گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

سلوچ کجایی! دقیقا کجایی!

جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۱۶ ب.ظ


#جای_خالی_سلوچ. 📚


سُلوچ کجایی! دقیقا کجایی!

نبودی سُلوچ! و قصه‌ای آغاز شد. برخی داستان‌ها با ورود شخصیت شروع می‌شود؛ اما رمان دولت‌آبادی دقیقا صبح روزی که سلوچ رفته بود آغاز می‌شود. داستانِ بهت و حیران یک زن و بی‌سرپرستی سه نوجوان از همان لحظه‌ای آغاز می‌شود که سلوچ سایه‌اش را از خانه کند و رفت. فقدان یک مرد همیشه‌ی تاریخ حوادث بسیاری را می‌آفریند که این بار دستمایه رمان جای خالی سلوچ دولت‌آبادی می‌شود.

دولت‌آبادی جای خالی سُلوچ را در چهار بخش نوشته است. افتتاحیه رمان، خواننده را یاد افتتاحیه پیرمرد و دریای ارنست همینگوی می‌اندازد. قدرت رمان‌نویسی دولت‌آبادی در همان جمله‌های آغازین رخ می‌نماید و با بیان شخصیت‌ها و مسئله داستان تکلیف خواننده روشن می‌شود:

«مِرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود. بچه‌ها هنوز در خواب بودند: عباس، اَبراو، هاجر.»  

خلاصه داستان از این قرار است که سُلوچ، پدر خانواده که دیگر تاب تحمل فقر و بیکاری را نداشته همسر و فرزندانش را ترک می‌کند و مرگان صبح که از خواب برمی‌خیزد شوهرش را نمی‌بیند. ابتدا گیج و منگ است و خودش را به بی‌تفاوتی می‌زند. بعد کم کم درمی‌یابد که هنوز سلوچ را دوست دارد. برای یک لقمه نان هر کاری می‌کند؛ از قبیل سفیدکاری خانه مردم تا خدمت در مراسم عزا و عروسی. در این میان نیش و کنایه اهالی و دو پسرش را نیز به جان می‌خرد. عباس و اَبراو با هم نمی‌سازند و هر کدام ساز خودشان را می‌زنند. ابراو گاهی یاد پدرش می‌افتد و در موردش پرس و جو می‌کند. عباس اما بی‌خیال است و دنبال قمار و خلاف می‌رود که دردسرهایی برای مرگان درست می‌کند. مرگان از شدت فقر و نداری مجبور می‌شود در عوض سر کار رفتن پسرها دخترش هاجر را در نوجوانی به علی گناو که زن افلیج دارد شوهر دهد. نبود مرد در خانه و به حساب نیاوردن عباس و ابراو راه را برای مزاحمت‌های مردهای حریص(کربلایی دوشنبه و سردار) باز می‌کند. عباس شتربانی شترهای سردار را می‌پذیرد، اما با یکی از شترها درگیر می‌شود و ترسش باعث پیری و سفید شدن موهایش می‌شود. از طرفی بر اساس اصلاحات ارضی شاهنشاهی، کدخدا و بزرگترهای روستا زمین‌های خدازمین را می‌فروشند و عملا مرگان و دیگران زمینی برای کشت ندارند. فلاکت و بی‌زمینی باعث می‌شود مرگان دختر پا به ماه و پسر بزرگش را بگذارد و به همراه ابراو و برادرش به جایی مثل معدن کوچ کند که می‌گفتند سلوچ را دیده‌اند.

جای خالی سلوچ که رمانی رئال و واقع‌گراست دومین رمان محمود دولت‌آبادی می‌باشد که سال56 بعد از آزادی نویسنده از زندان ساواک در 70 روز نوشته شده است. اگرچه سیاه‌نمایی و گزنده بودن و تلخی جای خالی سلوچ زیاد است، اما آیا می‌توان گفت زندگی یک خانواده با سه فرزند در نبودِ پدر شیرین خواهد بود؟ آیا ما جامعه خود را نمی‌شناسیم که چگونه عده‌ای انگشت‌شمار برای زنی تنها نقشه می‌کشند؟ به هر جهت می‌توان گفت دولت‌آبادی جامعه روستایی آن زمان را خوب می‌شناخته و تقریبا رنج‌نامه و دردنامه‌ای از اوضاع آن زمان ترسیم کرده، هر چند تلخ و گزنده. 

صحنه‌های مهم و تاثیرگذار رمان جای خالی سلوچ از قرار زیر است:

سالار به دنبال بدهی‌اش آمده و چارتکه مس و تاسی که برادر مرگان جهیزیه‌اش کرده عوض طلب می‌خواهد و سر آن بین خانواده سلوچ و سالار دعوا و نزاع می‌شود.

علی گناو در حال کندن قبر مادرش از دختر مرگان خواستگاری می‌کند.

مرگان هاجر، دختر دوازده ساله‌اش را برای شب عروسی آماده می‌کند.

شتربانی عباس و مست شدن یکی از شترها که منجر به فرار و پناه گرفتن عباس در چاه می‌شود. جدالش با شتر و نهایتا مار باعث پیری و سفیدی موهایش می‌شود.

مرگان در زمین‌های خدازمین گودالی قبر مانند درست کرده بود و به همراه عباس می‌خواست مانع کار مامور ثبت احوال و تراکتور شود. از آن طرف ابراو بعد از دشنام و ناسزا گفتن به مادرش می‌خواست با تراکتور رو به مرگان یورش برد.

یکی از شترهای سردار داخل چاه مادر افتاده و اهالی روستا می‌خواهند با ریسمان و طناب آن را از چاه بیرون بیاورند. و آخر سر هم نشد که شتر را درسته از چاه بدر بکشند.

مرگان باروبنه‌اش شامل چارتکه پیراهن و یک کفن را بست و به همراه ابراو در پی مولا امان شد به قصد ولایتی که سلوچ را آن جاها دیده‌اند.

📚

#جای_خالی_سلوچ

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۶ ، ۲۳:۱۶
طاهره مشایخ

تلگرام فیلتر شده

دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۴۲ ق.ظ

تلگرام از غروب ۱۰ دی فیلتر شده.

همین‌طور اینستاگرام.

لعنت به باعث و بانی‌ش.

مردم اسیر شدن.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۶ ، ۱۱:۴۲
طاهره مشایخ

وداع با اسلحه

چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۶ ق.ظ


✋🔫
#وداع_با_اسلحه

وداع با اسلحه از پرفروشهای آثار #ارنست_همینگوی، در فهرست صد کتابی است که قبل از مرگ باید خواند. تقریبا همه کتابخوان‌های حرفه‌ای حداقل یک بار این کتاب را خوانده‌اند. بسیاری معتقدند وداع با اسلحه بازتابی است از حضور ارنست همینگوی در جنگ جهانی اول که به عنوان راننده آمبولانس راهی جنگ شد و نیز برگرفته از ماجرای آشناییش با پرستاری در بیمارستان است.
این کتاب مطرح جهانی با تلاش #نجف_دریابندری و نشر نیلوفر اولین بار در سال 1333در اختیار فارسی زبانان قرار گرفت و بارها و بارها تجدید چاپ شده است.

داستان وداع با اسلحه در مورد جوان آمریکایی است به نام #فردریک_هنری که در بخش آمبولانس‌ها در ارتش ایتالیا مشغول خدمت است. با دختری به نام #کاترین_بارکلی آشنا می‌شود و با اینکه کاترین بسیار ابراز عشق می‌کند، اما هنری خیلی جدی نمی‌گیرد. در نبردی زخمی می‌شود و از ناحیه پا آسیب می‌بیند. همین باعث نزدیکی بیشتر او با کاترین می‌شود. کاترین به خاطر بچه‌ای که در شکم دارد و رابطه غیرقانونی با هنری از طرف دوستش فرگوسن سرزنش می‌شود، اما همچنان به این رابطه ادامه می‌دهند. هنری بعد از مرخصی، بیزار و ناامید به پایان جنگ، به جبهه برمی‌گردد. اوضاع جنگ خوب نیست و هنری با سربازان تحت فرماندهیش مجبور به عقب نشینی می‌شود. از این به بعد لباس ارتش را از تنش درمی‌آورد و با ترس از توقیف و تیرباران به همراه کاترین به سویس فرار می‌کند و در هتل و مسافرخانه روزگار می‌گذرانند تا زایمان کاترین فرا رسد. داستان با زایمان سخت کاترین و مرگ نوزاد و مادر به پایان می‌رسد.
«ولی پس از آنکه آنها را بیرون کردم و در را بستم و چراغ را روشن کردم دیدم فایده‌ای ندارد. مثل این بود که با مجسمه‌ای خداحافظی کنم. کمی بعد بیرون رفتم و بیمارستان را ترک گفتم و زیر باران به هتل رفتم.»

همینگوی در این اثر با زاویه دید اول شخص توانسته سه عنصر جنگ، عشق و مرگ را مطرح کند. بلاتکلیفی و ناامیدی به پایان جنگ در تمام صحنه‌ها موج می‌زند. در صحنه‌ای کاترین می‌گوید:
«شاید تا جنگ تمام شود ما چند تا بچه داشته باشیم.»
بیزاری و نفرت از جنگ و حضور در جبهه به طوری است که در صحنه‌های ابتدایی داستان هنری به یک سربازِ ترسو و متنفر از جنگ پیشنهاد می‌دهد خودش را از بلندی پرت کند تا بتواند به بیمارستان منتقل شود. شاید بتوان مصرف افراطی الکل را به همین بی‌تفاوتی و میل شدید به فراموشی جنگ ربط داد. بارها همینگوی بیان می‌کند که هنری، شخصیت اصلی داستان، از خواندن روزنامه دوری می‌کند تا از اخبار جنگ دور باشد.

ارنست همینگوی در سال 1961در سن 61سالگی با اسلحه شکاری به زندگی خود پایان داد. در صحنه‌ای که شخصیت اصلی به همراه کاترین برای خرید یک قبضه سلاح به مغازه اسلحه فروشی می‌روند، در واقع صحنه خودکشی خود نویسنده برای خواننده تداعی می‌شود.
همینگوی، این نویسنده آمریکایی، عنوان وداع با اسلحه را از شعر جرج پل گرفته. ایکاش وداع با اسلحه هم در مورد او، سالها قبل از خودکشی، و هم حاکمان کشورش به طور واقعی اتفاق می‌افتاد. در این صورت نه همینگوی با اسلحه خودش را از بین می‌برد و نه این همه جنگ و آتش‌افروزی در جهان رخ می‌داد. وداع با اسلحه مصداق ارتباط ادبیات و صلح است. ایکاش می‌شد نسخه‌هایی از این کتاب را برای روسای جمهور آمریکا و دیگر قدرت‌طلبان جهان فرستاد تا از انزجار و نفرت مردم نسبت به جنگ و خونریزی اطلاع یابند.

#وداع_با_اسلحه
#ارنست_همینگوی
📚

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۶ ، ۱۰:۲۶
طاهره مشایخ

🎬 گلادیاتور

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۱۲ ق.ظ

شخصیت پردازی:
شخصیتها

مارکوس: امپراطور
ماکسیموس: ژنرال ارتش
کومودوس: پسر امپراطور فقید
لوسیلا: دختر امپراطور فقید و خواهر کومودوس
لوشس: پسر لوسیلا

پروکسیمو: دلال گلادیاتور
سیسرو: خدمه ماکسیموس
کمودیوس: سناتور
گایس: سناتور
فالکو: سناتور

شخصیت چندبعدی #ماکسیموس به باورپذیری و جذابیت فیلم بسیار کمک کرده.
ماکسیموس در عین جنگجو بودن یک سرباز وطن پرست و وفادار به روم و امپراتور است.

خشونت و جنگجویی مانع از مهربان بودنش نشده. خانواده دوست و اهل کشاورزی است.

وقتی در مورد خانه و زندگیش برای امپراتور صحبت میکند از تمام جزییات میگوید. درختهای میوه, آشپزخانه باغ مانند, بوی گل یاس, درخت سپیدار, اسب های وحشی...

صحنه ای که با لوشس صحبت میکند بسیار مهربان است و حتی تعجب میکند که چرا این بچه میخواهد شاهد نمایش گلادیاتور باشد.
و نیز برخورد ماکسیموس نسبت به خاک جالب است. در چند صحنه خاک را مشت میکند و بو میکند.

از لحاظ ظاهری هم قوی و رشید است که کاملا مناسب ژنرال بودن هست.
از طرفی ریش داشتنش در خدمت شخصیت مثبتش می باشد.

#کومودوس

پسر امپراتور فقید است. بسیار جاه طلب و دیکتاتور و دسیسه جو.
از رفتار و بی توجهی پدرش کینه به دل گرفته و این عقده را از کودکی و نوجوانی تا لحظه مرگ با خودش حمل کرده.
خوشگذران و عاشق خواهرش لوسیلا است و میخواهد خواهرش برایش وارثی از خون خودش برایش فراهم کند تا حکومت او سالیان زیادی ادامه پیدا کند.

🎬
فیلم: گلادیاتور

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۶ ، ۰۱:۱۲
طاهره مشایخ

📚جای خالی سلوچ

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۸ ق.ظ


یه چیزی به من میگه انگار دولت آبادی داستانهاش رو مهندسی میکرده. تصمیم میگیره چندین شخصیت رو بذاره کنار هم و با توجه به چند خرده روایت هدف خودش رو پیش ببره. هدفی که یه سیاه نمایی روشنفکری تهش داره. یه مشت آدم بدبخت کنار همدیگه به خون هم تشنه و آخر داستان هم همه بدبخت تر. اگر خوشبختی هم باشه در جهت منفیه. مثلا رقیه و عباس دارن بهبودی پیدا میکنن. اما رقیه به فکر طلاقه و در آرزوی یه شیره کش خونه و عباس هم به فکر قمارخونه!


مرگان سرسختی میکنه در قبال فروش زمین. تا جاییکه قبر میکنه و در مقابل تراکتور ابراو قرار میگیره. یعنی تا سر حد مرگ پیش میره.

اما چرا بالاخره تسلیم شد و این خدازمین رو گذاشت و رفت شهر؟!

📚

#جای_خالی_سلوچ

#محمود_دولت_آبادی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۶ ، ۰۱:۰۸
طاهره مشایخ

هولدن کالفیلد در ناطوردشت

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۱ ق.ظ

تو این همه حرف داشتی هولدن کالفیلد!
آیا بعد از خواندن «ناطوردشت»، جمله خود سلینجر که در داستان گفته برای ما هم اتفاق می‌افتد؟
«چیزی که در مورد یه کتاب خیلی حال میده اینه که وقتی آدم کتاب رو تموم می‌کنه دوس داشته باشه که نویسنده‌اش دوست صمیمی‌ش باشه و بتونه هر موقع دوست داره یه زنگی بش بزنه.»
یعنی آیا ما هم دوست داریم با خالق اثر ناطوردشت دوست صمیمی باشیم و هر وقت دوست داریم به او زنگ بزنیم؟
بله من دوست دارم به سلینجر زنگ بزنم و به او بگویم چرا اینقدر تلخ و گزنده دنیای بیرون این پسر نوجوان را خلق کردی. چرا این پسر را اینقدر تحت فشار گذاشتی؟ چرا پدرومادر را از زندگی این پسر حذف کردی؟ آنقدر بین این پسر و پدرومادرش فاصله افتاده و به قدری این نوجوان تنها و منزوی شده که حتی راننده تاکسی را هم به صرف نوشیدنی دعوت می‌کند. یا حتی از پیشخدمت می‌خواهد خواننده را سر میزش بیاورد.
اگر می‌شد به سلینجر زنگ می‌زدم و می‌گفتم چرا این همه واقعیت‌گرایی و رک‌گویی. چرا این همه آزادی به هولدن دادی تا هر چه به فکرش می‌رسد بگوید و تو هم بنویسی؟ چرا هولدن اینقدر به برادر مرحومش فکر می‌کرد؟ شخصیت اصلی داستانت را یک نوجوان قرار دادی، اما چه فایده کتابت اصلا مناسب نوجوان نیست. آنقدر که درباره مسایل جنسی دوره‌ی نوجوانی به شکل پیچیده و بی‌پرده حرف زدی. البته سلینجر هم حتما در مورد آخرین سوالم خواهد گفت: «خوب من هم کتاب را برای والدین و معلمهای نوجوانها نوشتم.»
جروم دیوید سلینجر، نویسنده آمریکایی، در سال 1951 مشهورترین اثرش، ناطوردشت را روانه جامعه ادبی کرد. رمانی که در آن یک پسر نوجوان به نام هولدن کالفیلد شروع می‌کند به تعریف تمام ماجراهایی که طی چند روز در آستانه کریسمس از اخراجش از مدرسه پنسی تا رفتن به خانه‌اش در نیویورک برایش رخ می‌دهد. او می‌خواهد تا چهارشنبه، که نامه مدیر در مورد اخراج او به دست پدر و مادرش می‌رسد و آب‌ها کمی از آسیاب می‌افتد، به خانه باز نگردد. به همین خاطر، از زمانی که از مدرسه خارج می‌شود، دو روز را سرگردان و بدون مکان مشخصی سپری می‌کند. در واقع در این مدت کوتاه جامعه مدرن و پرهرج و مرج نیویورک می‌خواهد هولدن نوجوان را ببلعد.
هولدن کالفید یا همان نویسنده، همان ابتدا تکلیفش را با خواننده روشن می‌کند: «کودکی نکبتم!» او نمی‌خواهد به روال بقیه داستانها از پدرومادر و محل زندگیش حرفی بزند. خواننده با لحن و واژه‌ها در می‌یابد که با آدمی طرف است که حتما مشکلات روحی روانی دارد. او بارها از مدارس مختلف به دلیل نمره‌های پایین اخراج شده. شخصیت‌ها و افراد زیادی در ماجراهای هولدن نقش دارند: از معلم انگلیسی مدرسه قبلی گرفته تا دوستان قدیمی و حتی راننده تاکسی و راهبه و غیره. اما خبری از پدرومادر نیست. نه اسمی و نه رسمی. فقط می‌دانیم که پدرش وکیل است و روزگاری کاتولیک بوده و بعد از ازدواج بی‌خیال مذهب شده است. این حجم بی‌تفاوتی نسبت به پدرومادر برای یک نوجوان عجیب است. از لحاظ روانشناختی معناهای زیادی دارد. هولدن با برقراری ارتباط با آدمهای بزرگتر از خودش و استعمال سیگار و مشروبات الکلی سعی دارد خود را نشان دهد. کمک به راهبه‌ها و سوال و جواب با راننده‌های تاکسی هم نشانه‌ی دیگری از ناهنجاری رفتاری و روانی این نوجوان دارد.
رابطه هولدن با الی، برادر مرحومش، و صحبت از برادر بزرگتر، دیبی، و حتی خواهر کوچکش، فیبی، نشان از این دارد که او از خانواده کاملا جدا نشده، اما همچنان حضور پدرومادر در سایه است. شاید بتوان گفت همین که هولدن در مورد آنها زیاد حرف نمی‌زند نشان می‌دهد که عامل بسیاری از ناهنجاری‌های روانی این نوجوان پدرومادرش هستند.
از مشخصه‌های بارز رمان شخصیت محور ناطوردشت می‌توان به لحن و زبان آن اشاره کرد. سلینجر برای نشان دادن شخصیت هولدن، ویژگی‌های زبان نوجوان را در این رمان رعایت کرده و چنین به نظر می‌رسد که مترجم‌ها هم نسبتا توانسته‌اند در انتقال این لحن موفق باشند. در این مورد می‌توان به استفاده از واژه «پسر» هنگامی که هولدن در حال تعریف ماجراها می‌باشد و مخاطبش را «پسر» یا «آقا» خطاب می‌کند اشاره کرد.
شاید برخی خوانندگان اثر بعد از پایان یافتن داستان دچار نوعی انزوا و دلسردی و بیگانگی نسبت به جامعه شوند. آنها باید از خود بپرسند:
آیا سلینجر با این کتاب واقعا توانسته بخشی از کمبود ادبی جامعه بشری را پر کند؟ آیا مخاطب قهرمان و شخصیت اصلی داستان را باور کرده و توانسته با او همذات‌پنداری کند؟ آیا دنیای آدم بزرگها اینقدر وحشتناک و به دور از مهر و عاطفه است و فضای خانه می‌تواند اینقدر تاریک و غیرقابل تحمل باشد که یک نوجوان از آن فراری باشد؟
به اعتقاد نگارنده این سطور، سلینجر شاید فرهنگ و خرده فرهنگ‌های مدارس و شهر نیویورک و جامعه آمریکایی را در داستانش به تصویر کشیده باشد. اما خواننده بعد از اتمام داستان، نه تنها موقعیت هولدن را درک می‌کند، بلکه موقعیت انسان را در جامعه جهانی می‌بیند. هولدن یک مثال از شهروند جامعه است. چرا که خواننده با کشف لایه‌های احساسی و رفتاری هولدن به کشف انسان می‌رسد. انسانی که در برهه زمانی نوجوانی دچار افت و خیز روحی و روانی شده است. به این ترتیب مخاطب در طول اثر با شخصیت اصلی همذات‌پنداری می‌کند و این به باورپذیری اثر کمک می‌کند. در واقع سلینجر واقعیاتی از زندگی و حالات بشری را مطرح می‌کند که دیگر نویسندگان جسارت بیانش را ندارند. برای همین هم گاهی توی ذوق می‌زند و تلخ و گزنده می‌شود. در جهان داستانی ناطوردشت نوجوانی را می‌بینیم که به اقتضای سنش دچار بی‌ثباتی، اعتراض، سرکشی، انتقام و ناامیدی می‌شود. گویا آسمان همه جا همین رنگ است.
#ناطور_دشت
#سلینجر
📚
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۰:۲۱
طاهره مشایخ

زن زیادی جلال

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۷ ق.ظ


زن زیادی جلال خون به جیگر کرد ما را

جلال آل احمد مرد همه فن حریف عالم ادبیات است که در مقوله ادبیات تنها دستش به شعر و نظم باز نشده. وگرنه در بقیه ژانرها مثل مقاله نویسی، سفرنامه، داستان کوتاه، رمان، ترجمه دستی دارد و برای خودش سبک خاص و ویژه‌ای ایجاد کرده است. زن زیادی یکی از مجموعه داستان‌های جلال است که در سال 1331، در 29 سالگی جلال چاپ شده است. این کتاب شامل 9 داستان کوتاه شامل مضامین و موضوعات مختلف می‌باشد. پژوهش‌های مردم شناسی، جهان‌بینی خاص و حس مطالبه‌گری و تفکر انتقادی او در این کتاب نیز دیده می‌شود. گنجاندن رساله پولوس رسول به کاتبان در ابتدای کتاب نشان می‌دهد که قلم و کلمه و نوشتن حقایق برای جلال بسیار اهمیت دارد و به نوعی کتاب نون و القلمش را در ذهن تداعی می‌کند.

جلال آل احمد در طول زندگی کوتاهش خوب دیده و شنیده و دنیا را هم خوب گشته و با ذهن انتقادی و پرسشگر توانسته در مورد مردم و مخصوصا زنان بنویسد. جلال نویسنده مردم‌مدار است. یعنی در میان مردم زیسته و درد و رنج آنها را خوب و دقیق مشاهده کرده و سپس برای همین مردم نوشته. به همین دلیل نثرش روان و ساده است و از اصطلاحات و ضرب‌المثل‌های خود مردم و نیز به سبک خودشان از جمله‌های تلگرافی، صمیمی، کوتاه و بریده بهره برده است. به ریزه کاری زندگی مردم و حتی زنان توجه دارد. جلال حتی از نفرین‌ها و ناسزاهای شایع بین مردم هم خوب بهره گرفته. مثلا در سمنوپزان به خاطر موضوع نفرت و کینه کلمات زننده و نفرین و دشنام فراوان است:

«آهای عباس ذلیل شده! اگر دستم بهت برسه دم خورشید کبابت می‌کنم.»

«اوا! صغرا خانم خاک بر سرم! دیدی نزدیک بود این زهرای جونم مرگ شده هووی تورم خبر کنه. اگر این مادر فولاد زره خبردار می‌شد...»

جلال آل احمد از 9 داستان این مجموعه چند داستان(سمنوپزان، خانم نزهت‌الدوله، زن زیادی) را به زنان و محرومیت‌های آنان نظیر هوو داشتن، درمان نازایی، طرد شدن از خانه شوهر، شوهر دادن دختران دم بخت و ... اختصاص داده و در سایر داستانهایش(دزدزده، جاپا، دفترچه بیمه، خدادادخان) نیز نشانه‌هایی از شغل معلمی و گرایشات سیاسی جلال دیده می‌شود. در این یادداشت چند داستان مورد بررسی قرار می‌گیرد.

اولین داستان مجموعه، سمنوپزان، در مورد ماجرای دو هوو است که هووی بزرگتر برای از چشم انداختن هووی تازه و نیز باز شدن بخت دخترش بساط سمنوی نذری راه می‌اندازد. زنان این داستان هر کدام در حالیکه گرفتار ماجرای زندگی خود هستند، دلمشغول زندگی دیگران هم هستند. «همه تندوتند می‌رفتند و می‌آمدند؛ به هم تنه می‌زدند، سلام می‌کردند، شوخی می‌کردند، متلک می‌گفتند یا راجع به عروس‌ها و هووها و مادرشوهرهای هم‌دیگر نیش و کنایه ردوبدل می‌کردند.» در این داستان می‌بینیم که بی‌سوادی و فقر زن‌ها را به دنبال طلسم و خرافه‌پرستی می‌کشانده.

دومین داستان، ماجرای طنزآلود خانم نزهت‌الدوله، نماینده زنان اشرافی و مدگرای آن روزگار است که سه بار ازدواج کرده و همچنان در آرزوی شوهری جوان و آرمانی است. «گرچه سروهمسر و خویشان و دوستان می‌گویند که پنجاه سالی دارد ولی او هنوز دو دستی به جوانی‌اش چسبیده و هنوز هم در جست و جوی شوهر ایده‌آل خود به این در و آن در می‌زند.» انجام جراحی پلاستیک بر روی بینی این زن، نوعی حس همذات‌پنداری با مخاطب زن عصر حاضر به وجود می‌آورد.

زن زیادی نیز آخرین داستان مجموعه است که از قضا تلخ و گزنده‌ترین ماجرای زنانه را روایت می‌کند. زن سی و چهارساله‌ای بعد از چهل روز در حالی که هنوز تازه عروس است به خاطر کلاه گیس داشتن و بدجنسی مادر و خواهرشوهر از خانه شوهر رانده می‌شود.

همان دم در اتاق ایستاد و گفت: «دلت نمی‌خواد بریم خونه‌ی پدرت؟» و من یکهو دلم ریخت.

وسط حیاط که رسیدیم نکبتی بلند بلند رو به گفت: «این فاطمه خانم‌تون. دست‌تون سپرده. دیگه نگذارین برگرده.»

فرومایگی و ذلت و حقارت زن دهه سی در این داستان به نمایش گذاشته شده است. یعنی مخاطب با بستن کتاب موجی از رنج و یاس و حقارت نصیبش می‌شود.

با خواندن دفترچه بیمه، داستان مدیر مدرسه و ماجراهایش در ذهنمان تداعی می‌شود. جلال با توصیف محیط دفتر مدرسه مژده رسیدن دفترچه بیمه را می‌دهد.

«خوب، تبریک عرض می‌کنم، آقایان! امروز قرار است دفترچه‌های بیمه را بدهند.»

و بلافاصله طنز داستان با کلام معلم تاریخ نمایان می‌شود: «مرده شورشان را ببرد با بیمه‌شان. من اصلا نمی‌خواهم بیمه شوم. خودم بیمه هستم. من که اصلا قبول نمی‌کنم.»

جلال از داستان دفترچه بیمه در جهت بیان مشکلات معلمان بهره می‌برد؛ آنجا که معلم نقاشی در مطب دکتر مشکلات مربوط به تدریس و معلمی را در قالب شرح حال بیان می‌کند. کلام طنزآلود نویسنده وقتی دکتر نسخه معلم نقاشی را می‌پیچد هویدا می‌شود: معلم نقاشی همانطور که به دکتر گوش می‌داد، در دل می‌خندید: «اگر اینها بود اصلا چرا پیش تو می‌آمد؟ زنم خیلی بهتر از تو اینها را بلد است. همین حرفها را می‌زند.» پاره کردن نسخه و در آب انداختنشان هم نشان از طنز تلخ ماجرا دارد.

با خواندن زن زیادی جلال، می‌توان به گذشته سفر کرد. گذشته‌ای که خانه‌ها آب انبار و محله‌ها میراب محل داشتند. دلاک‌ها در حمام عمومی‌ها خبررسانی و دوبه‌هم‌زنی می‌کردند. اسامی آدمها مانند سکینه، عمقزی، خاله خانباجی، گلین خانم، نیز در داستان‌های جلال خاطره‌گونه است. فرهنگ و اداب و رسوم مردم دهه سی تهران در داستان جلوه‌گر است. مثلا مراسم سمنوپزان و طلسم‌گیری و دعا خواندن و قلیان و بادبزن برای مهمانان و نیز ضرب‌المثل‌ها و کنایات ناب مانند گوسفند قربانی رو تا چاشت نمی‌رسونند یا خونه خرس و بادیه مس، سوزن به تخم چشم کسی زدن، شکوه ادبی و سنتی خاصی به اثر داده است.


#زن_زیادی

#جلال_آل_احمد

📚


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۰:۱۷
طاهره مشایخ

داستان: شهر موادزده

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۳ ق.ظ


شهر موادزده

شهر انگار طاعون‌زده بود. چیزی مثل شهرهای جنگ‌زده. پیاده‌روها و خیابانها پر از خرده شیشه. انگار به مغازه‌ها حمله شده بود. قفسه‌ها همه واژگون. از همان ورودی شهر ماکت‌هایی شبیه آدمیزاد توجهم را جلب کرد. انگار یک نفر رفته داخل بلوز و شلوار و جوراب و کفش و از سمت دیگرش درآمده. گویی صاحبش از کالبد لباس خارج شده. چندتایی که از این ماکتها دیدم وحشتم چندبرابر شد. شهر سوت و کور بود. هیچ موجود زنده‌ای دیده نمی‌شد. نه سگی نه گربه‌ای، نه آدمیزادی، فقط ساختمان و درخت. درخت‌ها هم همه بی‌برگ. این وقت سال و برگ‌ریزان درختها خیلی عجیب بود. فقط چهل روز از شهر دور بودم. وقتی می‌رفتم پشت کوه، هنوز بهار بود. تمام وسایل ارتباطی را هم در شهر گذاشته بودم. فقط خودم و لباس تنم. وقتی شهر را ترک می‌کردم همه چیز آرام بود. شهر شلوغ و پر از آدم بود.

حالا انگار سالهاست شهر خالی از سکنه بوده. جرات کردم وارد فروشگاه بزرگ شهر شدم. قفسه‌ها واژگون. بیشتر شبیه انبار خالی بود تا سوپرمارکتی بزرگ. فقط چندتایی قفسه مواد شوینده دست نخورده بود. مقابل در خروجی فروشگاه باز هم یک عالمه لباس و کیف و کفش و چادر کنار هم انباشته شده بود. انگار یکی همه را با نظم و ترتیب کنار هم چیده. مثلا از بلوز مردانه گرفته تا شلوار و جوراب و کفش. حتی کمربند هم به شلوار وصل بود. یا مثلا روسری، مانتو، کیف و شلوار و کفش و جوراب. یاد گورهای دسته جمعی که در فیلمها دیده بودم افتادم. گاهی توهم می‌زدم و صداهایی می‌شنیدم یا فکر می‌کردم کسی از پشت سر دنبالم می‌آید. اما هیچ خبری نبود. شهر بی‌کس و کارتر از این حرفها بود.

دریغ از ماشین و وسیله نقلیه. پای پیاده از دروازه شهر خودم را به مرکز شهر رساندم. هوا پر بود از بوی خاک و دود و نوعی عطر که تمام شهر را گرفته بود. عطری خوشبو که برایم ناآشنا بود. خیلی ناآشنا و غریب بود. شبیه هیچ بویی نبود. دقیقا از وقتی از کوه پایین آمدم و نزدیک شهر شدم این بو به مشامم رسید.

گردنم خارش گرفته بود. انگار چیزی روی گردنم راه می‌رفت. دست بردم زیر روسری، تکه‌ای مو توی دستم آمد. وحشت کردم. مثل سرطانی‌ها شده بودم. انگار شیمی درمانی می‌شدم. چندش کردم. بالای لبم هم انگار مورچه راه می‌رفت. مدام صورتم را با دستم پاک می‌کردم. ولی انگار نه انگار. مرکز شهر از همه جا نزدیک‌تر بود. سر راه به بانک هم سر زدم. این بار ماکت افقی یک سرباز را دیدم که اسلحه هم کنارش بود. لحظه‌ای از ذهنم گذشت اسلحه را برای دفاع از خودم بردارم. اما منصرف شدم.

به عقلم رسید شاید مخزن کتابخانه ملی از همه جا امن‌تر باشد و بتوانم آنجا آدمیزادی پیدا کنم. اینجا هم چند ماکت افقی دیدم از نوع لباس اداری. از پله‌ها که بالا رفتم یادم افتاد سالها در حسرت این بودم که به مخزن کتابخانه ملی دسترسی داشته باشم. حالا من داخل مخزن بودم. کنار پیشخوان یک روسری و لباس فرم کتابخانه آویزان بود. در همان امتداد هم یک جفت کفش. خودکار روی دفتر نشان می‌داد که کسی چیزی می‌نوشته:

«امروز دوشنبه 20 مرداد 1396، به طور قطعی اعلام شد که گازهای کشنده از کارخانه آب معدنی که در حال آزمایش مواد شیمیایی بوده در شهر نشت کرده و تمام مدت هشدارهای مردمی درست بوده. از پریروز که این خبر در شهر پیچید مردم به سوپرمارکت‌ها و بانک‌ها حمله کردند و تمام قفسه‌های مغازه‌ها را خالی کردند. غافل از اینکه این ماده شیمیایی که در هوا پخش شده اشتهایشان را کور می‌کند، بدنشان را به صورت گاز متصاعد می‌کند و دیگر نیازی به خوراک و پوشاک ندارند. خیلی وحشتناک است...جسم آدمها چنان تبدیل به گاز می‌شود که انگار از اول بدنی نبوده... نمی‌دانم می‌توانم بگویم شبیه قیامت. آخر من که قیامت ندیده‌ام. اما هر چه هست مصیبت بزرگی است. هر کار می‌کنم گریه‌ام نمی‌گیرد. صبح که بیدار شدم از پدرومادرم فقط لباسهایشان باقی مانده بود. هر دو کنار هم. وحشتناک بود. اما اشکم درنیامد. دیدن این همه لباس بی‌بدن در شهر و پیاده‌رو هم اشکم را درنمی‌آورد. از آدمها به غیر از لباس تنشان چیزی باقی نمی‌ماند. فقط نمی‌دانم چرا همه با هم تبدیل به گاز نمی‌شوند. گویا سن و تغذیه یا عوامل دیگر هم بی‌تاثیر نیست... به هر جهت...ظاهرا این ماده شیمیایی از همه چیز رد می‌شود، الا کوه. پس خوشا به حال آنها که پشت کوه‌اند. اما مگر چه خوش به حالی دارد. چرا من اشک نمی‌ریزم. چرا نمی‌ترسم. حافظه‌ام دارد ته می‌کشد انگار. فکر می‌کنم قبلاها اگر در فیلم این صحنه‌ها را می‌دیدم خیلی می‌ترسیدم و گریه می‌کردم. حالا چرا اینقدر بی‌تفاوتم. اصلا چه اهمیتی دارد.

می‌گویند این ماده شیمیایی را برای این ساخته‌اند تا به وقت نیاز به خورد کشورها و مردمی بدهند که موی دماغ می‌شوند. راحت و بی‌دردسر. بدون خونریزی و کشتار. نه خانی آمده و نه خانی رفته... فقط نمی‌دانم چرا از این اتفاقات گریه‌ام نمی‌گیرد. من که قبلا اینقدر حساس بودم چرا حالا...»

نوشته همینجا تمام می‌شود. شاید خودش هم متصاعد شده بود. از ترس و وحشتم کم شده بود. بی‌تفاوت شده بودم. یک دفعه چهره یک آدم از توی آینه روبرو توجهم را جلب کرد. خودم بودم. اما چرا اینقدر تفاوت. نزدیک رفتم. رنگ صورتم به بنفشی می‌زد. مژه و ابرو هم نداشتم. چقدر وحشتناک. پس آن موقع که صورتم خارش داشت نگو ابرو و مژه و حتی موهای داخل بینی‌ام ریزش داشت. دستم را خواستم بیاورم بالا تا به صورتم بکشم. اما فقط آستینم حرکت کرد. کم کم حس کردم آینه بالا می‌رود. نگو آینه سر جایش هست. این من هستم که دارم کم می‌شوم. به سطح زمین نزدیک می‌شدم. تمام شدم.

 

#داستان

#تخیل

📚

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۰:۱۳
طاهره مشایخ

روزگار کودکی

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ب.ظ


دکتر به من گفت اگه میخوای خوب بشی نباید به گذشته فکر کنی. نباید توی گذشته بچرخی. گذشته رو بنداز دور. به سطل کنار اتاقش اشاره کرد و گفت: گذشته ت رو بنداز توی این سطل آشغال. به همین راحتی.

اول جا خوردم. به خودم که اومدم دیدم جلوی میز دکتر ایستادم. قاب عکس روی میز رو نشون دکتر دادم: شما خودت از گذشته ت رها شدی؟ پس این چیه؟ این عکس قدیمی از کوچه باغ های روستایی چیه.


زیر عکس نوشته بود:

روزگار کودکی برنگردد دریغا

قیل و قال کودکی برنگردد دریغا


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۶ ، ۲۲:۳۲
طاهره مشایخ

آداب تجدید فراش در عربستان

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۱۳ ب.ظ


📚

در عربستان از آداب اختیار کردن همسر جدید این است که باید برای همسر قبلی یک کمربند طلا خریداری شود.😁


#برگ_اضافی

#منصور_ضابطیان 📚


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۴:۱۳
طاهره مشایخ