مرگ دستفروش: آسمان همه جای دنیا همین رنگ است
ویلی: ببین! تموم عمر کار کن تا پول(قسط) خونه رو بدی، آنوقت که صاحبش شدی، دیگه کسی تو اون خونه زندگی نمیکنه.
لیندا: خوب، عزیزم، زندگی تا بوده همین بوده.
نمایشنامه مرگ دستفروش. آرتور میلر. ص16
ویلی: ببین! تموم عمر کار کن تا پول(قسط) خونه رو بدی، آنوقت که صاحبش شدی، دیگه کسی تو اون خونه زندگی نمیکنه.
لیندا: خوب، عزیزم، زندگی تا بوده همین بوده.
نمایشنامه مرگ دستفروش. آرتور میلر. ص16
در مسیر پیادهروی به سمت دانشگاه خانمی را دیدم که یک پلاستیک چغندر دستش بود. حتما میخواست در محفل خانوادهش، سرمای عصر بارانی را با لبوی داغ جبران کند. خیلی دوست داشتم با او همراه میشدم، به خانهاش میرفتم، به رسم پذیرایی بانوان ایرانی دعوتم میکرد به مهمانخانهاش، برایم چای میآورد. با هم مینشستیم و بدون اینکه هم را بشناسیم تا لبو حاضر شود با هم یک دلِ سیر از حرفهای مگویمان میگفتیم.
برای من که از خانواده خودم و همسرم دورم، گاهی نوشیدن یک فنجان چای در منزل یک فامیل و دوست و آشنا میشود حسرت.
داستان یک زن، داستانِ زنی است که با گذشتهاش زندگی میکند. گذشتهای که هر روز در گوشش زنگ میزند. و مثل مار زنگی هر روز نیشش میزند.
نزدیک ظهر که بیرون باشیم، از کنار هر خانه رد میشویم، بوی غذا میآید. یکی اول غذا درست کردن است، دیگری مراحل آخر طبخ غذا، یکی هم سوت و کور؛ نه بویی، نه صدایی، انگار هنوز در خواب ناز هستند!
از خانهای بوی پیازداغ میآید، بوی سیرداغ، بوی تفت گوشت، بوی سرخ شدن ماهی، بوی سرخ شدن کتلت، بوی زعفران دم کرده، بوی روغن داغ، عطر برنج شمال. این وسطها بوهای نامطبوع هم میآید. بعضی روغنها بوی خوبی ندارند.
از همه دیوانه کنندهتر این بود: از کنار خانهای میگذشتم؛ صدای جِلِز وِلِزِ افتادن چیزی در روغن، مثل سیب زمینی، کتلت، ماهی...
خیلی وقتها شده خسته و کوفته از دانشگاه آمدم و غذایی آماده نداشتم. تندتند چیزی آماده کردم. یا مثلا سرما خوردم و حالم خوب نبوده و یا اصلا حوصله غذا درست کردن نداشتم. این جور وقتها حسابی غربت و دور بودن از خانوادهی خودم و همسرم خودش را نشان میدهد.
یکی از آرزوهای دست نیافتنی من این است که وقتی بیرونم و خسته، به مادرم زنگ بزنم و بگویم من امروز نهار میام خونه شما. یا به خواهرم زنگ بزنم و خودم را نهار مهمان کنم.
دخترم بارها با حسرت تعریف کرده که فلان دوستش به راننده سرویس گفته که امروز ظهر میروم خانه مادربزرگم:(
شاید برای کسانی که به خانوادهشان نزدیک هستند این آرزوها و حرفها خیلی خاص نباشد؛ اما قضاوت عادلانه و منصفانه با کسانی است که تجربه دوری از خانواده را داشته باشند و یا مادرانشان در قید حیات نباشند.
سالها بود حسرت تئاتر دیدن و حضور در سالن تئاتر بدجور به دلم مانده بود. مخصوصا که تبلیغ تئاترهای معروف مثل دندون طلا، دل سگ، آمدیم نبودید رفتیم و خشکسالی و دروغ و ... را هم دیده بودم و از طریق تلویزیون و مطبوعات دنبال میکردم. دوران لیسانس به خاطر درس نقد ادبی و ادبیات انگلیسی به تئاترهای تلویزیونی علاقمند شده بودم. همیشه برایم سوال بود که چرا از تئاترهای صحنه، فیلم نداریم تا حداقل کسانی که به پایتخت دسترسی ندارند از نسخه فیلمی این آثار بینصیب نمانند. خلاصه این حسرت با من بود تا چند روز پیش متوجه شدم که بعله؛ همه تئاترها به فیلم تبدیل میشوند و در مجموعههای هنری موجود است.
یکی از این تئاترها که تبلیغش را از تلویزیون دنبال می کردم "آمدیم، نبودید، رفتیم" بود. شنیده بودم از لحاظ تکنیکی و خلاقیت یک اثر ویژه است. خیلی دوست داشتم این تئاتر را ببینم. میدانستم که در سطح رشت نمیتوانم چنین چیزی پیدا کنم. پس علیرغم میل باطنی همان اول رفتم سراغ دانلود. بالاخره توانستم این تئاتر را به صورت فیلم از تبلتم ببینم. مسلما تماشای تئاتر به صورت زنده در سالن تئاتر چیز دیگری است. اما برای ما شهرستانیها کاچی به از هیچی است! این تئاتر از لحاظ تکنیکی فوق العاده بود؛ حرکات افراد، حرکات موزون و تحرکات بازیگران در صحنه برای من خیلی بدیع و تازه بود و تجربهی بینظیری بود. البته خیلی طولانی و داستان در داستان بود. انگار خیلی پست مدرن بود. مسلما برای اهل فن بسیار پرمحتوا و بامعنا است. شاید اگر در سالن حضور داشتم درک و لذتم از این نمایشنامه خیلی متفاوت بود.
دیروز هم فیلم تئاتر "خشکسالی و دروغ" با نویسندگی و کارگردانی محمد یعقوبی را دیدم. این هم فوقالعاده بود. جدیدا هم فیلم سینمایی این نمایشنامه در حال ساخت است. به علاقمندان تئاتر و هنر و فیلم پیشنهاد میکنم حتما این تئاتر یا فیلم را ببینند.
انشاءالله در آیندهای نزدیک تئاترهای "همهوایی، دل سگ، زمستان 66" در لیست انتظار هستند.
پ.ن: رمان دل سگ را قبلا خواندم. فوق العاده بود.