مرگ دستفروش: آسمان همه جای دنیا همین رنگ است
ویلی: ببین! تموم عمر کار کن تا پول(قسط) خونه رو بدی، آنوقت که صاحبش شدی، دیگه کسی تو اون خونه زندگی نمیکنه.
لیندا: خوب، عزیزم، زندگی تا بوده همین بوده.
نمایشنامه مرگ دستفروش. آرتور میلر. ص16
ویلی: ببین! تموم عمر کار کن تا پول(قسط) خونه رو بدی، آنوقت که صاحبش شدی، دیگه کسی تو اون خونه زندگی نمیکنه.
لیندا: خوب، عزیزم، زندگی تا بوده همین بوده.
نمایشنامه مرگ دستفروش. آرتور میلر. ص16
چله گرفتم، چه چلهای!
به لطف خدا از نهم بهمن تا هجده اسفند در چله بودم. همه خوراکیهای خوشمزه را
بر خودم حرام کردم. هر نوع هله هوله، مرغ، گوشت، برنج، حبوبات، روغن، شیرینیجات و
بستنی و کیک و بیسکویت ممنوع شد.
دقیقا از اذان صبح نهم بهمن با زبان روزه شروع شد و تا غروب هجده اسفند ادامه داشت. گزارش روزبه روزش را مو به مو نوشتهام. از تمام حالات و لحظههای سخت و شیرینش یادداشت برداشتهام. شاید روزی اینجا بگذارم. شاید.
هفته اول خیلی سخت بود. فکر میکردم چطور باید ادامه دهم. بعدازظهرها بیحال میشدم. فشارم میافتاد. سرگیجه داشتم. ترس برم داشته بود. تردید به جانم افتاده بود. اما بعد کم کم عادی شد. میلم به غذا کم شد. البته گاهی برای بعضی غذاها دلم میرفت. مجبور بودم هر روز طبق برنامه غذایی برای خانواده غذای گرم درست کنم. انواع غذاها. از خورش گرفته تا کتلت و الویه و سالاد ماکارونی و مرغ سوخاری. مثل آشپزها غذا را آماده میکردم و خودم با یک تکه نان و یک پیاله کوچک ماست سر میکردم. گاهی بوی غذاها به مشامم میخورد و بیحال میشدم؛ اما باید تحمل میکردم. تحمل شیرینی بود. مخصوصا که بعد از دو هفته با کاهش وزن دو کیلویی مواجه شدم.
سعی کردم در برنامه چله از انواع غذاهایی که خیلی دوست داشتم پرهیز کنم. اما برای زنده ماندن مجبور بودم برنامه غذایی داشته باشم:
*لبنیات کم نمک و کم چرب(ماست و پنیر و شیر)
*روزی یک نصفه نان لواش
*گردو و بادام درختی و کشمش و خرما
*انواع سبزیجات و میوه و زیتون
*هفتهای دو تا تخم مرغ نیمرو در روغن زیتون
*روزی سه تا ساقه طلایی و نصفه بسته تُرد
و من زنده ماندم. هر روز پیادهروی داشتم و ساعات زیادی مطالعه و نوشتن در برنامهام بود. اسم این چله را گذاشتم: خودسوزی!
باورم نمیشود چهل روز است پفک و تخمه و چیپس و بستنی و شیرینی نخوردهام!
البته تصمیم دارم در آینده خوردن هله هوله را به حداقل و بلکه صفر برسانم.
نکته مهم: من به خدا توکل کردم و با توجه به ظرفیت جسمی و نیازم برای کاهش وزن و مبارزه با نفس سرکش این چله را طی کردم و مسلما برای دیگران تجویز نمیشود.
صبور شدم مثل غوره که میخواد مویز بشه.
حلیم شدم مثل همون ضربالمثل حلیم سلیم.
اما بالاخره یک روز منفجر میشم از این همه صبر.
باید خودم را با شرایط فعلی وفق بدهم. یعنی وفق دادهام. مثل دوزیستان با محیط سازگار شدم.
فعلا خانهزیست شدم.
فضای نوشتن این مطلب: همسرجان در حال خانه تکانی و اشتراک آهنگهای گوشی با صدای بلند.
مدام هم صدا میکند: خانم، اینو شنیدی؟
من توی دلم: به خدا همه اینها رو شنیدم.
خیلی وقت است که سراغ وبلاگ نیامدم. نه اینکه برایم مهم نباشد، اتفاقا خیلی هم مهم است. قبلا هم نوشته بودم که وبلاگ چیزی مثل بچهی دوم میماند برای من. خیلی دوستش دارم و برایش اهمیت قایلم. اما این روزها حرفم نمیآید. نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم. اتفاقا دلم پر است از حرف. آنهم چه حرفهایی. اما ترجیح میدهم فعلا سکوت کنم. حقیقتش این روزها و ماههای اخیر شاهد ظلم بزرگی بودم و هستم و از خودم ناراحتم که توان برخورد با آن را ندارم. حتی نمیتوانم بیانش کنم. هفتهی گذشته نشستم و کلی برای همسرم درددل کردم. برایش گفتم که انگار این روزها تکرار روزهای چند سال گذشته است. همان روزها که ظلمی شد و ما چند نفر سکوت کردیم. سکوت قلب آدم را به درد میآورد. درد هم انسان را از پا درمیآورد.
این روزها به نتیجهی خیلی خوبی رسیدم. بعد از بیست و یک سال زندگی زیر یک سقف دارم نتیجه صبر و شکیباییم را میبینم. تکلیف صبر در زندگیم مشخص شد. سالها کاشتم و اکنون دارم درو میکنم. محصول لذتبخشی است. من و همسرم، هر دو بسیار تلاش کردیم. حالا در کنار هم چفت شدیم. ناسوریها را تحمل کردیم و رنجمان تبدیل به گنج شد. گنج ارزشمندِ عشق معنوی، عشق حقیقی...
اینها افسانه نیست، فقط توی کتابها نیست. گاهی به اطرافمان نگاه کنیم. حتما نمونههای واقعیش را مییابیم. حتما در خودمان هم هست. بگرد و آن مروارید صبر را در صدفِ خودت بیاب و به کارش بگیر. خیلی کارساز است.
همه ما آزمون و خطا زیاد داشتیم. بارها تجدید شدیم، گاهی مشروط و گاهی رفوزه. اما باید بمانیم. نباید صحنه را خالی کنیم. باید ماند و اصلاح شد و اصلاح کرد. گاهی باید بسوزیم و بسازیم.
سرگذشت شمع را به خاطر بیاورید.
یا همین پیلههای ابریشم: سرانجام پیله و کرم ابریشم میشود پارچه ابریشمی زیبا یا نخ ابریشمِ گره خورده بر تابلو فرش ابریشمیِ بسیار زیبا بر دیوار خانهمان؛ هر بار نگاه کنیم و یاد صبر بیفتیم.
در شرایط ناسور زندگی، کنار هم باشیم. به حرفهای هم گوشِ دل دهیم.
صبر پیشه کنیم. فکر میکنم باید گفت: ز گهواره تا گور صبر پیشه کن!
اگر با هر مشکل و ناسوری، میدان را خالی کنیم و قصد عقبنشینی داشته باشیم، پس تکلیف صبر چه میشود؟
در آن صورت باید صبر را از فرهنگ انسانیت و فرهنگ شیعه و فرهنگ واژگان حذف کرد.
اَلصَّبرُ اَن یَحتَمِلَ الرَّجُلُ ما یَنوبُهُ و َیَکظِمَ ما یُغضِبُهُ؛
صبر آن است که انسان گرفتارى و مصیبتى را که به او مى رسد تحمل کند و خشم خود را فرو خورد.