وبلاگم را خیلی خیلی دوست دارم. دوست دارم همه چیز را اینجا بنویسم. از زندگی و جریانش. مثلا از این بنویسم که امروز میرزاقاسمی درست کردم و عطر سیرداغ و بادمجان کبابیش توی خانه پیچیده. تهدیگم هم ربی درست کردم تا همسرجان حسابی کیفور شود. در قابلمه پلو را که برداشتم عطر خوبی به مشامم رسید. یاد تهدیگهای ربی مادر همسرم افتادم. سالها قبل که دوران نامزدی یک هفتهای آمده بودم منزلشان. همان منزل امید ما. دستپختشان عالیست. به قول قدیمیها دست و پنجه دارد. امروز دقیقا همان عطرهای خیلی دور برایم زنده شد. یاد همان روزهای عاشقی افتادم. همان روزهایی که به سرم زد میتوانم از خانواده و پدرومادرم بگذرم و بلند شوم بیایم توی غربت. آخر دختر! تو مگر غربت رفته بودی که بدانی غربت چیست؟ خر شدم، عقل از کفم رفت. عشق کورم کرد. کر شدم. دو روز بعد را نمیدیدم. چه برسد به بیست سال بعد. الان کاسه چه کنم چه نکنم دست گرفتهام!
مثلا میخواستم امشب بروم تهران و بعد از سه ماه پدرومادرم را ببینم. امشب بروم و فردا شب هم برگردم. صبح بلند شدم دیدم ای دل غافل! برف میبارد. ماشاالله! چه برفی! این هم از شانس من. تهران کلا کنسل شد. معلوم نیست کی دوباره به سرم بزند و قصد تهران کنم.
اینجا با صدای بلند اعلام میکنم: من دلم برای مامان و بابام تنگ شده.
برای دخترم: یادت باشه به خاطر درس و مشق و مدرسه تو از وظایف دختریم دارم میزنم.
برای همسرم: چرا دوست داشتنت اینقدر گران تمام شد؟ چه کار کنم تا کمتر دوستت داشته باشم؟ دارویی چیزی کشف نشده؟ این چه وابستگی است که روز به روز هم دارد بیشتر و بیشتر میشود؟
در حالی این پست را مینویسم که یک کوه از لباسهای همسر جلوی رویم قرار دارد. اهل لباس تکی اتو زدن نیستم. معمولا لباسها را جمع میکنم و یک باره اتو میزنم. به نظرم اتو زدن لباس همسر یکی از راههای تجدید عشق و دوستی است. و من با عشق اتو میزنم. مثلا چند شب پیش که همسرم میخواست ماموریت برود یک پیراهن اتونشده نشانم میدهد: «اگه این اتو داشت میپوشیدم.» نصفه شب نشستم پیراهنش را اتو زدم.
حالا امروز روز اتوی من است. معمولا به هنگام اتو زدن تفسیر قرآن یا سخنرانی مورد علاقهم را گوش میدهم. اینطوری از وقتم نهایت استفاده را بردهام.
یک سینی چایِ لبدوزِ لبسوزِ لبریزِ تازه دمِ محلی
که عطرش هوش از سر ببرد
بردار و بیا روبرویم بنشین
و باب گفتگو را آغاز کن
چای بهانه خوبی است برای من و تو
تا زل بزنیم به چشمان هم
اگر برای سخن گفتن تکلف داری
از چشمانت حرفها را میخوانم
واژهها جلوی چشمانم رژه میروند
فقط چشمانت را باز بگذار
پ. ن: موسیقی زمینه هم "افسار" محسن چاووشی باشد. دیگر چه میخواهی!؟
وقتی در رشتهای تحصیل میکنیم یا در زمینهای مهارت داریم، خودبهخود نگاهمان به دنیای پیرامون تغییر میکند و جهان را شبیه بقیه نمیبینیم؛ بلکه از دریچه چشم و جهانبینی خودمان به پدیدهها توجه میکنیم.
حکایتِ منِ مثلا زبانشناس هم از این مقوله مستثناء نیست. اکثرا به زبان و واژههای دیگران توجه میکنم. کتاب، فیلم، موسیقی و حتی پیامهای بازرگانی هم از تیررس نگاه ذرهبین و زبانشناسانهام دور نیستند.
تاکنون هشت قسمت از سریال خوشساخت شهرزاد را تماشا کردهام. داستان سریال مربوط به دهه سی شمسی است. یعنی بیش از نیم قرن! مکانها مربوط به تهران قدیم است و در شهرک سینمایی فیلمبرداری میشود. رفتارهای اجتماعی، لباس و خوراک شخصیتها نیز همرنگ تهرانِ دهه سی شده است: معماری خانهها، آشپزخانه در زیرزمین، استفاده از دیگهای مسی، غذای قدیمی کوفته سر سفره و ...
از همهی این زیباییهای بصری که بگذریم، منِ زبانشناس از دریچه نگاه خودم به فیلم و شخصیتها توجه میکنم.
دیالوگهای بازیگران سریال شهرزاد برایم خیلی جالب است. مخصوصا اصطلاحات تهران قدیم در کلام شیرین و یا بزرگ آقا. دیالوگهای شیرین پر از اصطلاحات و ضربالمثلهای قدیمی و مرکب اَتباعی* است.
نکتهای که نظرم را جلب کرد مربوط به قسمت هشتم میباشد. در دقایق آخر فیلم، پرستار به قباد مژده پدر شدن میدهد و قباد در جواب میگوید: یعنی زن من باردارِ؟
انتظار داشتم بگوید: آبستن یا حامله. بعید میدانم کلمه "باردار" آن زمان مرسوم بوده باشد!؟!
زبان آدمی مدام در حال تغییر و تحول است. اتفاقات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی بر روی زبان تاثیرات زیادی دارد. در واقع میتوان گفت زبان به نوعی موجود زنده محسوب میشود که با تغییر و تحولِ کاربرش که همان آدمیزاد میباشد متحول میشود.
مرکب اَتباعی: به ترکیبهایی که در آنها لفظ دوم اغلب بیمعنا است و برای تاکید لفظ اول میآید مرکب اَتباعی یا اَتباع میگویند؛ مانند: خرت و پرت.
عشق یعنی صبحِ پنجشنبه بعد از نماز تلاوت دو صفحه جیره قرآن...
با دیدن بیرق حسینی: السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین...
چک کردن اینستاگرام و تلگرام و وبلاگ تا جوش آمدنِ کتری برقی در کمتر از پنج دقیقه
دیدن عکسهای مسافران پیادهی اربعین...
صدای زنگ کتری: آب جوش آمده... چای محلی لاهیجان...
مربای انجیرِ دستپختِ مادر همسرجان و مربای به و تمشکِ دستپخت خواهر همسرجان، کره و گردو با نان تافتون باکیفیت گل گندم روی سفرهِ یک بار مصرف با طرح برگهای نارنجی...
صدای محسن چاوشی توی خانه میپیچد:
رفیقم کجایی دقیقا کجایی
کجایی تو بی من تو بی من کجایی
آه خدا ، ای حبیبم
یه دنیا غریبم کجایی عزیزم
بیا تا چشامو تو چشمات بریزم
نگو دل بریدی خدایی نکرده
ببین خوابه چشمات با چشمام چی کرده
همه جا رو گشتم کجایی عزیزم
بیا تا رگامو تو خونت بریزم
بیا روتو رو کن منو زیرو رو کن
بیا زخمامو یه جوری رفو کن
عزیزم کجایی دقیقا کجایی
همسرجان و آهوچه جان بفرمایین صبحانه حاضر است...
زندگی جاریست...
عشق یعنی طوری برای هم احترام قایل شویم که عشق و محبتمان، دیگری را در بند نکند و علاقهمان غل و زنجیر نشود بر دست و پایش.
عشق یعنی دیگری را طوری دوست داشته باشیم که محبت و دوست داشتنمان دیگری را از علاقهمندیهایش جدا نکند.
عشق یعنی دیگری را طوری بخواهیم که او خودش را به خاطر ما گم نکند.
چون اگر کسی خودش را گم کند و از دست بدهد، حتما روزی دیگری را هم گم میکند.
این دیگری میتواند همسر باشد، فرزند باشد، پدرومادر باشد یا خواهر و برادر و دوست و رفیق.