این یک نقد ادبی حرفهای نیست. شما با
یک نقد دلی-ادراکی روبرو هستید.
کتاب رُنج، نوشته محمد محمودی نورآیادی را دو روزه خواندم. از آن
کتابهایی که وقتی دست میگیری برای خواندن ادامه داستان اشتیاق داری. چند وقت قبل
که عنوان کتاب را جایی دیده بودم، فکر میکردم اسمش «رَنج» است، یاد رنج و درد و
غصه افتادم. هفته گذشته که کتاب را خریدم، متوجه شدم که «رُنج» است. کنجکاو شدم
معنیاش را بدانم. به اینترنت مراجعه نکردم. چون من آدمِ کشف کردن هستم. دوست
ندارم در مورد کتابی که میخوانم خیلی پیش داوری داشته باشم. چرا لذت کشف را از
خودم بگیرم؟ پس صبر میکنم تا لابهلای حوادث داستان معنای «رُنج» کشف شود! و من
خیلی راحت کشف کردم و لذت کشف را تجربه کردم!
در همان صفحات ابتدایی دریافتم رُنج
یکی از کوههای بلند استان فارس است که راوی ارادت خاصی به آن دارد.
داستان از نوع «من روایتی» است. یعنی
بازگویی و نقل داستان از طریق «من» انجام میشود. استفاده از «من» و زمان «حال»
باعث شده خواننده خودش را در داستان حس کند.
داستان بومی و جنگی است. اما غریب
نیست. خواننده هنگام خواندن احساس غریبگی نمیکند. بخش ابتدایی کتاب زندگی عشایری و
چوپانی را به تصویر میکشد. باز هم غریب و ناآشنا نیست. خواننده از توصیفات لذت میبرد.
حتی گاهی با راوی که خودش شخصیت اصلی داستان است همزادپنداری میکند.
گوهر، زن راوی، نقش کمی دارد. اما
همان نقش در جای خود بسیار خاص است و منِ خواننده را با خودش همراه میکند. با
گوهر همزادپنداری کردم. این کتاب مرا یاد فیلم خونبس انداخت. فیلمی که سالها پیش
دیدم و بسیار متاثر شدم. گوهر نمونهی یک زن عشایری و روستایی است. یک زن سنتی.
اصلا یک زن ایرانی. زنی که قربانی رسم و رسوم کهنه عشایری شده است. خونبس.
در ابتدای داستان از نحوهی برخورد
منصور با زنش دچار شگفتی و حیرت میشویم. چه روابط سرد و خشنی! انگار که راوی در
مورد دشمن خونیش حرف میزند. در صفحه 21 میخوانیم: «لبه سینی را میگیرم و پرت
میکنم بیرون» منصور سینی غذایی که زنش برایش آماده کرده از سیاه چادر به بیرون
پرت میکند!
در جای جای قصه، هر جا اسم گوهر میآید،
منصور تنفرش را نشان میدهد. صفحه 160 اوج این تنفراست: «گاهی اگر یک لگد نمیزدم به
کمرش، از جا تکان نمیخورد...» اینجای داستان دوست داشتم منصور را خفه کنم.
«رُنج» کتابی دفاع مقدسی است. اما نه
از آن کتابهای شعاری. شخصیتهای این کتاب بیشتر خاکستری هستند تا سیاه یا سفید.
رزمندهها زیادی مقدس و پاک نیستند. هر کدام ویژگی ذاتی خودشان را دارند. البته
خوب محیط جنگ و جبهه بر رفتار و اخلاقشان بیتاثیر نبوده، اما فرشته نیستند. انسانند.
انسانهایی که اشتباه میکنند. بدوبیراه میگویند، گاهی به هم زور میگویند، الکی و
ریاکارانه فداکاری نمیکنند.
منصور، راوی داستان، با یک دنیا کینه
و نفرت دنبال قاتل پدرش تا جبهه کشانده شده. حتی جو خاص جبهه و فداکاری و دفاع هم
از کینه منصور کم نمیکند. چون منصور از تبار عشایر است. از تبار قومی که به نزاعهای
قومی شهرت دارند. قومی که معتقد به خونبس و خون در برابر خون هستند. چنین شخصیتی
نمیتواند خیلی زود تغییر موضع دهد و کینهاش یک شبه و یک هفتهای محو شود. حتی
بارها تاکید میکند که از زخم زبان اهالی قوم هم در آزار است.
صحنه کشتن پدرش توسط پرویز بارها در
داستان تکرار میشود. اما به ضرورت و البته ملالآور نیست. و حتی به پیشبرد داستان هم کمک می کند.
به عنوان زبانشناس از کتابهای بومی لذت میبرم. دیدن اصطلاحات بومی و قومی و آشنایی با سبک زندگی اقوام هم در این کتاب مشهود است.
از فوائد خواندن این کتاب علاوه بر
لذت خواندن یک کتاب جذاب، آشنایی با برخی از مکانهای جنگی مثل جزیره مجنون و قوانین
زمان جنگ است. وقتی منصور دچار تصادف قایق میشود باید محاکمه شود و تحت الحفظ به
دادگاه نظامی معرفی میشود. میفهمیم که جنگ هم حساب و کتاب دارد. روزانه صدها نفر
در جنگها کشته میشوند، اما اگر کسی در حادثهای در منطقه جنگی کشته شود نیاز به دادگاه
نظامی میباشد.
قسمتهایی از داستان که ناراحتم میکرد
مربوط به بددهنیها و رفتار راوی داستان است. شخصیت منصور به اقتضای شرایط روحی و
شاید تربیتی حتی به دایی خودش، مشهدی علیجان که اتفاقا بزرگ قومشان هست هم بیاحترامی
میکند. شخصیت منصور درس را رها کرده، حالا به دنبال قاتل پدرش تا دل جنگ رفته، مرتب
سیگار میکشد و مدام به پرویز ناسزا میگوید.
در این داستان گوهر مثل «رُنج» استوار است و با صبر و شکیبایی زنانهش توانست «رُنج» دیگری هم به دنیا بیاورد.