امروز جمعه 25 تیر ماه شد. چقدر زود
25 روز از تابستان گذشت. برنامههای زیادی دارم برای تابستان. پارک، سینما،
گفتگوهای مادری دختری و هزار تا کار دیگر.
دیروز من و غزاله با هم کتاب خواندیم.
من ملاقات در شب آفتابی و دخترم جاناتان مرغ دریایی. تجربه خیلی خوبی بود. اصلا
فکرش را نمیکردم که از کتاب خوشش بیاید. کلی در مورد زبان و محتوای کتاب برایم
حرف زد. از نظر او این کتاب یک کتاب مذهبی است. از اینکه کتاب را یک روزه تمام کرد
خیلی ذوق کرده بودم. هفته قبل هم شازده کوچولو را خواند. به نظرم کم کم دارد
کتابخوان میشود. البته اگر این گوشی بگذارد!
فیلم ساکن طبقه وسط را گرفتم. من وقت
نشد ببینم. اما دخترم دید و گفت: "بازی شهاب حسینی خوب بود. اما معلوم نشد
فیلم منظورش چه بود. فقط دنبال جاودانگی بود! خوب که چی!" البته من قبلش گفته
بودم که دنبال داستان و قصه نگردد توی این فیلم.
صبحانه تخم مرغ عسلی گذاشتم و حلوا
شکری. جمعه روز خانواده است. حالا هم عطر میرزا قاسمی با برنج هاشمی توی خانه پیچیده.
درونم غوغاست. اما باید هوای خانواده را داشته باشم. باید مادری کنم و همسری. باید
زن خانه باشم. باید همه چیز را مرتب کنم. نباید آب توی دل کسی تکان بخورد. خودم هم
به جهنم. زن شدم و مادر شدم برای همینها. برای همین صبوریها. برای همین شکیباییها.
خدایا چه کنیم تا بهشتت را دو دستی تقدیم مردان کنیم؟ عطایش را به لقایش بخشیدیم
پروردگار.
خودم مادرم و باید نگران مادرم هم
باشم. باید هم حرص و جوش دخترم را بخورم و هم غصه مادرم را به جان بخرم. مادرم این
روزها به سختی راه میرود. از روی غیرت. چطور ساختار آدم در عرض چند ماه این طور
بهم میریزد. این همه سال گریهاش را ندیده بودم. اما این چند روز بغضش ترکید.
وقتی میگوید دو تا هوار بر سرم آمده میخواهم نباشم و این طور غصهاش را نبینم.
باید تمام افکارم را جمع کنم و بنشینم
پای بازخوانی نهایی مارجان. غصه و غم را کنار بزنم و واژههای مارجان را مرور کنم.
آدم چقدر باید تمرکز و دقت داشته باشد، چقدر محکم و قوی باشد!