هولدن کالفیلد در ناطوردشت
دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۱ ق.ظ
تو این همه حرف داشتی هولدن کالفیلد!
آیا بعد از خواندن «ناطوردشت»، جمله خود سلینجر که در داستان گفته برای ما هم اتفاق میافتد؟
«چیزی که در مورد یه کتاب خیلی حال میده اینه که وقتی آدم کتاب رو تموم میکنه دوس داشته باشه که نویسندهاش دوست صمیمیش باشه و بتونه هر موقع دوست داره یه زنگی بش بزنه.»
یعنی آیا ما هم دوست داریم با خالق اثر ناطوردشت دوست صمیمی باشیم و هر وقت دوست داریم به او زنگ بزنیم؟
بله من دوست دارم به سلینجر زنگ بزنم و به او بگویم چرا اینقدر تلخ و گزنده دنیای بیرون این پسر نوجوان را خلق کردی. چرا این پسر را اینقدر تحت فشار گذاشتی؟ چرا پدرومادر را از زندگی این پسر حذف کردی؟ آنقدر بین این پسر و پدرومادرش فاصله افتاده و به قدری این نوجوان تنها و منزوی شده که حتی راننده تاکسی را هم به صرف نوشیدنی دعوت میکند. یا حتی از پیشخدمت میخواهد خواننده را سر میزش بیاورد.
اگر میشد به سلینجر زنگ میزدم و میگفتم چرا این همه واقعیتگرایی و رکگویی. چرا این همه آزادی به هولدن دادی تا هر چه به فکرش میرسد بگوید و تو هم بنویسی؟ چرا هولدن اینقدر به برادر مرحومش فکر میکرد؟ شخصیت اصلی داستانت را یک نوجوان قرار دادی، اما چه فایده کتابت اصلا مناسب نوجوان نیست. آنقدر که درباره مسایل جنسی دورهی نوجوانی به شکل پیچیده و بیپرده حرف زدی. البته سلینجر هم حتما در مورد آخرین سوالم خواهد گفت: «خوب من هم کتاب را برای والدین و معلمهای نوجوانها نوشتم.»
جروم دیوید سلینجر، نویسنده آمریکایی، در سال 1951 مشهورترین اثرش، ناطوردشت را روانه جامعه ادبی کرد. رمانی که در آن یک پسر نوجوان به نام هولدن کالفیلد شروع میکند به تعریف تمام ماجراهایی که طی چند روز در آستانه کریسمس از اخراجش از مدرسه پنسی تا رفتن به خانهاش در نیویورک برایش رخ میدهد. او میخواهد تا چهارشنبه، که نامه مدیر در مورد اخراج او به دست پدر و مادرش میرسد و آبها کمی از آسیاب میافتد، به خانه باز نگردد. به همین خاطر، از زمانی که از مدرسه خارج میشود، دو روز را سرگردان و بدون مکان مشخصی سپری میکند. در واقع در این مدت کوتاه جامعه مدرن و پرهرج و مرج نیویورک میخواهد هولدن نوجوان را ببلعد.
هولدن کالفید یا همان نویسنده، همان ابتدا تکلیفش را با خواننده روشن میکند: «کودکی نکبتم!» او نمیخواهد به روال بقیه داستانها از پدرومادر و محل زندگیش حرفی بزند. خواننده با لحن و واژهها در مییابد که با آدمی طرف است که حتما مشکلات روحی روانی دارد. او بارها از مدارس مختلف به دلیل نمرههای پایین اخراج شده. شخصیتها و افراد زیادی در ماجراهای هولدن نقش دارند: از معلم انگلیسی مدرسه قبلی گرفته تا دوستان قدیمی و حتی راننده تاکسی و راهبه و غیره. اما خبری از پدرومادر نیست. نه اسمی و نه رسمی. فقط میدانیم که پدرش وکیل است و روزگاری کاتولیک بوده و بعد از ازدواج بیخیال مذهب شده است. این حجم بیتفاوتی نسبت به پدرومادر برای یک نوجوان عجیب است. از لحاظ روانشناختی معناهای زیادی دارد. هولدن با برقراری ارتباط با آدمهای بزرگتر از خودش و استعمال سیگار و مشروبات الکلی سعی دارد خود را نشان دهد. کمک به راهبهها و سوال و جواب با رانندههای تاکسی هم نشانهی دیگری از ناهنجاری رفتاری و روانی این نوجوان دارد.
رابطه هولدن با الی، برادر مرحومش، و صحبت از برادر بزرگتر، دیبی، و حتی خواهر کوچکش، فیبی، نشان از این دارد که او از خانواده کاملا جدا نشده، اما همچنان حضور پدرومادر در سایه است. شاید بتوان گفت همین که هولدن در مورد آنها زیاد حرف نمیزند نشان میدهد که عامل بسیاری از ناهنجاریهای روانی این نوجوان پدرومادرش هستند.
از مشخصههای بارز رمان شخصیت محور ناطوردشت میتوان به لحن و زبان آن اشاره کرد. سلینجر برای نشان دادن شخصیت هولدن، ویژگیهای زبان نوجوان را در این رمان رعایت کرده و چنین به نظر میرسد که مترجمها هم نسبتا توانستهاند در انتقال این لحن موفق باشند. در این مورد میتوان به استفاده از واژه «پسر» هنگامی که هولدن در حال تعریف ماجراها میباشد و مخاطبش را «پسر» یا «آقا» خطاب میکند اشاره کرد.
شاید برخی خوانندگان اثر بعد از پایان یافتن داستان دچار نوعی انزوا و دلسردی و بیگانگی نسبت به جامعه شوند. آنها باید از خود بپرسند:
آیا سلینجر با این کتاب واقعا توانسته بخشی از کمبود ادبی جامعه بشری را پر کند؟ آیا مخاطب قهرمان و شخصیت اصلی داستان را باور کرده و توانسته با او همذاتپنداری کند؟ آیا دنیای آدم بزرگها اینقدر وحشتناک و به دور از مهر و عاطفه است و فضای خانه میتواند اینقدر تاریک و غیرقابل تحمل باشد که یک نوجوان از آن فراری باشد؟
به اعتقاد نگارنده این سطور، سلینجر شاید فرهنگ و خرده فرهنگهای مدارس و شهر نیویورک و جامعه آمریکایی را در داستانش به تصویر کشیده باشد. اما خواننده بعد از اتمام داستان، نه تنها موقعیت هولدن را درک میکند، بلکه موقعیت انسان را در جامعه جهانی میبیند. هولدن یک مثال از شهروند جامعه است. چرا که خواننده با کشف لایههای احساسی و رفتاری هولدن به کشف انسان میرسد. انسانی که در برهه زمانی نوجوانی دچار افت و خیز روحی و روانی شده است. به این ترتیب مخاطب در طول اثر با شخصیت اصلی همذاتپنداری میکند و این به باورپذیری اثر کمک میکند. در واقع سلینجر واقعیاتی از زندگی و حالات بشری را مطرح میکند که دیگر نویسندگان جسارت بیانش را ندارند. برای همین هم گاهی توی ذوق میزند و تلخ و گزنده میشود. در جهان داستانی ناطوردشت نوجوانی را میبینیم که به اقتضای سنش دچار بیثباتی، اعتراض، سرکشی، انتقام و ناامیدی میشود. گویا آسمان همه جا همین رنگ است.
#ناطور_دشت
#سلینجر
📚