داستان یک زن
ایکاش مجالی بود برای نوشتن "داستان یک زن".
از همان زنها که هر کدام یکی را دوروبر داریم. داستان یک زن.
فقط باید با چشمِ دل پیدایش کنیم.
داستانش خودش نوشته میشود، خودبه خود. واژه به واژه.
ایکاش مجالی بود برای نوشتن "داستان یک زن".
از همان زنها که هر کدام یکی را دوروبر داریم. داستان یک زن.
فقط باید با چشمِ دل پیدایش کنیم.
داستانش خودش نوشته میشود، خودبه خود. واژه به واژه.
ده اردیبهشت 1379 دخترم، غزاله، به دنیای ما قدم گذاشت. الله اکبر اذان را میگفتند که به هوش آمدم. صدای متخصص بیهوشی هنوز توی گوشم میپیچد، تازهی تازه، انگار همین دیروز بود: بیدار شو عزیزم! غزاله خانم به دنیا اومد.
انشاءالله هر کس فرزند ندارد و در آرزوی فرزند است خدا آرزویش را برآورده کند و فرزند صالح نصیبش کند تا طعم مادری را بچشد.
اول صدایش پشت تلفن میلرزد. بعد کم کم کلماتش مبهم میشود. میفهمم دارد گریه میکند. کسی که هیچگاه گریهاش را نه به چشم دیدهام و نه گوشهایم عادت به شنیدنش دارد، پشت تلفن دارد گریه میکند. بغضش ترکیده. بالاخره بغضش ترکید.
و من لعنت میفرستم بر فاصلهها.
اینکه میگویند ادبیات میتواند حال آدم را عوض کند، واقعا درست است. امروز قطعهای از اشعار بیژن نجدی مرا خون به جگر کرد. دلم ریش شد. مگر میشود یک شاعرِ مرد اینقدر بااحساس باشد که احساسِ گل سرخ را دیده باشد و برایش شعر گفته باشد؟ مگر مردها هم حواسشان به گل سرخ بوده؟ به عنوان یک زن از خودم خجالت کشیدم. بیژن نجدی با این قطعه ادبی آبروی مردان را خریدJ
به خاطر کندن گل سرخ اره آوردهاید؟
چرا اره؟
فقط به گل سرخ بگویید: تو، هِی! تو
خودش میاُفتد و میمیرد!
این قطعه ادبی اشک مرا درآورد. برای این گل سرخ اشک ریختم. من این روزها حال و روز خوشی ندارم. دارم مارجان را به سرانجام میرسانم. میخواهم از مارجان جدا شوم. انگار تکهای از وجودم را دارم از دست میدهم؛ آن هم زنده زنده! بدون داروی بیهوشی! بدون بیحسی!
دوست دارم بر سنگ قبرم این قطعه را بنویسند. بار معناییاش کم نیست. وصف حال این روزهای من است. برایم دعا کنید.
برای حال ناخوشم، چلهی زیارت عاشورا گرفتم. هر روز بعد از نماز صبح.
خدایا
خداوندا
دلم تنگه
نگاهم کن
منم هستم
صدایم کن
دلم تنگه
قفس تنگه
رهایم کن
از آنجا که داستانها برگرفته از زندگی هستند، پس خیلی طبیعیست که در کار داستان هم گره بیفتد؛ گرههای کور. گرههایی که گاهی باز کردنشان نیاز به زمان دارد. باید صبوری کرد تا گرهها با کمی درایت و سیاست و کیاست و مهارت و حوصله و صبر و شکیبایی باز شوند.
در کار مارجان هم گره افتاده بود. گرههایی از نوع کور و باز نشدنی. از آن گرههایی که حتی با دندان هم باز نمیشود. اما الهی شکر دو هفته است گرههای کور مارجان باز شدند. گرههایش سخت و دشوار باز شدند. اما بالاخره باز شدند. کلی کلنجار رفتم با مارجان؛ گاهی گلاویز شدم با مارجان؛ خیلی زیرورویش کردم؛ تمام جیک و پوکش را درآوردم تا ذره ذره توانستم قلقش را به دست بیاورم! بله! شخصیت قصهها هم مثل آدمهای واقعی قلق دارند، یک طور رگ خواب.
حالا من رگ خواب مارجان را گرفتم. مارجان اکنون توی مُشت من است، نمیگذارم بیمورد و بیجهت تکان بخورد. قبلا خیلی چموش بود، برای خودش روایت میکرد، دوست نداشت در قید و بند داستان بماند، احساس اسیری میکرد. مدام از دست واژگان زبانم فرار میکرد. مدام میخواست برای خودش جریان سیال ذهن داشته باشد.
حالا مارجان حد خودش را میداند و بهجا و درست دارد خودش را روایت میکند. الهی شکر از روند قصه راضیم. خیلی سخت به این نقطه رسیدم. کلنجار ذهنی داشتم. مارجان تمام مدت جلوی چشمانم رژه میرفت، اما مینوشتم، اما راضی نبودم. حالا به درجهای نسبی از رضایت رسیدهام. فعلا از مارجان راضیم، انشاءالله خدا هم از من و مارجان راضی باشد.
خواستم از مرگ انسان بنویسم، خواستم از مرگ دختری همنام دخترم بگویم، خواستم از جملهای بنویسم که مدام توی گوشم زنگ میزند: "دخترم را که همنام دخترت هست خیلی دعا کن. غزالهی ما به دعای شما خیلی نیاز دارد."
خواستم از مرگ یک انسان بنویسم. اما بهتر است از مرگ انسانیت بنویسم.
امروز دو ساعت قبل از کلاس، همسرم خبر داد که دختر مهندس خضردوست به رحمت خدا رفت. میدانستم حالش خوب نیست، میدانستم توی کما رفته، اما خبر هولناک بود. یاد جمله پدرش افتادم. یاد همنامی او با دخترم افتادم. یاد خواهر مرحومه، یاد پدر و مادرش افتادم. یاد این که پنج سال با هم همسایه بودیم. تمام غصههای عالم هوار شد روی دلم. های های گریه کردم. دوست داشتم تشییع جنازه بروم. اما کلاس داشتم. همسرم مرا رساند دانشگاه و خودش رفت تشییع جنازه. توی ماشین گریه میکردم. توی اتاق استادان صدای مداحی میآمد، مداحی بومی سوزناک. کسی نبود و بغض من هم ترکید.
سر کلاس طبق معمول، دانشجویان سروصدا میکردند و نظم کلاس را به هم میزدند. حس میکردم بغض توی گلویم هر لحظه ممکن است بترکد و من توی کلاس بزنم زیر گریه. تصمیم گرفتم جریان را برای بچهها بگویم. بعد از کلی تذکر، از آنها خواستم امروز با من همکاری کنند و رعایت حال مرا بکنند. برایشان گفتم که امروز حال روحی خوبی ندارم و داغ عزیزی بر دلم هست. تعدادی خندیدند. مسخره بازیهای عجیب غریب... برایم سنگین بود که من دارم از مرگ یک انسان حرف میزنم و بعضی انگارنه انگار. چند نفری تذکر دادند که موضوع را جدی بگیرند و در مورد مرگ شوخی نکنند. اما خندهها ادامه داشت.
یک معلم یا مدرس از دانشجویانش میخواهد رعایت حالش را بکنند و سروصدا نکنند و فقط حواسشان به درس باشد و تعدادی موضوع را به تمسخر میگیرند...
همان لحظه، چند نفری شروع به خندیدن و مسخره بازی درآوردند و گفتند میخواهند مرا شاد کنند!!!
حداقل میتوانستند نخندند و موضوع را در ظاهر جدی بگیرند. کم کم حس کردم مشکل فقط مرگ انسان نیست، بلکه مرگ انسانیت است. مرگ همدردی و همدلی است، مرگ نوعدوستی است، مرگ ارتباط است.
انسانم آرزوست...