آداب تجدید فراش در عربستان
📚
در عربستان از آداب اختیار کردن همسر جدید این است که باید برای همسر قبلی یک کمربند طلا خریداری شود.😁
#برگ_اضافی
#منصور_ضابطیان 📚
📚
در عربستان از آداب اختیار کردن همسر جدید این است که باید برای همسر قبلی یک کمربند طلا خریداری شود.😁
#برگ_اضافی
#منصور_ضابطیان 📚
آقا مومن بقال سر کوچهمان بود. تمام ده سالی که ساکن خیابان گلستان پیروزی بودیم از او خرید میکردیم. مغازه بزرگی داشت که سر برج برایش بیسکویت و پفک میآوردند. مثلا اول برج ماشین شرکت مینو میآمد جلوی مغازه و تا جنس خالی کند کل محله صف بسته بودند. سهم هر خانواده چند تا ویفر و پفک و بیسکویت و تیتاب بود. آقا مومن خیلی باانصاف بود. از آن کاسبهایی که کارتون پفک و بیسکویت برای مشتریهای خاص کنار میگذارند نبود. برای همین هم همیشه بدخلق میشد. چون خیلی ها توقع بیجا داشتند ازش. حواسش بود از هر خانواده فقط یک نفر باید سهمیه بگیرد. یک بار من به جای مامانم همراه همسایهمان توی صف بودم. تا نوبتم شد نگاهی به من و زن همسایه کرد و بسته سهمیه او را گرفت و گفت: این دفعه به هیچ کدومتون نمیدم تا دیگه دوتا دوتا نیایین تو صف.
من که همان اول زدم زیر گریه. زن همسایه مات و مبهوت که چرا اینطور شد. هر چه جیلیز ویلیز کرد که این دختر من نیست, مگه یادت رفته من سه تا پسر شیطون دارم, این دختر جای مادرش اومده, آقا مومن زیر بار نمیرفت. بنده خدا حق داشت. حتما من را بارها با زن همسایه دیده بود و آنقدر آدمها از هر خانواده چندتا چندتا توی صف میایستادند که طفلک قاطی میکرد.
در حین خواندن سباستینِ منصور ضابطیان برمیخورم به "امپرسیونیسم". انگار برق مرا میگیرد و پرتم میکند به دنیای غریبِ آشنایی. خیلی آشنا. به کودکیهای خیلی دور. چقدر این "امپرسیونیسم" برایم آشناست. ذهنم را بدجور قلقلک میدهد. "سبک خاصی از نقاشی"! پدرم نقاش بود یا مادرم؟! هر چه صندوق ذهنم را میگردم چیزی از هنر و نقاشی نمییابم. از بستگانم کسی نقاشی بلد نبود. اما چرا "امپرسیونیسم" اینقدر به من نزدیک است. انگار بارها و بارها در گوشم زمزمه شده. مثل اسمم برایم آشنا بود. آنقدر نزدیک. از دریچه این کلمه به خاطراتی رسیدم که کمترین نسبت و ربطی به خانواده ام نداشت.
ترس برم داشت. نکند این "من" در مقطعی از زمان جایی دیگر بوده...
چله گرفتم، چه چلهای!
به لطف خدا از نهم بهمن تا هجده اسفند در چله بودم. همه خوراکیهای خوشمزه را
بر خودم حرام کردم. هر نوع هله هوله، مرغ، گوشت، برنج، حبوبات، روغن، شیرینیجات و
بستنی و کیک و بیسکویت ممنوع شد.
دقیقا از اذان صبح نهم بهمن با زبان روزه شروع شد و تا غروب هجده اسفند ادامه داشت. گزارش روزبه روزش را مو به مو نوشتهام. از تمام حالات و لحظههای سخت و شیرینش یادداشت برداشتهام. شاید روزی اینجا بگذارم. شاید.
هفته اول خیلی سخت بود. فکر میکردم چطور باید ادامه دهم. بعدازظهرها بیحال میشدم. فشارم میافتاد. سرگیجه داشتم. ترس برم داشته بود. تردید به جانم افتاده بود. اما بعد کم کم عادی شد. میلم به غذا کم شد. البته گاهی برای بعضی غذاها دلم میرفت. مجبور بودم هر روز طبق برنامه غذایی برای خانواده غذای گرم درست کنم. انواع غذاها. از خورش گرفته تا کتلت و الویه و سالاد ماکارونی و مرغ سوخاری. مثل آشپزها غذا را آماده میکردم و خودم با یک تکه نان و یک پیاله کوچک ماست سر میکردم. گاهی بوی غذاها به مشامم میخورد و بیحال میشدم؛ اما باید تحمل میکردم. تحمل شیرینی بود. مخصوصا که بعد از دو هفته با کاهش وزن دو کیلویی مواجه شدم.
سعی کردم در برنامه چله از انواع غذاهایی که خیلی دوست داشتم پرهیز کنم. اما برای زنده ماندن مجبور بودم برنامه غذایی داشته باشم:
*لبنیات کم نمک و کم چرب(ماست و پنیر و شیر)
*روزی یک نصفه نان لواش
*گردو و بادام درختی و کشمش و خرما
*انواع سبزیجات و میوه و زیتون
*هفتهای دو تا تخم مرغ نیمرو در روغن زیتون
*روزی سه تا ساقه طلایی و نصفه بسته تُرد
و من زنده ماندم. هر روز پیادهروی داشتم و ساعات زیادی مطالعه و نوشتن در برنامهام بود. اسم این چله را گذاشتم: خودسوزی!
باورم نمیشود چهل روز است پفک و تخمه و چیپس و بستنی و شیرینی نخوردهام!
البته تصمیم دارم در آینده خوردن هله هوله را به حداقل و بلکه صفر برسانم.
نکته مهم: من به خدا توکل کردم و با توجه به ظرفیت جسمی و نیازم برای کاهش وزن و مبارزه با نفس سرکش این چله را طی کردم و مسلما برای دیگران تجویز نمیشود.
پرخوری راه فهم را مسدود میکند
اگر انسان نسبت به خوراکش مواظبت داشته باشد و دقت کند که چه چیز بخورد و چه مقدار بخورد، روح او قدرت سیر در اکناف آسمانها را مییابد. وگرنه برعکس: پرخوری موجب جولان شیطان در قلب و خیال انسان در خواب و بیداری میشود.
مثلا امروز جمعه است. اگرچه مدتهاست برای من روز تعطیل و غیرتعطیل خیلی فرق نمیکند. برنجم را دم کردم و رفتیم خرید. بعد از خرید همسرم وسایل را آورد بالا جلوی در و رفت سرکار. من ماندم و یک عالمه خرید. غزاله هم که خرید را فقط به نیت کیک و آدامس و هله هوله نگاهی میاندازد و گاهی هم جابجایشان میکند.
آلو اسفناج را ردیف کردم و افتادم به جان خانه و آشپزخانه. دو تا لیوان آب پرتقال هم برای دو تا اربابهای خانه آماده کردم و به غزاله گفتم لپ تاپ را روشن کن تا من بیایم. سریع سالاد درست کردم و داشتم به این فکر میکردم که الان در مورد چه چیزی بنویسم که صدای در پارکینگ آمد. بعد هم صدای دزدگیر ماشین ارباب بزرگ!
وقتی از من میپرسند "«مارجان» چه شد؟"، "تمام شد؟" "چرا این قدر طولش میدی" دوست دارم خودم را از پنجره بیندازم بیرون.
این است داستان من. مثلا مشغول تایپ هستم، غزاله میآید کنارم و شروع به خاطره تعریف کردن میکند. یا تلویزیون را روشن میکند. یا میخواهد با لپ تاپ فیلم ببیند. خلاصه وقتی که خودش درس دارد همه باید دست به سینه در خدمتش باشیم و وقتی هم که از درس خواندن خسته میشود باز هم خدمت از ماست!
** دیروز کتاب طولانیترین آواز نهنگ را خواندم. رمان نوجوان است. اما به دلایلی... در چند ساعت تمامش کردم. نکات اجتماعی، تربیتی، خانوادگی، فرهنگی جالبی داشت.
***روز چهارشنبه عروسک گردان کلاه قرمزی، دنیا فنی زاده از دنیا رفت. خدا رحمتش کند. خاطرات قشنگی برای همه باقی گذاشت. یادش گرامی.
پیرزن پاییز را دوست دارد. هر روز بعد از نماز و تا قبل از طلوع آفتاب چادرش را دور کمر میبندد و لچک به سر به حیاط میرود. پرتقالها و نارنجها را دانه دانه میچیند. آنهایی که نزدیک زمیناند با دست و آنهایی که نزدیک آسمان با کَردِخاله.
پیرزن پاییز را دوست دارد. هر روز بعد از ورزش صبحگاهی، سر راهش از پیرزنی که کنار پیادهرو بساط پهن میکند پرتقال و نارنج میخرد. بعد از دوش، صدای غژغژ دستگاه آب پرتقال گیری توی خانه میپیچد.
خسته کوفته یک فنجان قهوه اسپرسو برای خودم درست کردم و با شکلات تلخ تازه نشستم چند صفحه برادران کارامازوف بخوانم. غزاله هم کنارم نشسته مشغول خوردن کیک و آبمیوه.
غزاله: مامان فسنجون کی درست میکنی؟
من: تو توی چشمهای من فسنجون میبینی؟
غزاله: فردا نهار شیرین خورش درست کن یا فسنجون.
من: نه گردو داریم برا فسنجون و نه پیازداغ برا شیرین خورش.
غزاله: اِ... پس نهار چی میخوای درست کنی؟
من: تو چی دوست داری؟
غزاله: من که گفتم؛ یا فسنجون یا شیرین خورش.
من: ...
گاهی فکر کردن در مورد اینکه «نهارو شام چی بخوریم» خیلی سختتر از درست کردن غذاست. حالا من باید فکر کنم برای فردا نهار که هر سه نهار با هم هستیم چه تدارک ببینم. به فکر غذایی هستم که هم وقت کمی بگیرد و هم مورد علاقه این دو باشد!
این روزها سرم خیلی خیلی شلوغ است. انشاءالله باید آخرین بازخوانی و بازنویسی مارجان را تا آخر آذر تحویل دهم. نوشتن کار بسیار فرسایشی است. ذهن را خسته میکند. شیره روح و جان را میگیرد. از طرفی مسوولیت خانه و زندگی، کمی تدریس و سروکله زدن با غزاله و دانشجوها و مطالعه کتابهای تخصصی داستاننویسی و ... هم به گردنم هست. حالا بماند که این وسطها نگرانیهای همیشگی و دائمی و دردهای دست و گردن و سردردهای مزمن هم که همیشه برِ دلم لانه کردهاند.
مهم: راستی دیروز روز دانشجو بود. تبریک
JJJ
امروز برای نهار کله گنجشکی درست کرده بودم. بیشتر درست کرده بودم تا برای نهار فردای همسرم هم بشود. پیش خودم فکر کردم امروز به کارهای عقب مانده برسم و شام هم همان کله گنجشکی را برای غزاله گرم میکنم و خودمان دو تا هم غذای سبک بخوریم. اما لب و لوچه غزاله آویزان شد. خلاصه مجبور شدم فکر تازهای بکنم. سریع چندتا سیب زمینی گذاشتم بپزد. جعفری تازه داشتم، خرد کردم. کمی پنیر گودا هم توی فریزر داشتم. همه را با سیب زمینیِ له شده قاطی کردم، با دو قاشق پیازداغ مخلوط چسبناکی شد. گذاشتم لای نان لواش و با کمی روغن سرخ کردم. مثلا شدن سمبوسه!
غزاله و پدرش خوردند و کیف کردند و دنبال بقیهش هم بودند. طعم پنیر گودا عالی بود. جای شما خالی. خیلی خوشمزه شده بود. دو تا هم گذاشتم برای تغذیه غزاله.
بهشان گفتم: خوشحالم که رضایت شما را به دست میارم. حالا من چند صفحه کتاب کمتر بخوانم، به جایی برنمیخوره!
به کارهای عقب مانده هم نرسم مهم نیستJ
شما از من راضی باشید. همین برای من بس استJ
زندگی برای یک زن از آشپزخانه شروع میشود و به همان آشپزخانه هم ختم میشود.
صبح که از خواب برمیخیزم مستقیم به سمت آشپزخانه و تا آخر شب همینطور در همین مکان در گردشم. سبزی میخرم، مرغ تمام میشود؛ مرغ میخرم، گوشت تمام میشود؛ پیازداغ درست میکنم، سیرداغ تمام میشود؛ سیرداغ درست میکنم، اسفناج تمام میشود. نهار درست میکنم، هنوز ظرف نهار شسته نشده، وقت شام میشود. هنوز شام تمام نشده، باید به فکر نهار همسرجان و لقمه غزاله باشم.
هنوز لباسهای شسته را داخل کشوها نگذاشتهام که دوباره ماشین لباسشویی روشن میشود.
اول اتاق را جارو میزنم، بعد طی میکشم. دوباره وقت جارو میرسد.
من صاحب و مدیر این چرخه هستم.
خدایا تو را شکر که هنوز میتوانم خودم این دستگاه پیچیده را اداره کنم.
و چه کسی مرا میبیند؟
چهارشنبه نوشت: امروز برف آمد. صبح که در پارکینگ را زدیم بالا برف را دیدیم. خیلی مزه داد. از دیشب باریده بود و ما بیخبر بودیم. تمام مدتی که کلاس داشتم از پشت پنجره بارش برف را تماشا میکردم. خیلی خوب بود.