پروین خانم از فامیلهای دور بود. زنی خوشرو و بذلهگو که همیشه میگفت و
میخندید. همه دوستش داشتند. چادری بود. اما اگه چادرش میافتاد هم به جاییش برنمیخورد.
تا وقتی رنگ مد بود که موهاش مرتب رنگ کرده بود. وقتی هم که مش مد شد موهاش همیشه
مش بود. آنقدر تو دل برو بود که نیاز به این جنگولک بازیها نداشت. اما خوب پدر مد
بسوزد. رژ لب قرمز هم همیشه به لبش بود. انگار اتوماتیک وار رژلبش شارژ میشد.
تو دورههای خانوادگی از همه زودتر میآمدند و از همه هم دیرتر میرفتند.
یه پیکان سفید داشتند که سیمین خانم و بچه هاش عقب مینشستن و خودش و شوهرش هم
جلو. سیمین خانم هووی پروین خانم بود. آخه پروین خانم بچهش نمیشد. بیست سال که
از ازدواجشون گذشت خواهرها دور از چشم پروین خانم دست به کار شدند و برای برادرشان
زن گرفتند. یعنی همین سیمین خانم. در واقع دست اکبرآقا رو گذاشته بودند تو حنا.
حالا راست و دروغش گردن خودشان.
نامردی بود. آخه پروین خانم و شوهرش عاشق هم بودن. قرار گذاشته بودن و با
هم کنار آمده بودند.
یک شب که شوهرش خونه نیامد و پچ پچههای دروهمسایه و فامیل شروع شد, پروین
خانم فهمید چه بلایی سرش آمده. اما اصلا به روی خودش نیاورد. دیگه هیچ وقت پا
نگذاشت خانه خواهرشوهرها. اما آنها که میآمدند خانه برادرشان پروین خانم بیاحترامی
نمیکرد. اما کاری هم بهشان نداشت.
دو تا هوو همه جا با هم بودند. خداییش سیمین خانم هم خیلی رعایت حال
پروین خانم رو میکرد و سوگلی بودن رو از پروین خانم نگرفته بود. دو تا بچه آورد و
رسما بچه ها پروین خانم را مادر خودشان میدانستند و پروین خانم هم برای این دوتا
بچه میمرد.
تا اینکه ده سال بعد پروین خانم بدون بچه ها رفت کربلا. توی حرم آنقدر
گریه کرد که از حال رفت. بردنش دکتر. توی عکسش یک عالمه غده پیدا کردند.
یک هفته بعد جنازهش از کربلا آمد. توی حیاط خودشان غسلش دادند. و توی صحن
امامزاده دفنش کردند.
اکبرآقا سر سال پروین خانم زمینگیر شده بود و روی ویلچر بود.
پروین خانم هنوز برای من زنده است.