گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

شارون و مادرشوهرم

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۴۴ ب.ظ


   کتاب شارون و مادرشوهرم را ده روزه خواندم. کتاب خوبی بود. کشش داشت. اخیرا قبل و بعدِ خواندن هر کتابی مشتاق هستم در مورد نویسنده بیشتر بدانم. در مورد «سُعاد امیری»، نویسنده این کتاب، در اینترنت چیزی پیدا نکردم.

    برای همین این نوشته فقط برگرفته از محتوای کتاب است. البته تمام مدت اطلاعات و پیش‌داوری‌هایم مزاحم خوانش کتاب بود. چون ما دهه پنجاهی‌ها از زمانی که چشم باز کردیم با موضوع فلسطین و لبنان آشنا بودیم. فقط همین عنوان "شارون" و زیرعنوان "خاطرات رام الله" برای پیش‌داوری و پیش فرض کافیست!

    نویسنده به بیان بخشی از خاطراتش از زندگی در "رام الله" می‌پردازد. اگر طنزِ ظریفِ موجود در متن نبود، شاید مخاطب از این همه ظلم و ستم اشغال‌گران خیلی عذاب می‌کشید. اما از همان عنوان کتاب که دو واژه متفاوت "شارون" و "مادرشوهرم" را در کنار هم میبینیم می توان متوجه شد که با داستان خاص و نویسنده ویژه ای سروکار داریم. نویسنده زندگی روزمره خود و دیگر فلسطینی‌ها را با کلمات لطیف و ظریفی به قلم کشیده و به طرز شیرین و جذابی بیان کرده است.

   عباراتی نظیر "مجوز و برگه عبور، ساعت منع عبورومرور و حکومت نظامی و عبور تانک و ایست بازرسی و سربازانِ تفنگ به دست" خیلی دردناک است و در جای جای داستان دیده می‌شود، به گونه‌ای که مخاطب با تمام وجود این مفاهیم را درک می‌کند. اما نویسنده توانسته طوری این قسمت‌ها را بیان کند که برای خواننده کشش داشته باشد. مخصوصا رفتار و کلامِ مادرشوهر نویسنده طنز موجود در قصه را به اوج خود می‌رساند. اگر تا به حال در اخبار فقط از مبارزه و شهید شدن فلسطینی‌ها و لبنانی‌ها شنیده بودیم و تنها شاهد تصاویر خونین تیراندازی به مردم فلسطین بودیم، در این کتاب می‌خوانیم که علیرغم وجود دشمن و اشغالگریش، این مردمانِ اسیر و دربند در حال زندگی هستند، خرید می‌روند، سر کار می‌روند، قهوه می‌خورند و در یک کلام زندگی می‌کنند.

    خواننده در همان ابتدای داستان متوجه می‌شود که با یک قهرمان زن یا زن قهرمان سروکار دارد. زنی که سر نترسی دارد و با سختی‌ها دست و پنجه نرم می‌کند و از اینکه زبان سرخش سر سبزش را به باد دهد هراسی ندارد!

   خواندن این کتاب تجربه خوبی بود. در آینده حتما دوباره می‌خوانمش. چون ارزشِ دوباره خواندن را دارد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۴
طاهره مشایخ

شما که غریبه نیستید!!!

چهارشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۰۲ ب.ظ


    دقت کردین این جمله در مراودات و ارتباطات روزمره و کاری چقدر مصرف و کاربرد دارد؟!


    واقعا مرز غریبه و آشنا و محرم و نامحرم کجاست؟!

    چه کسی این معیارها را تعیین می‌کند؟!


    گاهی این جمله را به پدرومادرمان می‌گوییم، گاهی به خواهر و برادر و دخترخاله و دوست صمیمی و ... و گاهی به یک همکار می‌گوییم، گاهی به راننده سرویس، گاهی به بقال سر کوچه و گاهی به همسایه‌ای که فقط با هم در حد سلام علیک ارتباط داریم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۲
طاهره مشایخ

کمی مردم شناسی: توهین کردن!

دوشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۲۷ ب.ظ


    آدم باید در چه جایگاهی باشد تا بتواند به دیگران توهین کند؟


   چند وقت پیش شاهد دعوایی بودم که یکی از طرفین داشت به دیگری می‌گفت: «تو در جایگاهی نیستی که به من توهین کنی؟»


   توهین کردن جایگاه نمی‌خواهد، فقط کمی جسارت و پررویی و بی‌ادبی می‌خواهد. در لحظه توهین، باید آینده نگری آدم هم صفر شود تا بتواند قشنگ و حسابی به طرف مقابلش توهین کند. می‌گویم آینده نگری، منظورم این است که شخص توهین کننده چشمهایش را می‌بندد و بدون توجه به اینکه در آینده می‌خواهد دوباره چشم تو چشم طرف مقابلش شود به او توهین می‌کند!!!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۲۷
طاهره مشایخ

این روزها

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۱۸ ب.ظ


  از آخرین مطلبم خیلی گذشته. این روزها بیشتر با مارجان سروکله می‌زنم. بازخوانیش خیلی وقتم را می‌گیرد. موضوع برای نوشتن در وبلاگ زیاد دارم. اما دل و حوصله نوشتنش را ندارم.


  دیشب مطلبی از داستان همشهری خواندم که خیلی فکرم را درگیر کرد. «صداهایی از چرنوبیل» عنوان کتابیست که برنده جایزه‌ی نوبل ادبی 2015 شده است. داستان همشهری قسمتهایی از این کتاب را در شماره آذر ماهش چاپ کرده. انتشارات کتاب کوله پشتی هم ترجمه‌اش را هفته گذشته وارد بازار کرد. بسیار مشتاقم تا زودتر کتاب به دستم برسد و بخوانمش.


  صداهایی از چرنوبیل

  صداهایی از چرنوبیل


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۱۸
طاهره مشایخ

پایانی آبرومند برای مارجان

پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۲۳ ب.ظ


   دقیقا پارسال همین پانزدهم بهمن بود که ایده مارجان به ذهنم زد. شرح مفصلش را در وبلاگ قبلیم نوشته بودم، اما به مدد بلاگفا نابود شد. بالا و پایین زیاد داشت، دیر و زود داشت؛ اما بالاخره بامداد امروز پانزده بهمن 1394 بعد از یک عالمه کشمکش و کلنجار ذهنی و درونی به سرانجام رسید. مارجانم سامان گرفت. یک سال با مارجان گریه کردم، خندیدم، زندگی را زیرورو کردم، من یک سال با مارجان زندگی کردم. زندگی از نوع درگیری‌ها و کلنجارهای درونی نویسنده با شخصیتش.     

    دیشب وقتی جمله‌های پایانی را می‌نوشتم حس می‌کردم زایمان طبیعی داشتم. من زایمان طبیعی را تجربه نکردم. اما فکر می‌کنم این چند ماه اخیر دچار درد زایمان بودم. الهی شکر دیشب فارغ شدم. فارغ از غصه سرانجام رساندن مارجان. بعد از آخرین جمله نفس عمیقی کشیدم. انگار بار سنگینی را بر زمین گذاشتم.

    الهی شکر فکر می‌کنم با پایان آبرومند و ادبی نسبتا خوبی تمام شد.


    این ماه‌ها و روزهای آخر، با شرایط ناخوش جسمی و روحی مواجه شدم. اما به نوشتن ادامه دادم. فکر می‌کنم با توجه به این روزهای اخیرم، به سرانجام رساندن مارجان بهترین تسکین است برای روح و جانم.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۲۳
طاهره مشایخ

گل سرخ...

يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۵۶ ب.ظ


   اینکه می‌گویند ادبیات می‌تواند حال آدم را عوض کند، واقعا درست است. امروز قطعه‌ای از اشعار بیژن نجدی مرا خون به جگر کرد. دلم ریش شد. مگر می‌شود یک شاعرِ مرد اینقدر بااحساس باشد که احساسِ گل سرخ را دیده باشد و برایش شعر گفته باشد؟ مگر مردها هم حواسشان به گل سرخ بوده؟ به عنوان یک زن از خودم خجالت کشیدم. بیژن نجدی با این قطعه ادبی آبروی مردان را خریدJ

 

به خاطر کندن گل سرخ اره آورده‌اید؟

چرا اره؟

فقط به گل سرخ بگویید: تو، هِی! تو

خودش می‌اُفتد و می‌میرد!


   این قطعه ادبی اشک مرا درآورد. برای این گل سرخ اشک ریختم. من این روزها حال و روز خوشی ندارم. دارم مارجان را به سرانجام می‌رسانم. می‌خواهم از مارجان جدا شوم. انگار تکه‌ای از وجودم را دارم از دست می‌دهم؛ آن هم زنده زنده! بدون داروی بیهوشی! بدون بی‌حسی!

   دوست دارم بر سنگ قبرم این قطعه را بنویسند. بار معنایی‌اش کم نیست. وصف حال این روزهای من است. برایم دعا کنید.

   برای حال ناخوشم، چله‌ی زیارت عاشورا گرفتم. هر روز بعد از نماز صبح.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۵۶
طاهره مشایخ

نقش چای در ارتباطات!

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۵۱ ب.ظ


یک سینی چایِ لبدوزِ لب‌سوزِ لبریزِ تازه دمِ محلی

که عطرش هوش از سر ببرد

بردار و بیا روبرویم بنشین

و باب گفتگو را آغاز کن

چای بهانه خوبی است برای من و تو

تا زل بزنیم به چشمان هم

 

اگر برای سخن گفتن تکلف داری

از چشمانت حرفها را می‌خوانم

واژه‌ها جلوی چشمانم رژه می‌روند

فقط چشمانت را باز بگذار


پ. ن: موسیقی زمینه هم "افسار" محسن چاووشی باشد. دیگر چه می‌خواهی!؟


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۴:۵۱
طاهره مشایخ

داستان یک زن

شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۲۲ ب.ظ


    حتما باید رژیم داشته باشین و شکمو هم باشین تا بفهمین وقتی آدم ناراحت میشه و بلافاصله پشت بندش میره سر یخچال یعنی چی!



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۹:۲۲
طاهره مشایخ

این روزها

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۲۸ ب.ظ


این روزها سفت و سخت مشغولِ زندگی هستم.


تصحیح اوراق دانشجویان

امتحانات دخترم Reading a Book

کار زیاد همسرم  Computer

کارهای تمام نشدنی خانه 

سر به سر گذاشتن با بازیگرها و نابازیگرها، تماشاگران و تماشاگرنماهای میدانِ زندگی  

و به سامان رساندن مارجان Computer

 

نوشتن مارجان تمام شده. اما دچار وسواس شدم. البته این وسواس خوب است. تمام روز در حال نوشتن و بازخوانی و بازنویسی و ویرایش مارجان هستم. دست و گردنم حسابی درد گرفته. اما کار باید تمام شود. فکر می‌کنم یک ماه دیگر تمام شود.

در این میان کتاب هم می‌خوانم: عقاید یک دلقک، دختر شینا و شارون و مادرشوهرم. Reading a Book

 

خیلی خسته‌ام. شدیدا نیازمند سفر هستم. 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۷:۲۸
طاهره مشایخ

بعد از شانزده سال

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۰۲ ب.ظ


    امروز پنجشنبه 10 دی 1394، ساعت پنج عصر، تعدادی از دانشجویان مترجمی زبان انگلیسی دانشگاه آزاد رشت، ورودی74، بعد از شانزده سال همدیگر را در کافه رادیو زیارت کردند.

    من هم یکی از این میان بودم. آنقدر ذوق داشتم که حد نداشت. از این جمع آنقدر انرژی گرفتم که تمام مسیر را تا خانه پیاده آمدم. (مسیر خیلی طولانی است!)

تازه یک هفته است که در تلگرام، نفر به نفر و به صورت شبکه‌ای همدیگر را پیدا کردیم.

    امروز وقتی در بین این گروه بودم، برایشان گفتم که حس من به آنها و این قرار، با حس تک تک‌شان فرق دارد. من در اولین سال غربت، در دانشگاه با این دوستان آشنا شدم. چهار سال با هم درس خواندیم و واقعا دانشجو بودیم.

یادش بخیر

   

   قرار امروز از اتفاقات خوب این روزها بود. بعد از مدتها غصه و گرفتاری و ... بالاخره امروز دو ساعتی برای خودم بودم. بدون هجوم فکروخیال‌های همیشگی.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۲۲:۰۲
طاهره مشایخ