اینکه
میگویند ادبیات میتواند حال آدم را عوض کند، واقعا درست است. امروز قطعهای از اشعار بیژن نجدی مرا خون به جگر کرد. دلم ریش شد. مگر میشود یک شاعرِ مرد اینقدر
بااحساس باشد که احساسِ گل سرخ را دیده باشد و برایش شعر گفته باشد؟ مگر مردها هم
حواسشان به گل سرخ بوده؟ به عنوان یک زن از خودم خجالت کشیدم. بیژن نجدی با این
قطعه ادبی آبروی مردان را خریدJ
به خاطر کندن گل سرخ اره
آوردهاید؟
چرا اره؟
فقط به گل سرخ بگویید: تو،
هِی! تو
خودش میاُفتد و میمیرد!
این قطعه ادبی اشک مرا درآورد. برای این گل سرخ اشک ریختم. من این
روزها حال و روز خوشی ندارم. دارم مارجان را به سرانجام میرسانم. میخواهم از
مارجان جدا شوم. انگار تکهای از وجودم را دارم از دست میدهم؛ آن هم زنده زنده!
بدون داروی بیهوشی! بدون بیحسی!
دوست دارم بر سنگ قبرم این قطعه را بنویسند. بار معناییاش کم نیست. وصف
حال این روزهای من است. برایم دعا کنید.
برای حال ناخوشم، چلهی زیارت عاشورا گرفتم. هر روز بعد از نماز صبح.