مثلا امروز جمعه است. اگرچه
مدتهاست برای من روز تعطیل و غیرتعطیل خیلی فرق نمیکند. برنجم را دم کردم و رفتیم
خرید. بعد از خرید همسرم وسایل را آورد بالا جلوی در و رفت سرکار. من ماندم و یک
عالمه خرید. غزاله هم که خرید را فقط به نیت کیک و آدامس و هله هوله نگاهی میاندازد
و گاهی هم جابجایشان میکند.
آلو اسفناج را ردیف کردم و افتادم
به جان خانه و آشپزخانه. دو تا لیوان آب پرتقال هم برای دو تا اربابهای خانه آماده
کردم و به غزاله گفتم لپ تاپ را روشن کن تا من بیایم. سریع سالاد درست کردم و
داشتم به این فکر میکردم که الان در مورد چه چیزی بنویسم که صدای در پارکینگ آمد.
بعد هم صدای دزدگیر ماشین ارباب بزرگ!
وقتی از من میپرسند
"«مارجان» چه شد؟"، "تمام شد؟" "چرا این قدر طولش میدی"
دوست دارم خودم را از پنجره بیندازم بیرون.
این است داستان من. مثلا مشغول
تایپ هستم، غزاله میآید کنارم و شروع به خاطره تعریف کردن میکند. یا تلویزیون را
روشن میکند. یا میخواهد با لپ تاپ فیلم ببیند. خلاصه وقتی که خودش درس دارد همه
باید دست به سینه در خدمتش باشیم و وقتی هم که از درس خواندن خسته میشود باز هم
خدمت از ماست!
**
دیروز کتاب طولانیترین آواز نهنگ را خواندم. رمان نوجوان است. اما به
دلایلی... در چند ساعت تمامش کردم. نکات اجتماعی، تربیتی، خانوادگی، فرهنگی جالبی
داشت.
***روز چهارشنبه عروسک گردان کلاه قرمزی، دنیا فنی زاده از دنیا رفت. خدا رحمتش کند. خاطرات قشنگی برای همه باقی گذاشت. یادش گرامی.