از کتابهایی که تازگی خواندم کتاب خونمردگی
نوشته خانم الهام فلاح است. الهام فلاح را با "کشور چهاردهم" میشناسم. کشور
چهاردهمش عالی بود. برای من که ساکن گیلان هستم و عاشق فرهنگ گیلکی این کتاب معرکه
بود. بعد رفتم سراغ "زمستان با طعم آلبالو". این کتاب آن طوری که میخواستم و انتظار
داشتم جذبم نکرد. شاید موضوعش از دلمشغولیهای من نبوده!
بعد از آن نوبت خونمردگی رسید. کتاب راحتی
نبود. چند صفحهای خواندم و گذاشتم کنار. نثر کتاب نیاز به آرامش داشت؛ که آن زمان
در من تنها چیزی که نبود همین آرامشِ خوانش متنهای سنگین بود.
چند هفته پیش بالاخره بختش باز شد.
این بار با همت عالی! باید تمامش میکردم! کتاب را دست گرفتم، اما سعی کردم آرام
بخوانم، نه با شتاب. دوست داشتم لذت کشف و خوانش کتاب در روح و جانم بیشتر بماند.
آهسته و پیوسته، چیزی بین حرکات لاک پشتی و خرگوشی!
داستان با نامه شروع میشود و تقریبا صحنههای
آخر داستان هم با چند نامهی دیگر به پایان میرسد. برای نسل من که با جنگ بزرگ
شدیم، این کتاب نوستالوژی خوبی دارد. بسیاری از خاطرات جنگ و دفاع در خواننده زنده
میشود: خونمردگی جنگ دارد، آژیر قرمز و پناهگاه دارد، جنگزدگی و بازار جنگزدهها
دارد. بینفتی و اعلام کوپنهای شکر و روغن و قطعی برقهای زمان جنگ هم از دیگر
مولفههای یادآور جنگ هشت ساله ماست.
شروع داستان با عبارت عربی است:
"یا ابن اخی عامر". بعد بمب و موشک و پالایشگاه کویت و ابوظهیر و امریحان
و عشیره و ... . همین چند کلمه کافی است تا بفهمیم با داستانی از جنوب و قوم عرب طرف
هستیم. داستانی که جنگ و خونریزی و مرگ دارد با چاشنی آوار و دربهدری و جنگزدگی.
نامه را دختری به نام ابتسام میخواند.
مونس امریحان.
"ابتسام نگران و دستپاچه کاغذ را
تا کرد و چپاند توی پاکت."(دومین صفحه کتاب) همین جمله کافیست تا نگرانی و
دستپاچگی که از نامه به خواننده منتقل شده مضاعف شود و با ابتسام همدردی کند. و
جالب است که خواننده تا آخر داستان همراه ابتسام است و با او همزادپنداری میکند. داستان
از تعلیق و کشمکش منطقی و در عین حال احساسی خوبی برخوردار است. خواننده تا آخر
داستان نمیداند چه بر سر عامر آمده؟ زنده است، مرده است، اسیر شده، شهید شده؟
داستان شخصیتهای محوری دیگری هم دارد. شخصیتهایی
تقریبا قربانی: امریحان، برهان و عامر.
خانم فلاح داستانش را چنین تعریف میکند: داستان
راجع به دختر جوانی است که در زمان جنگ از خرمشهر به همراه اهالی محل زندگیاش به
شهرک جنگزدهها کوچ میکند. در آنجا با پسری که با جنگ مخالف است رابطه عاطفی
برقرار میکند. در ادامه داستان پسر به خاطر به دست آوردن ارثیه به خوزستان بازمیگردد
و اتفاقی اسیر میشود. دختر سالها منتظر او میماند اما سالها بعد، از شهادتش
مطمئن میشود و ازدواج میکند. پس از حمله آمریکا به عراق دختر به عراق میرود و
از زنده بودن پسر مورد علاقهاش مطلع میشود. بعد از آن داستان به ماجرای اسیر شدن
پسر، برملا شدن دلیل بازنگشتن او و... میپردازد.
نویسنده هم از جنگ میگوید و هم از
تاثیرات خانمانسوز جنگ، بر خانوادهها و جوامع. شروع داستان با گرمای طاقتفرسای
تیر ماه 1367 و قبول قطعنامه و پایان رسمی جنگ تحمیلی است. بعد با موضوع اسارت و
تبادل اسرا مواجه میشویم. در انتهای داستان دوباره موضوع عراق مطرح میشود، البته
این بار نه به عنوان متجاوز، بلکه به عنوان جامعه جنگزده و مورد تجاوزِ آمریکاییها
و نهایتا شاهد خروج نیروهای آمریکایی از کشور عراق هستیم.
شخصیتهای داستان تقریبا پویا هستند و
دچار تحولات زیادی شدهاند. اگرچه تحول ابتسام از لحاظ احساسی ایستا است. او از
ابتدای داستان عاشق عامر است و تا زمانی که عامر را زنده در عراق میبیند عشقش
زنده و پایدار میماند. هیچ وقت مرگ او را باور نمیکند. عشقش به عامر باعث بیماری
او میشود. به طوری که از یک سوم انتهایی داستان شاهد نوعی روان پریشی او هستیم.
برهان نگران است ابتسام قرصش را فراموش نکند.
برهان که در مقطعی حرف از مبارزه و
دفاع میزده، در حوادث بعد از جنگ خود را در امواج پرتلاطم جامعه رها میکند و
همراه با تحولات جامعه پیش میرود. در ابتدای داستان، از عامر که مخالف جنگ بود،
عاقلتر و آدمتر بوده، اما بعد از جنگ او هم مثل خیلیها بار خود را میبندد، به
حدی که کراواتی میشود و دختر نوجوانش را برای ادامه تحصیل و زندگی به خارج میفرستد.
برهان میتواند نماینده بسیاری از افراد متاثر از جنگ باشد که در زمان جنگ همراه
با جنگ بودند و در حوادث بعد از جنگ هم با تحولات و مصرفگرایی همنوای غربزدهها
شدهاند. نویسنده از شخصیتها تصویر سیاه یا سفید نمیسازد. شخصیتها تقریبا سیاه
و سفید و خاکستریاند. نه آنچنان منفی و نه آنچنان مثبت.
خانم فلاح در جشن جایزه ادبی پروین
اعتصامی میگوید: من خودم
جنگ را از نزدیک حس کردم. وقتی جنگ جریان داشت من از نزدیک آن را حس کردم. البته
سن زیادی نداشتم اما حسش کردم. عموی من در آن سالها در زمره رزمندگانی بود که در
روزهای آخر جنگ به اسارت نیروهای بعثی درآمد و هیچ وقت نه بازگشت و نه سرنوشتش
مشخص شد.
جنگ با این تصویرها برای من دغدغه شد و دلیلی برای داستان
نوشتن. اما اگر سوال کنید که چقدر از داستانی که نوشتم واقعی است؛ میگویم هیچی.
همه داستان بر اساس تخیل و البته بر اساس تحقیق من شکل گرفته و سعی کردم در آن
بیشتر از هر چیز حس و حال یک فرد چشم
انتظار اسیر را به نمایش بکشم. البته اتفاقات تاریخی و تجربه زیستی
خودم به نگارش کتاب کمک کرد. من در آن زمان کوچک بودم اما پدرم درگیر اسارت برادرش
بود؛ به همین سبب اتفاقات برایم ملموس است. همچنین کودکیام در مدرسهای گذشت که
به جنگزدهها اختصاص داده شده بود. همه این مسائل کمک کرد تا کار را واقعیتر و
باورپذیرتر دربیاورم. اما داستان اصلی و گره داستان زاییده تخیلم است.
رمان خونمردگی را میتوان یک رمان
بومی نامید. چرا که ادبیات بومی و لهجه و زبان جنوب در این رمان بسیار مشهود است.
نویسنده بخش مهمی از کودکیش را در جنوب سپری کرده، و تقریبا به ادبیات بومی و اصطلاحات
و لهجه عربی آشنایی نسبی دارد. در برخی جاها هم برای درک خواننده از زیرنویس
استفاده کرده است.
در صفحات آخر داستان(191)، دیالوگ
مهمی بین ابتسام و خواهرش، ناجیه، ردوبدل میشود که بسیار قابل تامل است.
ناجیه برگشت و رخ به رخ ابتسام پرسید
«تو هم مظلوم او جنگی؟»
ابتسام بیدرنگ پرسید: «نیستُم؟»
ناجیه گفت: «نیستی. نه تو که ای جنگ
بد یا خوب سرنوشتتِ گردوند سمت برهان و زندگی بیعیب و نقصی که تو او قصر بالای
تهران برات ساخته، نه برای یومّا که بعد آمدن بوشهر دوباره اولاددار شد، نه برای
بابا که از معلمی تو گاوومیش آباد رسید به صاحب اختیاری کل بچههای شهرک جنگزدهها،
از دختر و پسر»
عنوان
خونمردگی میتواند حوادث و تلخیهای پس از جنگ را تداعی کند. خونمردگی، جایش میماند،
گاهی درد هم دارد. خونمردگی معمولا تا اخر عمر با شخص همراه است.
در مجموع میتوان گفت رمان خونمردگی
اثری آبرومند است که لیاقت برگزیده شدن در جایزه ادبی پروین اعتصامی را داشته است.
اگرچه به شخصه با توجه به شخصیت ابتدایی برهان در قصه، با مهاجرت دخترش به خارج
دچار شگفتی و بهتزدگی شدم و همینطور نامههای انتهای داستان هم برایم گیج کننده
بود. با این حال گیجی و حیرانی من چیزی از ارزشهای داستان کم نمیکند.