زندگی برای یک زن از آشپزخانه شروع میشود
و به همان آشپزخانه هم ختم میشود.
صبح که از خواب برمیخیزم مستقیم به
سمت آشپزخانه و تا آخر شب همینطور در همین مکان در گردشم. سبزی میخرم، مرغ تمام
میشود؛ مرغ میخرم، گوشت تمام میشود؛ پیازداغ درست میکنم، سیرداغ تمام میشود؛
سیرداغ درست میکنم، اسفناج تمام میشود. نهار درست میکنم، هنوز ظرف نهار شسته
نشده، وقت شام میشود. هنوز شام تمام نشده، باید به فکر نهار همسرجان و لقمه غزاله
باشم.
هنوز لباسهای شسته را داخل کشوها
نگذاشتهام که دوباره ماشین لباسشویی روشن میشود.
اول اتاق را جارو میزنم، بعد طی میکشم.
دوباره وقت جارو میرسد.
من صاحب و مدیر این چرخه هستم.
خدایا تو را شکر که هنوز میتوانم
خودم این دستگاه پیچیده را اداره کنم.
و چه کسی مرا میبیند؟
چهارشنبه نوشت: امروز برف آمد. صبح که
در پارکینگ را زدیم بالا برف را دیدیم. خیلی مزه داد. از دیشب باریده بود و ما بیخبر
بودیم. تمام مدتی که کلاس داشتم از پشت پنجره بارش برف را تماشا میکردم. خیلی خوب
بود.