این روزها: هراس
میرسد آن چه هراس داشتم.
ترس شده مونس شب و روزم.
راضیم به رضایش.
او خواسته و منِ بندهی مستاصل باید در برابر تقدیرش سر به زیر آورم.
میرسد آن چه هراس داشتم.
ترس شده مونس شب و روزم.
راضیم به رضایش.
او خواسته و منِ بندهی مستاصل باید در برابر تقدیرش سر به زیر آورم.
ویلی: ترا به خاطر خدا، یکی از این پنجرهها رو باز کن؟
لیندا: عزیزم، پنجرهها همشون بازن.
ویلی: ماها رو اینجا زندونی کردن. همهاش آجر و پنجره، پنجره و آجر.
نمایشنامه مرگ دستفروش. آرتور میلر. ص19
ویلی: ببین! تموم عمر کار کن تا پول(قسط) خونه رو بدی، آنوقت که صاحبش شدی، دیگه کسی تو اون خونه زندگی نمیکنه.
لیندا: خوب، عزیزم، زندگی تا بوده همین بوده.
نمایشنامه مرگ دستفروش. آرتور میلر. ص16
آدمها همیشه دنبال یک برانگیختگی هستند. چیزی که آنها را حرکت دهد. روحشان را جلا دهد. جسمشان را شفا دهد. حالشان را جا آورد.
این برانگیختگی گاهی با فیلم است، گاهی با قطعه موسیقی و گاهی با یک خط کتاب. گاهی یک شاخه گل و برگ درخت و حتی یک لبخند.
کسی که امکانش را دارد میرود به طبیعت و این برانگیختگی و بعثت را مستقیم از دار و درخت و جنگل و سبزهزار میگیرد. صدای جریان آب رودخانه نه تنها گوشهایش را نوازش میدهد، در تمام سلولهای تنش نیز نفوذ میکند و تا مدتها از لحاظ روحی و عاطفی و جسمی تضمینش میکند. انگار که واکسینه شده. واکسن مبارزه با غصه و غم.
دیدن آدمهای خاص هم میتواند موجب برانگیختگی شود. آدمهایی که موجبات بعثت و حرکت را در آدمی فراهم میکنند و او را تا بلندای آسمانها میبرند. آدمهایی که به دیگران شرف و آبرو میدهند و زمین از اینکه زیر قدوم آنها است به خود میبالد. آدمهایی که چشم دلشان به آسمان است و چشم تنشان به زمین و زمین از این همه فروتنی آنها آسمانی میشود.
انسانم آرزوست
بهار که میشود باید منتظر ضیافت رنگها در آسمان باشیم. رنگها گرد هم میآیند و عروسی رنگین کمانی رخ میدهد.
چندی پیش به بنده خدایی گفتم مشغول کتاب "برادران کارامازوف" هستم.
این بنده خدا درجا گفت: خواهر ندارن این برادران کارامازوف؟
من هنوز در حالت بهت و حیرانی هستم!