خاطرات کودکی: آقای معلمزاده
معلمزاده پیرمردی بلندقد بود که ما حاج آقا صدایش میکردیم. خیلی دلرحم بود. روحش شاد.
دلش گنجشک بود. اما حرفش را میزد. صاحبخانهمان بود. یه صاحبخانه مهربان. ولی محبتش رو هم داشت. همین محبتش بود که ده سال دیرتر صاحبخانه شدیم.
عینک ته استکانی میزد. اما خوب میدید. سنش بالا بود و نوههای بزرگ داشت, اما خوب راه میرفت. قوی بود. سالم سالم.
حاج خانم که خانمش بود میگفت خیلی به خودش میرسه. شام فقط نان و سبزی و ماست. غذاهای چرب نمیخورد.
یکی از شبهای احیا شام میدادند. سرتاسر خانهشان سفره میافتاد. یادمه یه شب ما دیر رسیدیم و دورتا دور سفره پر شده بود. حاج آقا ما را برد تو آشپزخانه و برامون غذا آورد. نوشابه هم آورد. در نوشابهها رو برامون باز کرد. بنده خدا از روی سادگی و محبت چندتا نی از صندوق نوشابههای دست خورده، برداشت و گذاشت تو شیشه نوشابه ما.
مامانم چندش کرد و دیگه غذا نخورد. همون نون پنیری که افطارش رو باز کرده بود.
دیگه لب به چلوکباب نزد.