این روزها: داستان یک زن
نمیدانم تا به حال چند نفرتان به این فکر کردهاید که چرا تعداد زنان نویسنده خیلی خیلی کمتر از مردان است؟
در موردش فکر کنید لطفا. دلایلتان را برایم بنویسید لطفا.
با تشکر
یک زن
نمیدانم تا به حال چند نفرتان به این فکر کردهاید که چرا تعداد زنان نویسنده خیلی خیلی کمتر از مردان است؟
در موردش فکر کنید لطفا. دلایلتان را برایم بنویسید لطفا.
با تشکر
یک زن
خانم سارا عرفانی، نویسنده پنجشنبه فیروزهای، برایم نوشت:
«یه فوت داستان نویسی بگم بهتون، برای ویرایش لحاظ کنید. شایدم بدونید. در توصیفها دنبال خلق تعابیر جدید باشید گاهی وقتها. توصیفهای بکر.»
کتاب صداهایی چرنوبیل در کمتر از چند ماه، توسط انتشارات دیگری با ترجمه دیگر، به چاپ رسید. قسمتهایی از این کتاب هم توسط مترجم دیگری برای مجله داستان همشهری چاپ شده است. به عبارت دیگر اکنون سه ترجمه از یک اثر وجود دارد.
این سه ترجمه فرصت خوبی است برای مترجمان و دانشجویان ترجمه و حتی علاقمندان زبان و ترجمه، تا بتوانند ترجمههای مختلف را با هم مقایسه کنند. زمان دانشجویی چند بار ترجمه مترجمان بزرگ را با هم مقایسه کردم. کار بسیار جذاب و جالبی است.
صداهایی از چرنوبیل، انتشارات کتاب کوله پشتی، ترجمه حدیث حسینی
صداهایی از چرنوبیل، انتشارات مروارید، نازلی اصغرزاده
صداهایی از چرنوبیل، داستان همشهری، آبتین گلکار
چشم بر هم گذاشتیم و نوزده روز از ماه زیبای فروردین به سرعت برق و باد گذشت و رسید به امروز پنجشنبه 19 فروردین. هر سه نفرمان، سرماخورده و مریض. هر کدام در حال تجربه گونه مختلفی از سرماخوردگی هستیم!
پریروز رفتم سینما، فیلم بادیگارد. تمام مدت روی صندلی میخکوب شده بودم. فیلم تمیزی بود. یعنی به معنای واقعی فیلم بود. به نظرم افرادی مثل حاتمی کیا در قبال مردم مسوول هستند. چنین افرادی که فیلم خوب میسازند و نگاه تازهای دارند، باید سالی یک فیلم تحویل مردم بدهند. پس جناب حاتمی کیا، سال 95 چشم انتظار یک فیلم خوب هستیم!
همچنین این روزها مشغول خواندن کتاب قدیس (ابراهیم حسن بیگی) هستم. کتابی در مورد امیرالمومنین. کتاب قصهای را روایت میکند که در دلش خطبههای نهج البلاغه قرار گرفته است.
دیشب کتاب "زمستان با طعم آلبالو" تمام شد و من از خودم پرسیدم: "خوب که چی؟"
یاد دیالوگ شهاب حسینی در سریال شهرزاد افتادم: "داستان فیلم باید طوری باشد که آدم بگه خوب بعدش چی؟؟؟ نه اینکه بگه خوب که چی..."
دوست دارم کتابی که میخوانم ذهنم را خیلی درگیر کند. نه تنها پاسخگوی سوالات ذهنم باشد، بلکه سوالات تازهای برایم به وجود بیاورد. این کتاب تعلیق خوبی داشت. خسته کننده نبود، جذاب بود. اما از داستان انتظار بیشتری داشتم. شاید دلیلش این باشد که اولین کتابی که از این نویسنده خواندم مرا خیلی خیلی مجذوب کرد!!!
کتاب "زمستان با طعم آلبالو" را به واسطه کتاب "کشور چهاردهم" این نویسنده شروع کردم. "کشور چهاردهم" شامل داستانهایی از افسانههای گیلکی بود. خواندن کتاب کشور چهاردهم را به همه علاقمندان ادبیات گیلکی و فولکلور گیلکی پیشنهاد میکنم.
هر سال نزدیک عید، وقت خانه تکانی، به خودم قول میدهم که از سال بعد حتما ماهی یک بار خانه را تروتمیز کنم تا دم عید نیاز به این حجم وسیع خانه تکانی نداشته باشد!!!
اما زهی خیال باطل. دوباره همان آش و همان کاسه! دوباره روز از نو و روزی از نو!
چه کسی خانه تکانی را کشف کرد؟!
این روزها یک سر دارم و هزار سودا. یک دستم به مارجان است و دست دیگرم به کارهای تمام نشدنیِ خانه. کتاب "صداهایی از چرنوبیل" هم به نیمه رسیده. این بار در طول خوانش کتاب، نکات و برداشتهایم را توی گوشی ضبط میکنم تا سر فرصت روی کاغذ بیاورم.
تجربه کتابخوانی چند سال اخیرم خیلی جالب است. معمولا کتابهایی که میخوانم به طور مستقیم از طریق شبکههای اجتماعی مثل اینستاگرام با نویسنده، مترجم و یا ناشرش در ارتباط هستم. تجربه بسیار جذابی است.
به لطف خدا، گروه نهج البلاغه همچنان به کار خودش ادامه میدهد. تاکنون 50 خطبه و 30 حکمت مرور کردیم. این هم تجربه بسیار شیرینی است.
شدیدا معتاد به پیادهروی شدهام. باید روزی حداقل یک ساعت پیادهروی کنم. خیلی خسته میشوم، سردردهای بدی میگیرم. اما از لحاظ روحی به این فعالیت نیاز دارم.
کتاب شارون و مادرشوهرم را ده روزه خواندم. کتاب خوبی بود. کشش داشت. اخیرا قبل و بعدِ خواندن هر کتابی مشتاق هستم در مورد نویسنده بیشتر بدانم. در مورد «سُعاد امیری»، نویسنده این کتاب، در اینترنت چیزی پیدا نکردم.
برای همین این نوشته فقط برگرفته از محتوای کتاب است. البته تمام مدت اطلاعات و پیشداوریهایم مزاحم خوانش کتاب بود. چون ما دهه پنجاهیها از زمانی که چشم باز کردیم با موضوع فلسطین و لبنان آشنا بودیم. فقط همین عنوان "شارون" و زیرعنوان "خاطرات رام الله" برای پیشداوری و پیش فرض کافیست!
نویسنده به بیان بخشی از خاطراتش از زندگی در "رام الله" میپردازد. اگر طنزِ ظریفِ موجود در متن نبود، شاید مخاطب از این همه ظلم و ستم اشغالگران خیلی عذاب میکشید. اما از همان عنوان کتاب که دو واژه متفاوت "شارون" و "مادرشوهرم" را در کنار هم میبینیم می توان متوجه شد که با داستان خاص و نویسنده ویژه ای سروکار داریم. نویسنده زندگی روزمره خود و دیگر فلسطینیها را با کلمات لطیف و ظریفی به قلم کشیده و به طرز شیرین و جذابی بیان کرده است.
عباراتی نظیر "مجوز و برگه عبور، ساعت منع عبورومرور و حکومت نظامی و عبور تانک و ایست بازرسی و سربازانِ تفنگ به دست" خیلی دردناک است و در جای جای داستان دیده میشود، به گونهای که مخاطب با تمام وجود این مفاهیم را درک میکند. اما نویسنده توانسته طوری این قسمتها را بیان کند که برای خواننده کشش داشته باشد. مخصوصا رفتار و کلامِ مادرشوهر نویسنده طنز موجود در قصه را به اوج خود میرساند. اگر تا به حال در اخبار فقط از مبارزه و شهید شدن فلسطینیها و لبنانیها شنیده بودیم و تنها شاهد تصاویر خونین تیراندازی به مردم فلسطین بودیم، در این کتاب میخوانیم که علیرغم وجود دشمن و اشغالگریش، این مردمانِ اسیر و دربند در حال زندگی هستند، خرید میروند، سر کار میروند، قهوه میخورند و در یک کلام زندگی میکنند.
خواننده در همان ابتدای داستان متوجه میشود که با یک قهرمان زن یا زن قهرمان سروکار دارد. زنی که سر نترسی دارد و با سختیها دست و پنجه نرم میکند و از اینکه زبان سرخش سر سبزش را به باد دهد هراسی ندارد!
خواندن این کتاب تجربه خوبی بود. در آینده حتما دوباره میخوانمش. چون ارزشِ دوباره خواندن را دارد.
از آخرین مطلبم خیلی گذشته. این روزها بیشتر با مارجان سروکله میزنم. بازخوانیش خیلی وقتم را میگیرد. موضوع برای نوشتن در وبلاگ زیاد دارم. اما دل و حوصله نوشتنش را ندارم.
دیشب مطلبی از داستان همشهری خواندم که خیلی فکرم را درگیر کرد. «صداهایی از چرنوبیل» عنوان کتابیست که برنده جایزهی نوبل ادبی 2015 شده است. داستان همشهری قسمتهایی از این کتاب را در شماره آذر ماهش چاپ کرده. انتشارات کتاب کوله پشتی هم ترجمهاش را هفته گذشته وارد بازار کرد. بسیار مشتاقم تا زودتر کتاب به دستم برسد و بخوانمش.
دقیقا پارسال همین پانزدهم بهمن بود که ایده مارجان به ذهنم زد. شرح مفصلش را در وبلاگ قبلیم نوشته بودم، اما به مدد بلاگفا نابود شد. بالا و پایین زیاد داشت، دیر و زود داشت؛ اما بالاخره بامداد امروز پانزده بهمن 1394 بعد از یک عالمه کشمکش و کلنجار ذهنی و درونی به سرانجام رسید. مارجانم سامان گرفت. یک سال با مارجان گریه کردم، خندیدم، زندگی را زیرورو کردم، من یک سال با مارجان زندگی کردم. زندگی از نوع درگیریها و کلنجارهای درونی نویسنده با شخصیتش.
دیشب وقتی جملههای پایانی را مینوشتم حس میکردم زایمان طبیعی داشتم. من زایمان طبیعی را تجربه نکردم. اما فکر میکنم این چند ماه اخیر دچار درد زایمان بودم. الهی شکر دیشب فارغ شدم. فارغ از غصه سرانجام رساندن مارجان. بعد از آخرین جمله نفس عمیقی کشیدم. انگار بار سنگینی را بر زمین گذاشتم.
الهی شکر فکر میکنم با پایان آبرومند و ادبی نسبتا خوبی تمام شد.
این ماهها و روزهای آخر، با شرایط ناخوش جسمی و روحی مواجه شدم. اما به نوشتن ادامه دادم. فکر میکنم با توجه به این روزهای اخیرم، به سرانجام رساندن مارجان بهترین تسکین است برای روح و جانم.
این روزها سفت و سخت مشغولِ زندگی هستم.
تصحیح اوراق دانشجویان
امتحانات
دخترم 
کار
زیاد همسرم 
کارهای
تمام نشدنی خانه 
سر به سر گذاشتن با بازیگرها و نابازیگرها، تماشاگران و تماشاگرنماهای میدانِ زندگی

و
به سامان رساندن مارجان 
نوشتن مارجان تمام شده. اما دچار وسواس شدم. البته این وسواس خوب است. تمام روز در حال نوشتن و بازخوانی و بازنویسی و ویرایش مارجان هستم. دست و گردنم حسابی درد گرفته. اما کار باید تمام شود. فکر میکنم یک ماه دیگر تمام شود.
در این
میان کتاب هم میخوانم: عقاید یک دلقک، دختر شینا و شارون و مادرشوهرم. 
خیلی
خستهام. شدیدا نیازمند سفر هستم. 