گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

مارجان بیست هزار کلمه‌ای شد

شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۳۹ ب.ظ


    مارجان بیست هزار کلمه‌ای شد. هر چه مارجان قطورتر و حجیم‌تر می‌شود، من بی‌جان‌تر و بی‌رمق‌تر.

هر کلمه‌ای که می‌نویسم تکه‌ای از وجودم کنده می‌شود. امروز بخش‌هایی از کودکی مارجان را نوشتم. کودکی‌های گذشته با کودکی‌های امروز خیلی فرق دارد. بچه‌های قدیم خیلی مظلوم و ستم‌دیده بودند. مخصوصا بچه‌های روستا. اگرچه بچه‌های امروز هم مشکلات خاص خود را دارند. مشکلاتی نظیر تنهایی، تنها در خانه بودن و از طبیعت و زندگیِ پاک دور بودن و ...

شما را به بخش‌هایی از کودکی مارجان دعوت می‌کنم:(نظردهی آزاد است)


   انگار کل محله اینجا بودند. توی قبرستان همه یک جا جمع شده بودند. مثل زمان‌هایی که کسی می‌مرد. حالا هم انگار یک نفر مرده بود.انگار یک نفر را دفن کرده بودند. یک نفر که به مارجان ربط دارد. خیلی زود مادرش را از میان یک عالمه چادر سیاه تشخیص داد. زیر بازویش را گرفته بودند، خمیده شده بود، چادرش هی می‌افتاد. مادرش صبح اینقدر ضعیف و بی‌رمق نبود. از بغل عمو رحیم خودش را انداخت بغل مادر. بغضش ترکید. پس اینکه دم دروازه‌ی قبرستان نفسش داشت می‌گرفت، اینکه داشت خفه می‌شد، برای همین بغضش بود. برای همین بغض بود که قلبش داشت از تنش بیرون می‌زد: چه بغضی. با ورود مارجان، جمعیت شیون و زاری را از سر گرفت. مادرش زار می‌زد. آسمان هم ترکید. باران دیگر نم نم نبود. داشت شدت می‌گرفت. مارجان زیر چادر مادرش پناه گرفت. جرات نداشت از مادرش بپرسد: بابا اومد؟ بابا که دیشب نیومده بود خانه؟؟؟ این صحنه‌ها چقدر برایش آشنا بود. یاد پارسال افتاد: پدر بزرگش مرده بود. همین وقتها هم بود. اتفاقا هوا هم همینطور بارانی بود. خاطرات قبرستان همینطور داشت برایش زنده می‌شد. این فضا چقدر شبیه آن روزی بود که بابای مهناز مرده بود. آن موقع مارجان هنوز مدرسه نمی‌رفت. مهناز فامیل نازی بود. از مارجان و نازی خیلی بزرگتر بود. هر دو دوست داشتند زودتر بزرگ شوند تا مثل مهناز شوند. مهناز و خواهرش کنار مادرشان همینطور اشک می‌ریختند و شیون می‌کردند.

   حالا امروز هم برای مارجان شبیه همان روز بود. احساس خوبی نداشت، هوای گرفته و تاریک، باران شدید. از لای جمعیتی که یک جا جمع شده بودند تپه‌ی کوچکی از خاک نرم می‌دید. شبیه همان روز که پدربزرگش را دفن کرده بودند. حالا مارجان فقط شش سال داشت. هنوز مفاهیم مرگ و مردن برایش جا نیفتاده بود. در این سن بچه‌ها فقط تلخی و سردی ماجرا را درک می‌کنند. فقط می‌فهمند که اتفاق بزرگی افتاده است. یکی از میان آنها نیست شده و دیگر هیچ جا نخواهد بود؛. اینکه شخص کجا رفته و چرا رفته و آیا برمی‌گردد و ... برایشان مبهم است. مثلا اگر تا دیروز چهار نفری سر سفره می‌نشستند از حالا به بعد یکی کم می‌شود. فقط عکسشان قاب می‌شود و آویزانِ دیوار می‌شود یا یا زینت طاقچه‌ها. مارجان هم می‌فهمید که اتفاق بزرگی برایشان افتاده و این اتفاق مهم مربوط به پدرش هست. یعنی انگار پدرش دیگر سر سفره حاضر نخواهد شد. دیگر نباید نهار و شام منتظر پدرش بمانند. حتما لباس‌ها و کفش پدرش را هم می‌دهند به گدای محل. مثل همان کاری که با وسایل پدربزرگش کرده بودند. مادربزرگ خیلی زود لباس‌ها و کفش پدربزرگ را به عمو رحیم داده بود تا به مشتی رجب، گدای محل، برساند. مارجان تا این اندازه را می‌فهمید. اما جرات بیانش را نداشت. به عقلش نمی‌رسید که پدرش مرده. شاید هم نمی‌خواست باور کند. فقط می‌توانست ماجراهای قبرستان و اتفاقات مشابه را با هم مقایسه کند. و انگار داشت به نتیجه می‌رسید.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۰۲
طاهره مشایخ

مارجان

کتاب

نظرات  (۴)

خدا قوت
پاسخ:
ممنون از شما
سلام
مارجان اسم کتاب ؟؟؟
پاسخ:
بله
مشتاق به خوندن بقیه ش شدم$
میشه همینجا بذارین بقیه داستانو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:
تا ببینیم چه میشود
!؟!؟!؟!؟!؟!؟!
احسنت
پاسخ:
:-)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی