گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

تو نیستی دلم می‌گیرد

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ق.ظ


    همسرم را صدا می‌کنم: "ببین این برنج داره آماده میشه برا سحرتون." کمی توی چشمانم نگاه می‌کند، بعد می‌خواهد برود، انگار عمدا می‌خواهد به حرف‌هایم بی‌تفاوت باشد؛ نمی‌خواهد به حرف‌هایم گوش دهد. بعد در یخچال را باز می‌کنم: "این خورش برای سحرتون، بذار گرم بشه، این عدسی هم برای فردا افطار. پنیر و خرما هم توی این طبقه از یخچاله. این قابلمه هم برنج فردا سحر، اون ظرف هم خورش قیمه‌س. فقط بذارین گرم بشه. میوه اینجاست. اینم شربته. همه چیز آماده‌س."

   غم تمام صورتش را گرفته: "واقعا می‌خوای بری. نرو. من و غزاله رو می‌ذاری تنها، اول ماه رمضون... بمون. واجب نیست بری."

  "تو نیستی  دلم می‌گیره"

   دچار تردید می‌شوم. از صبح توی آشپزخانه مشغولم. کل خانه را مرتب کرده‌ام. همه این تلاش‌‌ها برای این است که من می‌خواهم فقط برای یک روز خانه نباشم. از امشب ساعت یک تا ان‌شاءالله جمعه صبح.

   غزاله از صبح جور دیگری نگاهم می‌کند؛ همسر طور دیگر؛ نگاه هر دو پر از تمنا و التماس: نرو. بمان.

   غزاله چند بار گفته: "مامان، من می‌دونم که نمی‌ری. تو من را تنها نمی‌ذاری بری. من می‌دونم."

   و جالب اینجاست که دخترم خیلی هم اطمینان خاطر دارد به نرفتن من. یعنی مطمئن است که من نمی‌روم. با چشم خودش دارد می‌بیند که من دارم برای رفتن آماده می‌شوم؛ اما همچنان بی‌خیال می‌گوید: "من می‌دونم تو نمی‌ری."

   انگار او هم فهمیده که رفتن و دل کندن از خانه و کاشانه‌ام چقدر برایم سخت و دشوار است.


    دو روز پیش خواهر زن‌دایی‌ام ناگهانی درگذشت. خدا رحمتش کند خیلی جوان بود. داغ سنگینی به دل فامیل گذاشت. روحش شاد. مرحومه را کم دیده بودم. اما تعریفش را زیاد شنیده بودم و می‌دانستم که زن‌دایی‌م چقدر به او وابسته است. این دایی و زندایی برایم خیلی عزیز هستند و دوست داشتم پنج شنبه 28 در مراسمش شرکت کنم. دخترم همین روز امتحان زبان دارد و نمی‌تواند همراهم باشد. از صبح تصمیم دارم امشب عازم تهران شوم تا بتوانم به همراه مادر و برادرم برای مراسم برویم پیشوا و من رسما به زن‌دایی‌م تسلیت بگویم. دلم برای امام‌زاده جعفر هم تنگ شده؛ مزار مامان‌جان، مادر، آقا و دیگر درگذشتگان.

   الان ساعت دوازده شب است و من در حالی تایپ می‌کنم که چهار چشم نگران مرا می‌پایند که من می‌روم یا نه.

دچار تردید شدم. دودل شدم: برم یا نه؟؟؟

جمله‌ی همسرم توی گوشم می‌پیچد:

"تو نیستی دلم می‌گیره"

و نگاه‌های دخترم غزاله جلوی چشمانم رژه می‌رود.

چرا احساس مادری و همسری اینقدر قوی است؟


بعدا نوشت: نرفتم. نرفتم و نشستم گریه کردم و به دوری راه لعنت فرستادم L



موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۲۸
طاهره مشایخ

نظرات  (۸)

۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۵ انارماهی : )
چون تمام زیر بنا و ریشه ی این دنیا همین احساسِ مادری و همسری ست
: )
پاسخ:
سلام
بله درست میگین
۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۵ سامره فصیحی مقدم
سلام
تسلیت عرض می کنم. خدا همه رفتگان شما را بیامرزد ان شالله
التماس دعا
یاحق
پاسخ:
سلام
خدا رفتگان شما را هم رحمت کند.
ممنون
۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۲۵ یک خبرنگار ...
سلام ،
خُب راست میگن دیگه ... !!
از طرفی هم حق با شماست ... !

+ امان از وابستگی ...
پاسخ:
سلام
تکلیف منو روشن کنین؟ بالاخره حق با کیه ؟؟؟ :)))))

بله، امان از وابستگی
حکایت من و شما و دوری و جاده و غربت........
پاسخ:
سلام
شما شرایط منو خوب درک میکنین
به قول برخی دوستان اینم یه امتحانه که اجرش کم نیست

سلام

حالا بالاخره چی شد خانم مشایخ ؟ رفتید یا نه ؟؟؟ به نظرم اشکالی نداشته که یه روز رو برید و برگردید ... غزاله جون ماشالله بزرگ شده ... شمام که همه چی رو اماده کرده بودید ... برای تفریح و خوشگذرونی هم که نمی رفتید ! می دونم که ماهایی که همیشه توی کانون خانواده بودیم نبودنمون خیلی سخته ... خود منم اگه بخوام یه روز نباشم یا تنهایی برم مثلا یک سفر یک روزه خیلی سخته برام ...

ولی میبینید که مردها چه راحت میرند مثلا ماموریت و میان ... آب هم از آب تکون نمی خوره ... از بس وجود مادر حیاتی است (:

همسر من خیلی وقتها ماموریت داره تهران ... حتی ممکنه دو سه روز بره ... هیچ مشکلی هم نیست ... برای اینکه من در کانون خانواده هستم ....

پاسخ:
سلام
نه متاسفانه. قسمت نشد برم. سحری بیدار شدن برا هر دو سخت بود، میترسیدند خواب بمونن:)

بله. ما همیشه خونه بودیم و نبودن ما برای خانواده طبیعی نیست.
همسر منم ماموریت میره، ماهی یه بار ماموریت شبانه داره و سالی یکی دوبار هم هفتگی ماموریت میره. منم تو هر شرایطی باید قبول کنم. به قول شما هیچ مشکلی هم نیست!
راضی هستیم به رضای خدا. بهشت زیر پایمان است:)
خیلی ممنون طاهره خانم
انشاالله سلامت باشید
راضی به زحمت نیستیم
به اقا رضا و غزاله جون سلام برسونید
در پناه خدا باشید
پاسخ:
سلام فرشته جان
دلم براتون تنگ شده
خدا به شما و خانواده صبر بده
خدا مرحومه خاله عزیزت را هم رحمت کند.

شما هم به همه سلام برسان
سلام عزیزم من اگه بودم میرفتم بالاخره انسان لازم نیازهای خودشو تامین کنه تاکی به پای کسانی دیگه هرچند که عزیز ترین باشن بسوزه لازمه یک موقع رفت تا بیشتر قدربود آدم را بفهمند.فداکاری اینوثابت کردی اما الان که امکان رفتن داری گهگداری برو پس فردا ممکن است توان رفتن نداشته باشی وگرنه موقعیت رودست باشی.بذار بدانند که ممکنست زمانی به هردلیلی نباشی باید روپاس خودشان بایستند این استقلال رابه دختر وهمسرت بده واموزششان بده که قوی بار بیایندالبته نظر منه فدای تو مهربان مادر وهمسر 
پاسخ:
سلام
گل گفتی:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی