روزها میگذرد
هنوز خستگی تهران رفتنِ عید فطر از تنم درنیامده بود که پنج شنبه دوباره رفتم تهران و جمعه شب هم برگشتم: کمتر از بیست و چهار ساعت!
اینبار تنها رفتم: تنهای تنها. بدون همسر و دخترم. چهلمِ عزیز تازه سفرکرده ای بود که اگر نمی رفتم دلم طاقت نمی آورد.
تازگی ها مرگ چقدر دم دستی شده! چقدر نزدیک و ما همچنان پیروزمندانه و غرورآفرین باورش نداریم. البته یک جورهایی باورش داریم، اما برای همسایه.
دلم سفر می خواهد. یک سفر خیلی آرام. بی دغدغه. بی اضطراب. بی دردسر. خودم و خودم. همسر و دخترم هم اگر قول بدهند که کمتر سربه سرم بگذارند می توانند همراهم بیایند:)
شدیدا نیازمند آرامش هستم. یک آرامشِ آرام. همسایه پشتی که دسترسی بهش نداریم توی خانه سگ نگهداری می کند. این سگ تمام شبانه روز پارس می کند و ناله می کند. ظاهرا کسی توی خانه نیست و سگ را به امان خدا گذاشته اند. شبها از صدایش کلافه می شویم. خواب مان تکه تکه می شود. آنقدر صدای پارس این سگ عجیب و غریب است که اوایل فکر می کردیم صدای ناله یک زن یا بچه است.