گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

تابستانه‌های ما نسل پنجاهی‌ها

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ب.ظ


   یادش بخیر تابستان‌های قدیم.

   امروز پنجشنبه 24 روز از تابستان گذشته. هنوز مزه تابستان را نچشیدیم. چند روزی که ماه رمضان بود. بعد چند روز رفتیم تهران. از تهران که آمدیم، رشت حسابی باران بود. هوا هم حسابی خنک. کولر و پنکه را خاموش کردیم و پنجره‌ها را هم بستیم و شبها پتو انداختیم. دو روز هم به روال روزهای مدرسه، از ساعت هفت صبح فریاد می‌زنیم: غزاله پاشو مدرسه‌ت دیر میشه! و دوباره همان بساط مسخره‌بازی‌ها تکرار می‌شود: خوابم میاد. میشه ده دقیقه بیشتر بخوابم. میشه امروز تو منو ببری مدرسه!

   تازه شبِ این دو روز هم از ساعت ده تا نصفه شب حنجره می‌ساییم: غزاله بگیر بخواب تا صبح بتونی بری مدرسه.

   این شد تابستان ما. یعنی چند سالیست که همین آش است و همین کاسه.


   یاد قدیم‌ها بخیر. هنوز آخرین امتحان خرداد تمام نشده بود که حواسم به کتابخانه پدرم بود. سالها تعداد کتابها ثابت بودند و فقط بر تعداد مجله‌ها افزوده می‌شد: دانستنی‌ها، دانشمند، کاشانه، زن روز، کیهان بچه‌ها و ...

   عضو کتابخانه نبودم. چون عقلم نمی‌رسید که به جز کتابخانه پدرم باز هم در جهان کتاب و کتابخانه‌ای هست. هیچ وقت هم گذارم به میدان انقلاب نرسیده بود تا بفهمم که دنیا پر از کتاب است. من با همان کتابخانه پدرم حال می‌کردم. کتابخانه‌ای پر از صادق هدایت، جلال آل احمد، شریعتی و مطهری، کتابهای مصور تن تن، غول چراغ جادو، سیندرلا و یک عالمه کتابهای دیگر.

   با قصه‌های شاه پریان می‌رفتم به دنیای پادشاهان و ملکه‌ای زیبا می‌شدم و برای خودم خدایی می‌کردم. شاید به اندازه تمام روزهای تابستان و ایام عید من به کتابهای مصور کتابخانه زل زده‌ام و نوشته‌هایش را هم خوانده باشم. جالب است که هیچ وقت هم برایم کهنه نمی‌شدند. داستان و راستان و کتابهای مذهبی مناسب نوجوان هم داشتیم. همه را خورده بودم به وقتش. بارها و بارها.

   شاید ابتدایی بودم که سه قطره خون و اشرف مخلوقات خواندم! آخر مرا چه به این کتابها!

   سرم توی جواهر لعل نهرو، به کودکی که هرگز زاده نشد و سینوهه بود، بدون اینکه چیزی از این کتابها بفهمم. فقط پنجره‌هایی به دنیای جدید برایم باز شده بود. آنقدر هوشیار نبودم و درکم هم نمی‌رسید که این کتابها مناسب سن من نیست. یادم می‌آید وقتی سینوهه می‌خواندم مدام در ترس و وحشت بودم. از اینکه کاسه سر فرعون را سالی چند بار برای تخلیه بخارهای اضافی باز می‌کنند حسابی وحشت می‌کردم. فیلم‌های رومی را می‌دیدم تا شاید صحنه‌ای شبیه آنچه در کتاب خوانده بودم نشان دهد!

   این وسطها کتابهای کوچک عزیز نسین نظرم را جلب کرد. با کتابهای عزیز نسین از زندگی و سواد لذت بردم. کم کم بسته‌های چند جلدی قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب وارد خانه‌مان شد. این دیگر معرکه بود. سر خواندنش با برادر و مادرم دعوا داشتیم.

    یادم می‌آید سه‌شنبه‌ها که روز کیهان بچه‌ها بود، هر کس زودتر می‌رفت کیوسک روزنامه فروشی، کیهان بچه‌ها میشد املاک شخصی‌اش و می‌توانست اولین نفر از خوانندگان باشد. سه‌شنبه‌ها بعد از نهار می‌رفتم توی گرما و سرما کنار کیوسک روزنامه فروشی تا کیهان بچه‌ها برسد. بعد بی وقفه می‌خواندم. حتی برای قضای حاجت هم نمی‌شد مجله را زمین گذاشت. چون مادر و برادر و خواهرم مثل گرگهای گرسنه منتظر بودند. گاهی بی‌اشتهایی را بهانه می‌کردم تا مبادا به وقت صرف شام کیهان بچه‌ها زمین بماند و دست دیگران به آن برسد. این خاطره را چند وقت پیش برای دخترم تعریف کردم. باورش نمی‌شد چنین اشتیاقی برای کیهان بچه‌ها و یا مجله‌ای وجود داشته. تعجب کرده بود. با بی‌تفاوتی و خیلی حق به‌جانب گفت: خوب چرا خودتونو به زحمت می‌نداختین. چند جلد می‌خریدین دیگه! همه سر فرصت بدون این همه اضطراب می‌خوندین!


نظرات  (۱)

سلام
چقدر جالب ... چقدر خوب بود تابستانهای ما ... شما خداراشکر نعمت بزرگی داشتید که چنین کتابخانه ای توی خونه داشتید ... توی خونه ی ما خبری از کتاب و مجله نبود ... تنها من بودم که عشق کتاب بودم و مدام سرک می کشیدم توی کتابخونه ی محل و خوره ی کتاب بودم ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی