چقدر زود دیر شد
يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۸ ب.ظ
میروم اتاق غزاله. پای تختش زانو
میزنم. خودم را کودکی میپندارم. انگشت در چشم غزاله فرو میبرم.
«خوابی؟ بیداری؟» لحنم کودکانه است. کودک درونم از افولی درآمده. میخواهد خودی نشان دهد.
ایکاش بچه کوچکی داشتم تا سربه سر غزاله میگذاشت. صبحها از خواب بیدارش میکرد. کتاب و دفترش را میگرفت و خط خطی میکرد. میرفت پشت در اتاقش و همینطور میزد به در و صدایش میکرد: «آبجی در رو باز کن.»