گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

گوهری به استواری رُنج!

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۶ ب.ظ


   این یک نقد ادبی حرفه‌ای نیست. شما با یک نقد دلی-ادراکی روبرو هستید.


   کتاب رُنج، نوشته محمد محمودی نورآیادی را دو روزه خواندم. از آن کتاب‌هایی که وقتی دست می‌گیری برای خواندن ادامه داستان اشتیاق داری. چند وقت قبل که عنوان کتاب را جایی دیده بودم، فکر می‌کردم اسمش «رَنج» است، یاد رنج و درد و غصه افتادم. هفته گذشته که کتاب را خریدم، متوجه شدم که «رُنج» است. کنجکاو شدم معنی‌اش را بدانم. به اینترنت مراجعه نکردم. چون من آدمِ کشف کردن هستم. دوست ندارم در مورد کتابی که می‌خوانم خیلی پیش داوری داشته باشم. چرا لذت کشف را از خودم بگیرم؟ پس صبر می‌کنم تا لابه‌لای حوادث داستان معنای «رُنج» کشف شود! و من خیلی راحت کشف کردم و لذت کشف را تجربه کردم!

   در همان صفحات ابتدایی دریافتم رُنج یکی از کوه‌های بلند استان فارس است که راوی ارادت خاصی به آن دارد.

  داستان از نوع «من روایتی» است. یعنی بازگویی و نقل داستان از طریق «من» انجام می‌شود. استفاده از «من» و زمان «حال» باعث شده خواننده خودش را در داستان حس کند.

  داستان بومی و جنگی است. اما غریب نیست. خواننده هنگام خواندن احساس غریبگی نمی‌کند. بخش ابتدایی کتاب زندگی عشایری و چوپانی را به تصویر می‌کشد. باز هم غریب و ناآشنا نیست. خواننده از توصیفات لذت می‌برد. حتی گاهی با راوی که خودش شخصیت اصلی داستان است همزادپنداری می‌کند.

   گوهر، زن راوی، نقش کمی دارد. اما همان نقش در جای خود بسیار خاص است و منِ خواننده را با خودش همراه می‌کند. با گوهر همزادپنداری کردم. این کتاب مرا یاد فیلم خون‌بس انداخت. فیلمی که سالها پیش دیدم و بسیار متاثر شدم. گوهر نمونه‌ی یک زن عشایری و روستایی است. یک زن سنتی. اصلا یک زن ایرانی. زنی که قربانی رسم و رسوم کهنه عشایری شده است. خون‌بس.

  در ابتدای داستان از نحوه‌ی برخورد منصور با زنش دچار شگفتی و حیرت می‌شویم. چه روابط سرد و خشنی! انگار که راوی در مورد دشمن خونی‌ش حرف می‌زند. در صفحه 21 می‌خوانیم: «لبه سینی را می‌گیرم و پرت می‌کنم بیرون» منصور سینی غذایی که زنش برایش آماده کرده از سیاه چادر به بیرون پرت می‌کند!

   در جای جای قصه، هر جا اسم گوهر می‌آید، منصور تنفرش را نشان می‌دهد. صفحه 160 اوج این تنفراست: «گاهی اگر یک لگد نمی‌زدم به کمرش، از جا تکان نمی‌خورد...» اینجای داستان دوست داشتم منصور را خفه کنم.

  «رُنج» کتابی دفاع مقدسی است. اما نه از آن کتابهای شعاری. شخصیت‌های این کتاب بیشتر خاکستری هستند تا سیاه یا سفید. رزمنده‌ها زیادی مقدس و پاک نیستند. هر کدام ویژگی ذاتی خودشان را دارند. البته خوب محیط جنگ و جبهه بر رفتار و اخلاقشان بی‌تاثیر نبوده، اما فرشته نیستند. انسان‌ند. انسانهایی که اشتباه می‌کنند. بدوبیراه می‌گویند، گاهی به هم زور می‌گویند، الکی و ریاکارانه فداکاری نمی‌کنند.

  منصور، راوی داستان، با یک دنیا کینه و نفرت دنبال قاتل پدرش تا جبهه کشانده شده. حتی جو خاص جبهه و فداکاری و دفاع هم از کینه منصور کم نمی‌کند. چون منصور از تبار عشایر است. از تبار قومی که به نزاع‌های قومی شهرت دارند. قومی که معتقد به خون‌بس و خون در برابر خون هستند. چنین شخصیتی نمی‌تواند خیلی زود تغییر موضع دهد و کینه‌اش یک شبه و یک هفته‌ای محو شود. حتی بارها تاکید می‌کند که از زخم زبان اهالی قوم هم در آزار است.

  صحنه کشتن پدرش توسط پرویز بارها در داستان تکرار می‌شود. اما به ضرورت و البته ملال‌آور نیست. و حتی به پیشبرد داستان هم کمک می کند.

  به عنوان زبانشناس از کتابهای بومی لذت میبرم. دیدن اصطلاحات بومی و قومی و آشنایی با سبک زندگی اقوام هم در این کتاب مشهود است.

   از فوائد خواندن این کتاب علاوه بر لذت خواندن یک کتاب جذاب، آشنایی با برخی از مکان‌های جنگی مثل جزیره مجنون و قوانین زمان جنگ است. وقتی منصور دچار تصادف قایق می‌شود باید محاکمه شود و تحت الحفظ به دادگاه نظامی معرفی می‌شود. می‌فهمیم که جنگ هم حساب و کتاب دارد. روزانه صدها نفر در جنگ‌ها کشته می‌شوند، اما اگر کسی در حادثه‌ای در منطقه جنگی کشته شود نیاز به دادگاه نظامی می‌باشد.

  قسمتهایی از داستان که ناراحتم می‌کرد مربوط به بددهنی‌ها و رفتار راوی داستان است. شخصیت منصور به اقتضای شرایط روحی و شاید تربیتی حتی به دایی خودش، مشهدی علی‌جان که اتفاقا بزرگ قوم‌شان هست هم بی‌احترامی می‌کند. شخصیت منصور درس را رها کرده، حالا به دنبال قاتل پدرش تا دل جنگ رفته، مرتب سیگار می‌کشد و مدام به پرویز ناسزا می‌گوید.

  

   در این داستان گوهر مثل «رُنج» استوار است و با صبر و شکیبایی زنانه‌ش توانست «رُنج» دیگری هم به دنیا بیاورد.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۶
طاهره مشایخ

دعواهای مادری-دختری

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۳ ب.ظ


   باید دختر و پسر نوجوان داشته باشیم تا با تمام وجود درک کنیم ارتباط گرفتن با این نسل در شرایط فعلی یعنی چه. ظاهرا من و دخترم با هم خیلی دوست هستیم. با هم زیاد صحبت می‌کنیم. با هم درددل می‌کنیم. دخترم از مدرسه می‌گوید. از دوستانش حرف می‌زند و من هم گوش می‌دهم. صحبت کردن در مورد خواننده‌ها و هنرپیشه‌ها از صحبتهای مشترک ما است.

  با هم گاهی کافی شاپ و رستوران می‌رویم. خلاصه هر کس ما را می‌بیند به روابط مادری دختری ما غبطه می‌خورد. اما... اما امان از آن روزی که دعوایمان بشود. یک بحث می‌کشد به دعوا و چند ساعت قهر. زود آشتی می‌کنیم، اما همین مدت هم خیلی سخت می‌گذرد.

فکر می‌کنید عامل دعوا و اختلاف ما چیست؟

  موبایل!

   این بلای خانمان‌سوز. این اعتیاد نسل جدید که همه خانواده‌ها با آن دست به گریبان هستند.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۳
طاهره مشایخ

خاطرات دانشگاه: اتاق استادان

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ق.ظ


   دلم برای اتاق استادان تنگ شده.

   خیلی چیزها از این اتاق یاد گرفته ام.

   در این اتاق با آدمهای بزرگی آشنا شده ام.

   حرفهای خوب و قشنگی شنیده ام.

   دلم تنگ شده برای آن اتاق پر از خاطره.


   یعضی از گروههای کتابخوانی با آدمهای خاص و ادیبش، حال و هوای همان فضا را برایم تداعی می کند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۰:۲۷
طاهره مشایخ

داستان یک زن: مادری- دختری

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ب.ظ


    امروز جمعه 25 تیر ماه شد. چقدر زود 25 روز از تابستان گذشت. برنامه‌های زیادی دارم برای تابستان. پارک، سینما، گفتگوهای مادری دختری و هزار تا کار دیگر.

   دیروز من و غزاله با هم کتاب خواندیم. من ملاقات در شب آفتابی و دخترم جاناتان مرغ دریایی. تجربه خیلی خوبی بود. اصلا فکرش را نمی‌کردم که از کتاب خوشش بیاید. کلی در مورد زبان و محتوای کتاب برایم حرف زد. از نظر او این کتاب یک کتاب مذهبی است. از اینکه کتاب را یک روزه تمام کرد خیلی ذوق کرده بودم. هفته قبل هم شازده کوچولو را خواند. به نظرم کم کم دارد کتابخوان می‌شود. البته اگر این گوشی بگذارد!

   فیلم ساکن طبقه وسط را گرفتم. من وقت نشد ببینم. اما دخترم دید و گفت: "بازی شهاب حسینی خوب بود. اما معلوم نشد فیلم منظورش چه بود. فقط دنبال جاودانگی بود! خوب که چی!" البته من قبلش گفته بودم که دنبال داستان و قصه نگردد توی این فیلم.

  صبحانه تخم مرغ عسلی گذاشتم و حلوا شکری. جمعه روز خانواده است. حالا هم عطر میرزا قاسمی با برنج هاشمی توی خانه پیچیده. درونم غوغاست. اما باید هوای خانواده را داشته باشم. باید مادری کنم و همسری. باید زن خانه باشم. باید همه چیز را مرتب کنم. نباید آب توی دل کسی تکان بخورد. خودم هم به جهنم. زن شدم و مادر شدم برای همین‌ها. برای همین صبوری‌ها. برای همین شکیبایی‌ها. خدایا چه کنیم تا بهشتت را دو دستی تقدیم مردان کنیم؟ عطایش را به لقایش بخشیدیم پروردگار.

   خودم مادرم و باید نگران مادرم هم باشم. باید هم حرص و جوش دخترم را بخورم و هم غصه مادرم را به جان بخرم. مادرم این روزها به سختی راه می‌رود. از روی غیرت. چطور ساختار آدم در عرض چند ماه این طور بهم می‌ریزد. این همه سال گریه‌اش را ندیده بودم. اما این چند روز بغضش ترکید. وقتی می‌گوید دو تا هوار بر سرم آمده می‌خواهم نباشم و این طور غصه‌اش را نبینم.

   باید تمام افکارم را جمع کنم و بنشینم پای بازخوانی نهایی مارجان. غصه و غم را کنار بزنم و واژه‌های مارجان را مرور کنم. آدم چقدر باید تمرکز و دقت داشته باشد، چقدر محکم و قوی باشد!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۳:۰۵
طاهره مشایخ

تابستانه‌های ما نسل پنجاهی‌ها

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ب.ظ


   یادش بخیر تابستان‌های قدیم.

   امروز پنجشنبه 24 روز از تابستان گذشته. هنوز مزه تابستان را نچشیدیم. چند روزی که ماه رمضان بود. بعد چند روز رفتیم تهران. از تهران که آمدیم، رشت حسابی باران بود. هوا هم حسابی خنک. کولر و پنکه را خاموش کردیم و پنجره‌ها را هم بستیم و شبها پتو انداختیم. دو روز هم به روال روزهای مدرسه، از ساعت هفت صبح فریاد می‌زنیم: غزاله پاشو مدرسه‌ت دیر میشه! و دوباره همان بساط مسخره‌بازی‌ها تکرار می‌شود: خوابم میاد. میشه ده دقیقه بیشتر بخوابم. میشه امروز تو منو ببری مدرسه!

   تازه شبِ این دو روز هم از ساعت ده تا نصفه شب حنجره می‌ساییم: غزاله بگیر بخواب تا صبح بتونی بری مدرسه.

   این شد تابستان ما. یعنی چند سالیست که همین آش است و همین کاسه.


   یاد قدیم‌ها بخیر. هنوز آخرین امتحان خرداد تمام نشده بود که حواسم به کتابخانه پدرم بود. سالها تعداد کتابها ثابت بودند و فقط بر تعداد مجله‌ها افزوده می‌شد: دانستنی‌ها، دانشمند، کاشانه، زن روز، کیهان بچه‌ها و ...

   عضو کتابخانه نبودم. چون عقلم نمی‌رسید که به جز کتابخانه پدرم باز هم در جهان کتاب و کتابخانه‌ای هست. هیچ وقت هم گذارم به میدان انقلاب نرسیده بود تا بفهمم که دنیا پر از کتاب است. من با همان کتابخانه پدرم حال می‌کردم. کتابخانه‌ای پر از صادق هدایت، جلال آل احمد، شریعتی و مطهری، کتابهای مصور تن تن، غول چراغ جادو، سیندرلا و یک عالمه کتابهای دیگر.

   با قصه‌های شاه پریان می‌رفتم به دنیای پادشاهان و ملکه‌ای زیبا می‌شدم و برای خودم خدایی می‌کردم. شاید به اندازه تمام روزهای تابستان و ایام عید من به کتابهای مصور کتابخانه زل زده‌ام و نوشته‌هایش را هم خوانده باشم. جالب است که هیچ وقت هم برایم کهنه نمی‌شدند. داستان و راستان و کتابهای مذهبی مناسب نوجوان هم داشتیم. همه را خورده بودم به وقتش. بارها و بارها.

   شاید ابتدایی بودم که سه قطره خون و اشرف مخلوقات خواندم! آخر مرا چه به این کتابها!

   سرم توی جواهر لعل نهرو، به کودکی که هرگز زاده نشد و سینوهه بود، بدون اینکه چیزی از این کتابها بفهمم. فقط پنجره‌هایی به دنیای جدید برایم باز شده بود. آنقدر هوشیار نبودم و درکم هم نمی‌رسید که این کتابها مناسب سن من نیست. یادم می‌آید وقتی سینوهه می‌خواندم مدام در ترس و وحشت بودم. از اینکه کاسه سر فرعون را سالی چند بار برای تخلیه بخارهای اضافی باز می‌کنند حسابی وحشت می‌کردم. فیلم‌های رومی را می‌دیدم تا شاید صحنه‌ای شبیه آنچه در کتاب خوانده بودم نشان دهد!

   این وسطها کتابهای کوچک عزیز نسین نظرم را جلب کرد. با کتابهای عزیز نسین از زندگی و سواد لذت بردم. کم کم بسته‌های چند جلدی قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب وارد خانه‌مان شد. این دیگر معرکه بود. سر خواندنش با برادر و مادرم دعوا داشتیم.

    یادم می‌آید سه‌شنبه‌ها که روز کیهان بچه‌ها بود، هر کس زودتر می‌رفت کیوسک روزنامه فروشی، کیهان بچه‌ها میشد املاک شخصی‌اش و می‌توانست اولین نفر از خوانندگان باشد. سه‌شنبه‌ها بعد از نهار می‌رفتم توی گرما و سرما کنار کیوسک روزنامه فروشی تا کیهان بچه‌ها برسد. بعد بی وقفه می‌خواندم. حتی برای قضای حاجت هم نمی‌شد مجله را زمین گذاشت. چون مادر و برادر و خواهرم مثل گرگهای گرسنه منتظر بودند. گاهی بی‌اشتهایی را بهانه می‌کردم تا مبادا به وقت صرف شام کیهان بچه‌ها زمین بماند و دست دیگران به آن برسد. این خاطره را چند وقت پیش برای دخترم تعریف کردم. باورش نمی‌شد چنین اشتیاقی برای کیهان بچه‌ها و یا مجله‌ای وجود داشته. تعجب کرده بود. با بی‌تفاوتی و خیلی حق به‌جانب گفت: خوب چرا خودتونو به زحمت می‌نداختین. چند جلد می‌خریدین دیگه! همه سر فرصت بدون این همه اضطراب می‌خوندین!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۳
طاهره مشایخ

داستان یک زن: بغض

شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ب.ظ
بغضی در گلو دارم.
نمی دانم کی و کجا این بغض میشکند.
نمیدانم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۱
طاهره مشایخ

به سوی آغوش پدرومادر

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۴ ب.ظ


قرار است فردا شب به امید خدا عازم تهران شویم. بعد از سه ماه پدرومادرم را میبینم. سه ماه کم نیست. سه ماه می‌شود 93 روز. من بیش از 93 روزِ پر از حادثه و غصه و غم کنار پدرومادرم نبودم. درست زمانیکه باید پیش آنها می‌بودم...

نمی‌دانم وقتی میبینمشان چه عکس العملی خواهم داشت. شاید بیفتم به آغوش مادرم و فقط زار زار گریه کنم. یا آغوش پدرم و مثل ابر بهار...

نمی‌دانم برخوردم با اصل کاری چگونه است. خواهرم...

همین حالا اشکم روان شده. با گریه می‌نویسم. با گریه...

روزهای سختی بود. خیلی سخت. روزهایی که با گریه خوابیدیم و با گریه هم بیدار شدیم. به مردم لبخند زدیم و با آنها خندیدیم، بعد دوباره درون خودمان خون گریه کردیم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۴
طاهره مشایخ

همزاد مارجان

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۴۱ ب.ظ

   

   تقریبا یک ماهی از شروع مارجان گذشته بود که به روال عادت سالهای اخیرم رفتم دنبال معنای لغوی "مارجان" در دنیای اینترنت. یعنی اگر لغت "مارجان" را در اینترنت جستجو کنیم صفحات زیادی باز خواهد شد؛ به چند دلیل:

  * اول اینکه این لغت در زبان گیلکی مخفف مادرجان است.

  * از طرفی خود لغت به عنوان یک اسم کاربرد دارد.

  * چندین صفحه هم به آهنگ معروفی به نام "مارجان" اختصاص دارد.

  * و نهایتا اینکه اینترنت و موتور جستجوکننده شعور ندارد و نمی‌تواند بین "مارجان" و "مار جان" تمایز قائل شود. برای همین صفحات زیادی به "مار" و انواع مار اختصاص گرفته، از نوع جعفری گرفته تا افعی و کبری!

  * این وسط‌ها به رمانی از جان اشتاین بک هم برخوردم، به نام مار! مثلا نوشته بود مروری بر مار جان اشتاین بک!

چند صفحه‌ای هم به این نام باز می‌شدند: مار جان خواننده پاپ را گرفت!


  * در همین جستجوها برخوردم به کتابی به نام مارجان از هادی سیف. در واقع مارجان ایشان روایت مستندی است که موسسه فرهنگی جهانگیری چاپ کرده است.

در سایت نهاد کتابخانه‌های عمومی سرچ کردم، اتفاقا یکی از کتابخانه‌های رشت این کتاب را دارد. خیلی دوست داشتم ببینم موضوع کتاب چیست. اما می‌ترسم در روند قصه خودم تاثیر بگذارد. ان‌شاءالله بعد از چاپ قصه‌ی مارجان خودم، این کتاب مستند را هم می‌خوانم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۱
طاهره مشایخ

ظلم، سکوت، درد

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۳۰ ب.ظ


    خیلی وقت است که سراغ وبلاگ نیامدم. نه اینکه برایم مهم نباشد، اتفاقا خیلی هم مهم است. قبلا هم نوشته بودم که وبلاگ چیزی مثل بچه‌ی دوم می‌ماند برای من. خیلی دوستش دارم و برایش اهمیت قایلم. اما این روزها حرفم نمی‌آید. نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم. اتفاقا دلم پر است از حرف. آنهم چه حرفهایی. اما ترجیح می‌دهم فعلا سکوت کنم. حقیقتش این روزها و ماههای اخیر شاهد ظلم بزرگی بودم و هستم و از خودم ناراحتم که توان برخورد با آن را ندارم. حتی نمی‌توانم بیانش کنم. هفته‌ی گذشته نشستم و کلی برای همسرم درددل کردم. برایش گفتم که انگار این روزها تکرار روزهای چند سال گذشته است. همان روزها که ظلمی شد و ما چند نفر سکوت کردیم. سکوت قلب آدم را به درد می‌آورد. درد هم انسان را از پا درمی‌آورد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۰
طاهره مشایخ

داستان یک زن

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ب.ظ


ایکاش مجالی بود برای نوشتن "داستان یک زن".

از همان زنها که هر کدام یکی را دوروبر داریم. داستان یک زن.

فقط باید با چشمِ دل پیدایش کنیم.

داستانش خودش نوشته میشود، خودبه خود. واژه به واژه.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۶
طاهره مشایخ