گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مارجان» ثبت شده است

این روزها

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۲۸ ب.ظ


این روزها سفت و سخت مشغولِ زندگی هستم.


تصحیح اوراق دانشجویان

امتحانات دخترم Reading a Book

کار زیاد همسرم  Computer

کارهای تمام نشدنی خانه 

سر به سر گذاشتن با بازیگرها و نابازیگرها، تماشاگران و تماشاگرنماهای میدانِ زندگی  

و به سامان رساندن مارجان Computer

 

نوشتن مارجان تمام شده. اما دچار وسواس شدم. البته این وسواس خوب است. تمام روز در حال نوشتن و بازخوانی و بازنویسی و ویرایش مارجان هستم. دست و گردنم حسابی درد گرفته. اما کار باید تمام شود. فکر می‌کنم یک ماه دیگر تمام شود.

در این میان کتاب هم می‌خوانم: عقاید یک دلقک، دختر شینا و شارون و مادرشوهرم. Reading a Book

 

خیلی خسته‌ام. شدیدا نیازمند سفر هستم. 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۷:۲۸
طاهره مشایخ

رمان‌نویس‌های قدیمی

يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۱ ب.ظ


   این روزها که در حال تکمیل مارجان هستم، بیشتر و عمیق‌تر به ریزه‌کاری‌های نویسندگی فکر می‌کنم. به محمود دولت آبادی که کلیدرِ چند جلدی را خلق کرد! یا نادر ابراهیمی که آتش بدون دود را با واژه هایش بر روی کاغذ نقش زد!

   یا بسیاری از رمان‌های چندجلدی معروف جهان مثل خانواده تیبو!

چه حوصله‌ای داشتند این نویسنده‌ها!

چه همتی! چه خلاقیتی!

چه حواسی!

 

و البته خوانندگان هم خیلی باحوصله بودند که این رمان‌ها را می‌خواندند و لذت می‌بردند!

امروزه دیگر نه نویسندگان حوصله خلق چنین آثار عریض و طویلی دارند و نه خوانندگان حوصله و وقت خواندن!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۱
طاهره مشایخ

گره‌ای در داستان

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۹ ب.ظ


    از آنجا که داستان‌ها برگرفته از زندگی هستند، پس خیلی طبیعیست که در کار داستان هم گره بیفتد؛ گره‌های کور. گره‌هایی که گاهی باز کردنشان نیاز به زمان دارد. باید صبوری کرد تا گره‌ها با کمی درایت و سیاست و کیاست و مهارت و حوصله و صبر و شکیبایی باز شوند.

    در کار مارجان هم گره افتاده بود. گره‌هایی از نوع کور و باز نشدنی. از آن گره‌هایی که حتی با دندان هم باز نمی‌شود. اما الهی شکر دو هفته است گره‌های کور مارجان باز شدند. گره‌هایش سخت و دشوار باز شدند. اما بالاخره باز شدند. کلی کلنجار رفتم با مارجان؛ گاهی گلاویز شدم با مارجان؛ خیلی زیرورویش کردم؛ تمام جیک و پوکش را درآوردم تا ذره ذره توانستم قلقش را به دست بیاورم! بله! شخصیت قصه‌ها هم مثل آدم‌های واقعی قلق دارند، یک طور رگ خواب.

   حالا من رگ خواب مارجان را گرفتم. مارجان اکنون توی مُشت من است، نمی‌گذارم بی‌مورد و بی‌جهت تکان بخورد. قبلا خیلی چموش بود، برای خودش روایت می‌کرد، دوست نداشت در قید و بند داستان بماند، احساس اسیری می‌کرد. مدام از دست واژگان زبانم فرار می‌کرد. مدام می‌خواست برای خودش جریان سیال ذهن داشته باشد.

   حالا مارجان حد خودش را می‌داند و به‌جا و درست دارد خودش را روایت می‌کند. الهی شکر از روند قصه راضیم. خیلی سخت به این نقطه رسیدم. کلنجار ذهنی داشتم. مارجان تمام مدت جلوی چشمانم رژه می‌رفت، اما می‌نوشتم، اما راضی نبودم. حالا به درجه‌ای نسبی از رضایت رسیده‌ام. فعلا از مارجان راضیم، ان‌شاءالله خدا هم از من و مارجان راضی باشد.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۹
طاهره مشایخ

نویسنده‌ی بی‌رحم

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۱۸ ق.ظ


   روز سه شنبه 26 آبان تمام صبح را خرج واژه‌های سلطان بانو کردم، پیرزن داستانم. پیرزن درد کشیده. تمام سعیم این بود که درد و رنج مادرانه‌اش را چنان سوزناک بنویسم که دل خواننده با خواندنش ریش شود و خون گریه کند!

   من چه بی‌رحم شده بودم. قهوه می‌نوشیدم و طعم شکلات تلخ را زیر زبانم مزه مزه می‌کردم. از خودم بدم آمد. مادر باشم و این طور بی‌رحمانه از درد فراق فرزند بنویسم.

   دل خودم ریش شد. با واژه‌ها گریه می‌کردم. اشک‌هایم روی کیبورد می‌ریخت و واژه‌هایم روی صفحه مانیتور حک می‌شد.

   

   درست چند ساعت بعد خبر درگذشت دختر جوانِ همنام دخترم را شنیدم. وا رفتم. من خودم داغدار پیرزن قصه‌ام بودم. من خودم پر از درد و غم بودم. حالا هم درگذشت دختری همنام دخترم. حس می‌کردم دیگر توان صدا کردن نام دخترم را نداشته باشم. دیگر نمی‌توانم بگویم: غزاله.

مادری داغدار شده و غزاله‌اش پر کشیده ...

   تمام شب را با این کابوس گذراندم: امشب اولین شبی است که خانواده‌ی خضردوست بدون غزاله گذراندند. حتما بستر دردش هنوز پهن است. حتما داروها و پرونده‌های پزشکیش هنوز کنار تختش هست. حتما غزاله عروسک‌هایی از دوران کودکیش برای خانواده به یادگار گذاشته. چهره مادر و خواهر و پدرش مدام جلوی چشمم بود.

   صبحی که تمام شبش با کابوس گذشت آغاز شد. اولین جمله در ذهنم حک شد: اولین صبحی که غزاله‌ی خانه‌شان پر کشیده.

صبح که داشتم دخترم را صدا می‌زدم داغم تازه می‌شد، کابوسم رنگ تازه می‌گرفت، تنم یخ می‌شد: غزاله پاشو مامان. صبح شده. غزاله جان. غزالِ من. غزی خانم. غزغز....

   لباس مدرسه پوشید. قدبلند و رعنا جلوی رویم رژه می‌رفت. در آغوشش گرفتم. غزاله‌ی من... غزال خانه‌ی ما...

خدا به خانواده داغدار خضردوست صبر جمیل عطا کند. داغ فرزند سخت است.

برای حال بد منم دعا کنید.


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۸
طاهره مشایخ

باران، مارجان، کدو تنبل

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۳۲ ب.ظ

     دوشنبه 18 آبان، هوای پاییزی، باران پاییزی و زندگی هم پاییزی است.


    کدوی تنبلی داشتم که قسمت شد ضیافتِ بارانِ پاییزی‌مان را تکمیل کند. کدو را روی تخته گوشت گذاشتم و خردش کردم. یاد مارجان افتادم. مارجان هم مثل هر گیله زن در هوای پاییزی بساط کدوی پخته راه می‌اندازد، تخمه‌هایش را تمیز می‌کند، کنار بخاری خشک می‌کند و شب‌چره خوشمزه‌ای برای شبهای پاییز و زمستانِ بچه‌ها و شوهرش آماده می‌کند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۳۲
طاهره مشایخ

مارجان تپل می‌شود

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۳۷ ب.ظ


خودم دارم رژیم لاغری می‌گیرم؛ اما در عوض مارجان دارد روز به روز تپل‌تر می‌شود. حدودا چهل هزار کلمه شده است. ان‌شاءالله پُرش رفته و کمش مانده. صبح تا ظهر دارم می‌نویسم. البته بیشتر در حال بازخوانیِ مارجان هستم. گاهی خیلی خسته می‌شوم. بعضی قسمت‌ها خیلی نفس‌گیر می‌شود. جاهایی کم می‌آورم؛ لپ‌تاپ را خاموش می‌کنم. به محض اینکه مشغول آشپزی یا ظرف شستن و کارهای خانه می‌شوم و یا می‌روم پیاده‌روی، مارجان واژه‌هایش را مسلسل‌وار شلیک می‌کند. برای همین دفتر یادداشتی روی اُپن گذاشتم تا به محض اینکه نکته‌ی مهمی به ذهنم رسید بلافاصله یادداشت کنم. گوشی همراه هم خیلی به کارم می‌آید؛ گاهی جمله‌ها و نکاتی را ضبط می‌کنم.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۷
طاهره مشایخ

مارجان بیست هزار کلمه‌ای شد

شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۳۹ ب.ظ


    مارجان بیست هزار کلمه‌ای شد. هر چه مارجان قطورتر و حجیم‌تر می‌شود، من بی‌جان‌تر و بی‌رمق‌تر.

هر کلمه‌ای که می‌نویسم تکه‌ای از وجودم کنده می‌شود. امروز بخش‌هایی از کودکی مارجان را نوشتم. کودکی‌های گذشته با کودکی‌های امروز خیلی فرق دارد. بچه‌های قدیم خیلی مظلوم و ستم‌دیده بودند. مخصوصا بچه‌های روستا. اگرچه بچه‌های امروز هم مشکلات خاص خود را دارند. مشکلاتی نظیر تنهایی، تنها در خانه بودن و از طبیعت و زندگیِ پاک دور بودن و ...

شما را به بخش‌هایی از کودکی مارجان دعوت می‌کنم:(نظردهی آزاد است)


   انگار کل محله اینجا بودند. توی قبرستان همه یک جا جمع شده بودند. مثل زمان‌هایی که کسی می‌مرد. حالا هم انگار یک نفر مرده بود.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۹
طاهره مشایخ