ز حکمت گشاید در دیگری
به دلم افتاده اتفاقات خوب در راه است. چون به این ضرب المثل اعتقادِ قلبی دارم:
"خداوند گر ببندد در رحمتی، ز حکمت گشاید در دیگری"
به دلم افتاده اتفاقات خوب در راه است. چون به این ضرب المثل اعتقادِ قلبی دارم:
"خداوند گر ببندد در رحمتی، ز حکمت گشاید در دیگری"
بعد از هشت روز خاله بازی و عروسی و مهمونی و گردش، بالاخره به خانه برگشتم. یک شنبه قبل از سحر خانهی خودمان بودم.
این بار تهران رفتنم خیلی فرق داشت. قرار بود بیشتر از همیشه تهران بمانم. خیلی بیشتر از همیشه. وقتی داشتم خانه را ترک میکردم هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه خانوادهام را میبینم و ناراحت از اینکه همسر و خانهام را میگذارم و میروم. مادرم حرف خوبی میزند: کسی که دلش برای خانه و زندگیاش تنگ شود یعنی از زندگیاش راضی است؛ یعنی دلبسته زندگی و همسرش میباشد. مادرم روانشناس نیست؛ اما ظاهرا درست میگوید. من علیرغم تنهایی و غربت و خیلی از مشکلات، رشت و زندگیام را خیلی دوست دارم.
این بار قرار بود وقتی تهران هستم دوستان قدیمی(دبیرستانی) را ببینم. دوستانی که بیست سال میشد از هم خبر نداشتیم. دوستانی که در آستانه چهل سالگی دوباره به هم رسیدیم. بیست سال پیش، وقتی از هم جدا شدیم هجده سال داشتیم و حالا که به هم رسیدیم همه صاحب بچههای نوجوان و جوان هستیم. دو تا از دوستانم، دختر و پسر هجده ساله دارند. دختر یکی از این دوستان سال دوم دندانپزشکی است و پسر یکی هم امسال دانشگاه قبول شده و حتی مشغول کار هم شده است. تازه مادر همین دختر دندانپزشکمان هم مادرزن شده! یادم باشد برای خودمان اسفند دود کنم و "ماشا الله و لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم" بگویم.
در کل سفر خوبی بود. پبج شنبه 19 شهریور عروسی پسرداییام بود و از صبح رفتیم پیشوا. اول رفتیم صحن امامزاده. سر قبر هر کدام از رفتگان که میرفتم زار میزدم. مدتها بود که این طور گریه نکرده بودم. مزار مامانجان، آقا، مادر، پسرعمو محمد، عمو احمد، ابراهیم، محمد علایی، مریم و ... و آخرین سفرکرده فامیل: مرحومه مهری علایی. خدا همه رفتگان را رحمت کند. رفتم سر قبر مامانجان و قسمش دادم که ...
دوست داشتم ساعتها توی صحن بمانم و تک تک قبرها را ببینم و تجدید خاطره کنم و فقط اشک بریزم. این بار دلم خیلی پر بود. قبرستان بهترین مکان برای گریه کردن است. حداقل اینجا دیگر کسی مزاحمِ گریه کردنِ آدم نمیشود.
شب توی سالنِ عروسی خیلی از اقوام و آشنایان را دیدم. حتی یکی از دوستان دوران کودکیم را هم دیدم: خانم مهشید جنیدی. دیدن مهشید سورپرایز بزرگی بود.
کلا سفر اخیرم خیلی پربار بود؛ پر از روزی و برکت. یکی از این روزی ها مربوط به خانه دایی عزیزم، دایی حمیدم، هست که حتما روزی در مورد این روزیهای خوب مینویسم.
پ.ن: در ضمن از شگفتیهای این سفر این بود که برای اولین بار اینترنت هم نداشتم.
بلاگفا مثلا به روال قبل برگشت. ماجرای چند ماه اخیرِ بلاگفا به گونههای مختلف قابل ارزیابی و بررسی است. اینکه چه بلایی سر اطلاعات آمد و بلاگفا همچنان قدرتمند و خودخواهانه، به کاربرانش اجازه لینکدهی نمیدهد بماند؛ اما اکنون مطلب چیز دیگری است.
ماجرای بلاگفا و بازیابی اطلاعات وبلاگها، حقایق جالب و جدیدی را برایم روشن کرد. هفته گذشته، وقتی اولین بار به مدیریت وبلاگ قبلی دسترسی پیدا کردم با کامنتهایی که دو سال پیش حذف کرده بودم روبرو شدم؛ کامنتهایی که بعضا نشان از بیاحترامی و بیادبی کامنت گذار بود. این کامنتها یک بار دو سال پیش حسابی ناراحتم کرده بود و من هم سعی کرده بودم فراموششان کنم؛ اما دوباره جلوی چشمانم ظاهر شدند؛ به خیال خودم حذفشان کردم! زهی خیال باطل!
حتی لینکهایی که دیگر وجود خارجی ندارند و یا خودم حذفشان کردهام نیز دوباره پدیدار شده اند!!!
گویا قیامتی برگرفته از آموزههای دینی برایم تداعی شد. همان قیامت و روز جزا که تمام کارهایی که روزی انجام دادهایم و فراموش کردیم دوباره جلوی چشمانمان ظاهر خواهند شد. انگار عالم مجازی و بازیابی اطلاعاتاش به گونهای میخواهد عالم ماورا را برایمان نمایش دهد.
برای ما آدمها نشانهها زیادند؛ ایکاش یادمان بماند