گهوارهی ابراهیم
گاهی میبینمش، کم حرف است، اما اگر حرف بزند، حرفش آدم را زیرورو میکند.
مثلا یکی از حرفهایش این است:
یه سالی که خیلی پریشون بودم، دلم آش و لاش بود، همان روزها که ساعتها توی اتاق آخری سمت تراس مینشستم و سیدیهای آن مرد بزرگ را گوش میدادم و از این همه معرفت و حقایق در شگفت بودم، رسید روز بیست و هشت صفر، روز وفات پیامبر(ص)...
صبح تنها بودم. دلم پر از غمِ روزِ وفات بود. ناگهان همان اتاق آخری را تصور کردم که مردی در حال تکان دادن گهوارهای است، کودک درون گهواره، ابراهیم نام داشت...