گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۳۸ مطلب با موضوع «این روزها» ثبت شده است

داستان یک زن: مامان کی فسنجون درست می‌کنی؟

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۰ ب.ظ


    خسته کوفته یک فنجان قهوه اسپرسو برای خودم درست کردم و با شکلات تلخ تازه نشستم چند صفحه برادران کارامازوف بخوانم. غزاله هم کنارم نشسته مشغول خوردن کیک و آبمیوه.


غزاله: مامان فسنجون کی درست می‌کنی؟

من: تو توی چشمهای من فسنجون می‌بینی؟

غزاله: فردا نهار شیرین خورش درست کن یا فسنجون.

من: نه گردو داریم برا فسنجون و نه پیازداغ برا شیرین خورش.

غزاله: اِ... پس نهار چی می‌خوای درست کنی؟

من: تو چی دوست داری؟

غزاله: من که گفتم؛ یا فسنجون یا شیرین خورش.

من: ...

 

   گاهی فکر کردن در مورد اینکه «نهارو شام چی بخوریم» خیلی سخت‌تر از درست کردن غذاست. حالا من باید فکر کنم برای فردا نهار که هر سه نهار با هم هستیم چه تدارک ببینم. به فکر غذایی هستم که هم وقت کمی بگیرد و هم مورد علاقه این دو باشد!

   این روزها سرم خیلی خیلی شلوغ است. ان‌شاءالله باید آخرین بازخوانی و بازنویسی مارجان را تا آخر آذر تحویل دهم. نوشتن کار بسیار فرسایشی است. ذهن را خسته می‌کند. شیره روح و جان را می‌گیرد. از طرفی مسوولیت خانه و زندگی، کمی تدریس و سروکله زدن با غزاله و دانشجوها و مطالعه کتاب‌های تخصصی داستان‌نویسی و ... هم به گردنم هست. حالا بماند که این وسط‌ها نگرانی‌های همیشگی و دائمی و دردهای دست و گردن و سردردهای مزمن هم که همیشه برِ دلم لانه کرده‌اند.

 

   مهم: راستی دیروز روز دانشجو بود. تبریک

JJJ


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۲۰:۲۰
طاهره مشایخ

این روزها: نیمه شب اتفاق افتاد

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۴۱ ب.ظ


   امروز صبح چند ساعتی نشستم به تایپ کردن. خوب و مفید بود. بعد سریع نهار را آماده کردم و زدم بیرون. پیش به سوی سینما برای تماشای فیلم نیمه شب اتفاق افتاد. با چه ذوقی این فیلم را انتخاب کردم. فیلم دختر هم همان زمان اکران بود. اما فکر کردم این یکی بهتر است. برای اولین بار بود که از دیدن فیلم خسته شدم. نمی‌دانم مشکل از کجا بود! فیلم نامه ضعیف بود یا کارگردانی؟ بازی‌ها خوب نبود یا دیالوگ‌ها؟ به هر جهت فیلم ریتمش بسیار کند بود. زمان برایم نمی‌گذشت. برای رسیدن به نقطه پایان فیلم لحظه شماری می‌کردم. خیلی خسته شدم. سابقه ندارد نسبت به فیلمی بخواهم کم‌لطفی کنم. اما این فیلم واقعا خسته‌م کرد.


   قبل از فیلم اول رفته بودم خرید. برای تولد همسرجانمان یک عدد ساعت شیک و خوشگل خریدم. به فروشنده کلی تاکید کردم که تعویض دارید یا نه. پارسال کلی بهش اصرار کردم بیا بریم مهمان من(حالا انگار پول من از جیب ایشان نیست!) یه ساعت بخر. قبول نکرد. منم امسال گفتم ایشان را در عمل انجام شده می‌گذارم. اگر از مدلش خوشش نیامد برود و عوض کند.


  از دیروز کتاب این مرد از همان اول بوی مرگ می‌داد را شروع کردم. کتاب جذاب و گیرایی است. فکر کنم تا آخر هفته تمام شود. تصمیم دارم به مرور کتابهای نخوانده کتابخانه‌م را بخوانم. عذاب وجدان گرفتم از اینکه مدام کتاب می‌خرم در صورتیکه کتابهای نخوانده زیادی دارم.

  نیم ساعت به دوازده شب مانده و آشپزخانه مرا صدا می‌زند. ظرف غذای همسرجان و ظرفهای شام منتظر من هستند. فردا تا ساعت دو کلاس دارم. تقریبا سه نشده خانه هستم. برای نهار خودم و غزاله الویه درست کردم. غزاله کمی زودتر از من می‌رسد.


   الهی شکر می‌گذرد. روزگار با تمام تلخی‌ها و شیرینی‌هایش می‌گذرد. تصمیم دارم برای 22 آبان که تولد 49 سالگی همسرجان است سوپرایزش کنم. حتما کیک درست می‌کنم و به همراه چند نوع غذا می‌رویم منزل امیدمان، کیاشهر، منزل پدرشوهرم. دو هفته هست که نرفتیم و دلم برای همه‌شان تنگ شده. دو ماه می‌شود که خانواده خودم را ندیدم. دلم برایشان پر می‌زند. اما چه کنم که امکان رفتن ندارم. دلم چقدر بی‌دروپیکر شده. برای همه دلتنگی می‌کند. دلم برای خیلی‌ها تنگ شده.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۱
طاهره مشایخ

این روزها: صبر داشته باش

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۲۹ ق.ظ


صبور شدم مثل غوره که می‌خواد مویز بشه.

حلیم شدم مثل همون ضرب‌المثل حلیم سلیم.

اما بالاخره یک روز منفجر میشم از این همه صبر.

باید خودم را با شرایط فعلی وفق بدهم. یعنی وفق داده‌ام. مثل دوزیستان با محیط سازگار شدم.

فعلا خانه‌زیست شدم.

 

بی‌صبرانه در انتظار مهر هستم. پاییز زودتر بیا. بیا تا دوباره زندگی کنم.


فضای نوشتن این مطلب: همسرجان در حال خانه تکانی و اشتراک آهنگ‌های گوشی با صدای بلند.

مدام هم صدا می‌کند: خانم، اینو شنیدی؟

من توی دلم: به خدا همه اینها رو شنیدم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۹
طاهره مشایخ

این روزها: من، زندگی، مارجان

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ق.ظ


   فردا یک‌شنبه 31 مرداد است. صبح باید غزاله را ببرم مدرسه. بعد ساعت 2 بروم دنبالش. این روزها اصلا از خانه بیرون نمی‌روم. نمی‌دانم شهر چه رنگی شده. چه خبر هست و چه خبر نیست. سرم به قدری شلوغ کارهای نوشتن و خواندن شده که اصلا فرصت پیاده‌روی هم ندارم. گاهی با ماشین تا شهر کتاب می‌روم.

   خانه‌ام هم حسابی به هم ریخته و نامرتب شده. از صبح که بلند می‌شوم می‌نویسم و می‌خوانم و یادداشت برمی‌دارم. از قضا این روزها مشغله‌های فکری هم دارم. سندرم نوجوانی غزاله گاهی خیلی اذیتم می‌کند. الهی شکر چند روزی است بهتر شده. ارتباط گرفتن با نسل فعلی خیلی سخت شده. هر چقدر کوتاه می‌آیم و بیشتر مدارا می‌کنم انگار کمتر فایده دارد.

   یکی دو ماه اخیر حوصله کار خانه ندارم. فقط غذا درست می‌کنم، ظرف می‌شویم، لباس‌های ماشین لباس‌شویی را روی بند پهن می‌کنم، جارو و تی می‌کشم. همین. هیچ کار دیگری انجام نمی‌دهم. اصلا حوصله کار دیگری ندارم. دوست دارم فقط بنشینم بنویسم و مطالعه کنم.


   تصمیم دارم از این به بعد علی‌رغم میل باطنیم برای کارهای خانه ماهی دو بار کارگر بیاورم. تمام این سالها خودم همه کارهایم را انجام دادم. همسرم بارها می‌گفت کمک بیاورم. اما من دوست نداشتم کسی به غیر از خودم کارهای خانه‌ام را انجام دهد. حالا فکر می‌کنم در حال حاضر تا کار مارجان به نتیجه نرسد، حوصله کار دیگری ندارم.


   پنجشنبه ظهر آخرین بسته بادمجان کبابی داخل فریزر را تبدیل به میرزاقاسمی کردم. همان شب از منزل پدرشوهرم که می‌آمدیم سر راه ده کیلو بادمجان گرفتیم. دیروز همه‌شان را کباب کردم. کمی هم پیازداغ درست کردم تا یخچال بدون پیازداغ نماند. ایکاش نوشتن هم به راحتی همین پیازداغ درست کردن بود. فقط یک ساعت وقت گرفت.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۱
طاهره مشایخ

داستان یک زن

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ق.ظ


    بعضی آدمها آنقدر از بیرون سرپا و قرص هستند که کسی متوجه نیست که از درون چقدر آشفته و بی‌بنیه است. حواسمون به درون آدم‌ها هم باشد. فکر نکنیم این آدمِ قرصِ محکم که همواره به زندگی لبخند می‌زند همیشه همین است. این آدم هم آدمیزاد است دیگر. ممکن است جایی بِبُرد. موتور بسوزاند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۶
طاهره مشایخ

داستان یک زن: مادری- دختری

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ب.ظ


    امروز جمعه 25 تیر ماه شد. چقدر زود 25 روز از تابستان گذشت. برنامه‌های زیادی دارم برای تابستان. پارک، سینما، گفتگوهای مادری دختری و هزار تا کار دیگر.

   دیروز من و غزاله با هم کتاب خواندیم. من ملاقات در شب آفتابی و دخترم جاناتان مرغ دریایی. تجربه خیلی خوبی بود. اصلا فکرش را نمی‌کردم که از کتاب خوشش بیاید. کلی در مورد زبان و محتوای کتاب برایم حرف زد. از نظر او این کتاب یک کتاب مذهبی است. از اینکه کتاب را یک روزه تمام کرد خیلی ذوق کرده بودم. هفته قبل هم شازده کوچولو را خواند. به نظرم کم کم دارد کتابخوان می‌شود. البته اگر این گوشی بگذارد!

   فیلم ساکن طبقه وسط را گرفتم. من وقت نشد ببینم. اما دخترم دید و گفت: "بازی شهاب حسینی خوب بود. اما معلوم نشد فیلم منظورش چه بود. فقط دنبال جاودانگی بود! خوب که چی!" البته من قبلش گفته بودم که دنبال داستان و قصه نگردد توی این فیلم.

  صبحانه تخم مرغ عسلی گذاشتم و حلوا شکری. جمعه روز خانواده است. حالا هم عطر میرزا قاسمی با برنج هاشمی توی خانه پیچیده. درونم غوغاست. اما باید هوای خانواده را داشته باشم. باید مادری کنم و همسری. باید زن خانه باشم. باید همه چیز را مرتب کنم. نباید آب توی دل کسی تکان بخورد. خودم هم به جهنم. زن شدم و مادر شدم برای همین‌ها. برای همین صبوری‌ها. برای همین شکیبایی‌ها. خدایا چه کنیم تا بهشتت را دو دستی تقدیم مردان کنیم؟ عطایش را به لقایش بخشیدیم پروردگار.

   خودم مادرم و باید نگران مادرم هم باشم. باید هم حرص و جوش دخترم را بخورم و هم غصه مادرم را به جان بخرم. مادرم این روزها به سختی راه می‌رود. از روی غیرت. چطور ساختار آدم در عرض چند ماه این طور بهم می‌ریزد. این همه سال گریه‌اش را ندیده بودم. اما این چند روز بغضش ترکید. وقتی می‌گوید دو تا هوار بر سرم آمده می‌خواهم نباشم و این طور غصه‌اش را نبینم.

   باید تمام افکارم را جمع کنم و بنشینم پای بازخوانی نهایی مارجان. غصه و غم را کنار بزنم و واژه‌های مارجان را مرور کنم. آدم چقدر باید تمرکز و دقت داشته باشد، چقدر محکم و قوی باشد!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۳:۰۵
طاهره مشایخ

به سوی آغوش پدرومادر

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۴ ب.ظ


قرار است فردا شب به امید خدا عازم تهران شویم. بعد از سه ماه پدرومادرم را میبینم. سه ماه کم نیست. سه ماه می‌شود 93 روز. من بیش از 93 روزِ پر از حادثه و غصه و غم کنار پدرومادرم نبودم. درست زمانیکه باید پیش آنها می‌بودم...

نمی‌دانم وقتی میبینمشان چه عکس العملی خواهم داشت. شاید بیفتم به آغوش مادرم و فقط زار زار گریه کنم. یا آغوش پدرم و مثل ابر بهار...

نمی‌دانم برخوردم با اصل کاری چگونه است. خواهرم...

همین حالا اشکم روان شده. با گریه می‌نویسم. با گریه...

روزهای سختی بود. خیلی سخت. روزهایی که با گریه خوابیدیم و با گریه هم بیدار شدیم. به مردم لبخند زدیم و با آنها خندیدیم، بعد دوباره درون خودمان خون گریه کردیم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۴
طاهره مشایخ

ظلم، سکوت، درد

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۳۰ ب.ظ


    خیلی وقت است که سراغ وبلاگ نیامدم. نه اینکه برایم مهم نباشد، اتفاقا خیلی هم مهم است. قبلا هم نوشته بودم که وبلاگ چیزی مثل بچه‌ی دوم می‌ماند برای من. خیلی دوستش دارم و برایش اهمیت قایلم. اما این روزها حرفم نمی‌آید. نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم. اتفاقا دلم پر است از حرف. آنهم چه حرفهایی. اما ترجیح می‌دهم فعلا سکوت کنم. حقیقتش این روزها و ماههای اخیر شاهد ظلم بزرگی بودم و هستم و از خودم ناراحتم که توان برخورد با آن را ندارم. حتی نمی‌توانم بیانش کنم. هفته‌ی گذشته نشستم و کلی برای همسرم درددل کردم. برایش گفتم که انگار این روزها تکرار روزهای چند سال گذشته است. همان روزها که ظلمی شد و ما چند نفر سکوت کردیم. سکوت قلب آدم را به درد می‌آورد. درد هم انسان را از پا درمی‌آورد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۰
طاهره مشایخ

داستان یک زن

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ب.ظ


ایکاش مجالی بود برای نوشتن "داستان یک زن".

از همان زنها که هر کدام یکی را دوروبر داریم. داستان یک زن.

فقط باید با چشمِ دل پیدایش کنیم.

داستانش خودش نوشته میشود، خودبه خود. واژه به واژه.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۶
طاهره مشایخ

گزارش یک نامردی

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۱۶ ب.ظ


گزارش یک نامردی

ایکاش میتوانستم اینجا از یک نامردی بنویسم.

یک نامردی بزرگ

یک نامردی بی صدا

یک نامردی شیک


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۶
طاهره مشایخ