گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۸۷ مطلب با موضوع «داستان یک زن» ثبت شده است

نقش مامان در ادبیات

سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۰۶ ب.ظ


    دخترم که خیلی طفل بود برایش کتاب "مامان بیا جیش دارم" رو گرفته بودم. اسباب شادی دوستان و اقوام را فراهم کرده بودیم!


    حالا خودم مشغول کتاب "مامان و معنی زندگی" شدم.


    این "مامان" چه نقش مهمی در ادبیات دارد :)


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۰۶
طاهره مشایخ

این روزها: من و دغدغه‌هایم

چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۵۲ ب.ظ


   این روزها توی سرم یک غده درآمده. غده‌ای به نام دغدغه. دغدغه‌ای بزرگ. دغدغه پشت دغدغه. فکر پشت فکر.

   سرم پر از هیاهوست. هیاهوی نوشتن و خواندن و بیشتر دانستن و کشف بیشتر و بیشتر. به همین اندازه که سرم شلوغ و پرهیاهوست، خانه‌ام نیز شلوغ و بی‌در و پیکر شده. اتاق‌ها نامرتب. کتابخانه در هم و بر هم. یک عالمه کارهای عقب افتاده.

   اما با این همه دغدغه، دغدغه غذا و خورد و خوراک و لباس اهل خانواده تمام و کمال و به وقت انجام میشه!

دغدغه مادری و همسری تمام و کمال و پابرجا. همه راضی، وای به حال دل من ناراضی!


   ایکاش بقیه کارهایم هم همینطور انجام می‌شد.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۲۱:۵۲
طاهره مشایخ

آب کم جو تشنگی آور به دست

سه شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۴۳ ق.ظ


آب کم جو تشنگی آور به دست

سالهاست تشنه‌ام. تشنه‌ی آب حیاتم

آب حیاتم ده

حوا شوم بلکه

آدم شدن پیشکش

 

این روزها: روزهای پریشانی و آشفته حالی؛ که البته حال خوشی است، خوش!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۵ ، ۰۸:۴۳
طاهره مشایخ

بازگشت اژدها

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۱۳ ب.ظ

اسمشو گذاشتم اژدها. چون هر وقت اومده، خودم و زندگیم رو فلج کرده.
به سختی تایپ میکنم. انگشتم که روی کیبورد میخوره گردنم تیر میکشه و دادم به هوا میره.
از روزی میترسم که نتونم تایپ کنم. نتونم خودکار دست بگیرم.
از این روزها میترسم. تمام زندگی من همین خواندن و نوشتن است. مگه به غیر از این کارها، کار دیگه ای بلدم؟
تمام دلمشغولی این سالهای منم همین بوده.
خدایا این توانایی را از من نگیر.
هنوز اونقدر بزرگ نشدم که بگم راضیم به رضای تو.
من در خودم نمیبینم که اینطور نسبت به امر اربابم رضایت دهم.

حداقل اونقدر توانایی بده که کارهای نصفه نیمه را به سرانجام برسانم.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۱۷:۱۳
طاهره مشایخ

نفسهای آخر

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۰۰ ق.ظ

چه تناقض شگفت انگیزی.

نفسهای آخر یک اثر، میشود تولد همان اثر.

با آخرین ضربه های من بر روی کیبورد، مارجان متولد میشود.

آغاز یک اثر، یک شخصیت. چیزی به متولد شدن مارجان من نمانده. از سال رسیدم به ماه. بعد هفته، روز و حالا دقیقه و لحظه.

تمام شدم تا مارجان متولد شود. خون دل ها خوردم.



موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۰۱:۰۰
طاهره مشایخ

این روزها: روز جمعه!

جمعه, ۱۰ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲ ب.ظ


   مثلا امروز جمعه است. اگرچه مدتهاست برای من روز تعطیل و غیرتعطیل خیلی فرق نمی‌کند. برنجم را دم کردم و رفتیم خرید. بعد از خرید همسرم وسایل را آورد بالا جلوی در و رفت سرکار. من ماندم و یک عالمه خرید. غزاله هم که خرید را فقط به نیت کیک و آدامس و هله هوله نگاهی می‌اندازد و گاهی هم جابجایشان می‌کند.

   آلو اسفناج را ردیف کردم و افتادم به جان خانه و آشپزخانه. دو تا لیوان آب پرتقال هم برای دو تا اربابهای خانه آماده کردم و به غزاله گفتم لپ تاپ را روشن کن تا من بیایم. سریع سالاد درست کردم و داشتم به این فکر می‌کردم که الان در مورد چه چیزی بنویسم که صدای در پارکینگ آمد. بعد هم صدای دزدگیر ماشین ارباب بزرگ!

   وقتی از من می‌پرسند "«مارجان» چه شد؟"، "تمام شد؟" "چرا این قدر طولش می‌دی" دوست دارم خودم را از پنجره بیندازم بیرون.

   این است داستان من. مثلا مشغول تایپ هستم، غزاله می‌آید کنارم و شروع به خاطره تعریف کردن می‌کند. یا تلویزیون را روشن می‌کند. یا می‌خواهد با لپ تاپ فیلم ببیند. خلاصه وقتی که خودش درس دارد همه باید دست به سینه در خدمتش باشیم و وقتی هم که از درس خواندن خسته می‌شود باز هم خدمت از ماست!

 

    ** دیروز کتاب طولانی‌ترین آواز نهنگ را خواندم. رمان نوجوان است. اما به دلایلی... در چند ساعت تمامش کردم. نکات اجتماعی، تربیتی، خانوادگی، فرهنگی جالبی داشت.


***روز چهارشنبه عروسک گردان کلاه قرمزی، دنیا فنی زاده از دنیا رفت. خدا رحمتش کند. خاطرات قشنگی برای همه باقی گذاشت. یادش گرامی.


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۵ ، ۱۴:۵۲
طاهره مشایخ

ذهن درگیر من

يكشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۹ ب.ظ


    گرفتاری یعنی گوساله‌ای که زاییدی هنوز گاو نشده، چند گوساله دیگر هم قصد به دنیا آمدن داشته باشند!

    هنوز در گیرودار مارجان هستم که دو سوژه مثل دارکوب توی سرم می‌کوبند و ذهنم را قلقلک می‌دهند. یکی مربوط به مسجدی است که هر روز سر راه دانشگاه می‌بینم. سالها پیش از بی‌خوابی نشستم شبانه چند صفحه‌ای در موردش نوشتم. یک هفته شبانه روز صد صفحه پر شد. روزگار و گرفتاری‌های روزمره باعث شد کلا یادم برود چنین چیزی نوشتم. البته خیلی خام و بی‌تجربه نگارش شده. اما سوژه و درونمایه خوبی دارد. باید سر فرصت بنشینم و حسابی بپزمش!

دومین سوژه خیلی خاص است. هنوز روی کاغذ نیامده. اما ذهنم را حسابی درگیر کرده.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۳:۲۹
طاهره مشایخ

داستانک

جمعه, ۲۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ق.ظ


   پیرزن پاییز را دوست دارد. هر روز بعد از نماز و تا قبل از طلوع آفتاب چادرش را دور کمر می‌بندد و لچک به سر به حیاط می‌رود. پرتقالها و نارنجها را دانه دانه می‌چیند. آنهایی که نزدیک زمین‌اند با دست و آنهایی که نزدیک آسمان با کَردِخاله.

   پیرزن پاییز را دوست دارد. هر روز بعد از ورزش صبحگاهی، سر راهش از پیرزنی که کنار پیاده‌رو بساط پهن می‌کند پرتقال و نارنج می‌خرد. بعد از دوش، صدای غژغژ دستگاه آب پرتقال گیری توی خانه می‌پیچد.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
طاهره مشایخ

به اندازه یک نقطه

جمعه, ۲۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۴ ق.ظ


    مشغول خواندن کتاب به اندازه یک نقطه هستم.


همین


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۵ ، ۰۹:۴۴
طاهره مشایخ

زندگی

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ب.ظ


    وبلاگم را خیلی خیلی دوست دارم. دوست دارم همه چیز را اینجا بنویسم. از زندگی و جریانش. مثلا از این بنویسم که امروز میرزاقاسمی درست کردم و عطر سیرداغ و بادمجان کبابیش توی خانه پیچیده. تهدیگم هم ربی درست کردم تا همسرجان حسابی کیفور شود. در قابلمه پلو را که برداشتم عطر خوبی به مشامم رسید. یاد تهدیگ‌های ربی مادر همسرم افتادم. سالها قبل که دوران نامزدی یک هفته‌ای آمده بودم منزلشان. همان منزل امید ما. دستپختشان عالیست. به قول قدیمی‌ها دست و پنجه دارد. امروز دقیقا همان عطرهای خیلی دور برایم زنده شد. یاد همان روزهای عاشقی افتادم. همان روزهایی که به سرم زد می‌توانم از خانواده و پدرومادرم بگذرم و بلند شوم بیایم توی غربت. آخر دختر! تو مگر غربت رفته بودی که بدانی غربت چیست؟ خر شدم، عقل از کفم رفت. عشق کورم کرد. کر شدم. دو روز بعد را نمی‌دیدم. چه برسد به بیست سال بعد. الان کاسه چه کنم چه نکنم دست گرفته‌ام!

   مثلا می‌خواستم امشب بروم تهران و بعد از سه ماه پدرومادرم را ببینم. امشب بروم و فردا شب هم برگردم. صبح بلند شدم دیدم ای دل غافل! برف می‌بارد. ماشاالله! چه برفی! این هم از شانس من. تهران کلا کنسل شد. معلوم نیست کی دوباره به سرم بزند و قصد تهران کنم.


   اینجا با صدای بلند اعلام می‌کنم: من دلم برای مامان و بابام تنگ شده.


   برای دخترم: یادت باشه به خاطر درس و مشق و مدرسه تو از وظایف دختریم دارم می‌زنم.


  برای همسرم: چرا دوست داشتنت اینقدر گران تمام شد؟ چه کار کنم تا کمتر دوستت داشته باشم؟ دارویی چیزی کشف نشده؟ این چه وابستگی است که روز به روز هم دارد بیشتر و بیشتر می‌شود؟


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۵۹
طاهره مشایخ