این روزها: هراس
میرسد آن چه هراس داشتم.
ترس شده مونس شب و روزم.
راضیم به رضایش.
او خواسته و منِ بندهی مستاصل باید در برابر تقدیرش سر به زیر آورم.
میرسد آن چه هراس داشتم.
ترس شده مونس شب و روزم.
راضیم به رضایش.
او خواسته و منِ بندهی مستاصل باید در برابر تقدیرش سر به زیر آورم.
امروز 29 اسفند مصادف شده با سالروز میلاد باسعادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها. به همین مناسبت مثلا امروز روز ما زنها و مادرهاست. مثلا امروز ما باید پادشاهی کنیم. اما دریغ از لحظهای نشستن بر تخت پادشاهی. امروز به این فکر میکردم که مادران و زنهای این مرز و بوم در هیچ روز مادری اینقدر کار نکرده بودند. مثلا روز مادر و روز زن است. اما در این روز به اندازه تمام روزهای زندگیمان بدو بدو کردیم و کار انجام دادیم. فقط چند ساعت به تحویل سال مانده و هنوز کارهای خرده ریز مانده.
غزاله برای کادوی روز مادر کتاب "شبهای حرم خانه" را برایم خرید. یعنی امروز در صفحه اینستاگرام نشر اسم دیدم این کتاب را و کنجکاو شدم برای داشتنش. قبلا در کتابفروشی بدر این کتاب را دیده بودم. سریع زنگ زدم و گفتم برایم کنار بگذارند تا همسرم سر راه بگیرد. این کتابفروشی از بخت خوب من درست روبروی شرکت همسرم هست و خیلی وقتها کتاب را تلفنی سفارش میدهم تا همسرم بگیرد. اینجوری حساب بانکی من هم ثابت میماندJ
حالا از سالی که گذشت بگوییم. سالی که...
سال 95 چه سال عجیب غریبی بود برای خانواده من و کشورم. چقدر حادثه و نگرانی و قصه. چقدر عذاب و ناراحتی.
حتی تا همین روزهای آخر هم ترکشهایش را فرستاد. چه لحظههای سختی رقم خورد این هفته آخر. چه گذشت بر ما. ما که شدیم اسطوره صبر و تحمل. تنها چیزی که این روزها آرامم میکند کتاب است و کتاب است و کتاب.
حوصله کسی را ندارم. حالم خوب نیست، اما مجبورم لبخند بزنم. مجبورم روز عید به اقوام زنگ بزنم و سال نو را تبریک بگویم. بعد بگویم خوبیم و خوشیم و به به!
دوست داشتم برای مدتی از همه چیز انصراف دهم. از مادری و همسری و دختری و خواهری و عروس بودن و عضو جامعه بودن و در کل هر چیزی که مرا به دنیای آدمها پیوند میدهد.
دوست داشتم میرفتم به جایی که دست هیچ بنی بشری بهم نرسد. هیچ کس صدایم نکند: مامان، مامانی، مامانی جونم، طاهره، خانم، عزیزم، خانمم...
ایکاش میشد از همه این نسبتها برای مدتی انصراف میدادم. به کنج عزلت پناه میبردم و مدتی پنهان از همه میشدم.
خانه تکانی تقریبا تمام شد. اتاق آخری که تراس دارد حسابی مرتب کردم تا دوباره به آنجا پناه ببرم. مثل سالهای گذشته. مثل آن روزهایی که معرفت نفس میخواندم. مثل همان وقتها که به صدای گنجشکها انس گرفته بودم و ساعتها تماشایشان میکردم. همان روزهایی که خیلی خوش بود.
تلخ نوشتم. آری تلخ است. چون اکنون زندگی تلخ و سیاه است. به تلخی زهر. به سیاهی شب. نمیتوانم شیرین بنویسم. چون اکنون زندگی تلخ است، به تلخی شکلات تلخ 96 درصد.
از 27 اسفند یک چله قرآنی شروع کردم. خواندن سوره مبارکه حشر و تفکر در مورد آیات و کلماتش.
انشاءالله سال 96 سال خوب و پربرکتی برای همه مردم سرزمینم باشد.
چله گرفتم، چه چلهای!
به لطف خدا از نهم بهمن تا هجده اسفند در چله بودم. همه خوراکیهای خوشمزه را
بر خودم حرام کردم. هر نوع هله هوله، مرغ، گوشت، برنج، حبوبات، روغن، شیرینیجات و
بستنی و کیک و بیسکویت ممنوع شد.
دقیقا از اذان صبح نهم بهمن با زبان روزه شروع شد و تا غروب هجده اسفند ادامه داشت. گزارش روزبه روزش را مو به مو نوشتهام. از تمام حالات و لحظههای سخت و شیرینش یادداشت برداشتهام. شاید روزی اینجا بگذارم. شاید.
هفته اول خیلی سخت بود. فکر میکردم چطور باید ادامه دهم. بعدازظهرها بیحال میشدم. فشارم میافتاد. سرگیجه داشتم. ترس برم داشته بود. تردید به جانم افتاده بود. اما بعد کم کم عادی شد. میلم به غذا کم شد. البته گاهی برای بعضی غذاها دلم میرفت. مجبور بودم هر روز طبق برنامه غذایی برای خانواده غذای گرم درست کنم. انواع غذاها. از خورش گرفته تا کتلت و الویه و سالاد ماکارونی و مرغ سوخاری. مثل آشپزها غذا را آماده میکردم و خودم با یک تکه نان و یک پیاله کوچک ماست سر میکردم. گاهی بوی غذاها به مشامم میخورد و بیحال میشدم؛ اما باید تحمل میکردم. تحمل شیرینی بود. مخصوصا که بعد از دو هفته با کاهش وزن دو کیلویی مواجه شدم.
سعی کردم در برنامه چله از انواع غذاهایی که خیلی دوست داشتم پرهیز کنم. اما برای زنده ماندن مجبور بودم برنامه غذایی داشته باشم:
*لبنیات کم نمک و کم چرب(ماست و پنیر و شیر)
*روزی یک نصفه نان لواش
*گردو و بادام درختی و کشمش و خرما
*انواع سبزیجات و میوه و زیتون
*هفتهای دو تا تخم مرغ نیمرو در روغن زیتون
*روزی سه تا ساقه طلایی و نصفه بسته تُرد
و من زنده ماندم. هر روز پیادهروی داشتم و ساعات زیادی مطالعه و نوشتن در برنامهام بود. اسم این چله را گذاشتم: خودسوزی!
باورم نمیشود چهل روز است پفک و تخمه و چیپس و بستنی و شیرینی نخوردهام!
البته تصمیم دارم در آینده خوردن هله هوله را به حداقل و بلکه صفر برسانم.
نکته مهم: من به خدا توکل کردم و با توجه به ظرفیت جسمی و نیازم برای کاهش وزن و مبارزه با نفس سرکش این چله را طی کردم و مسلما برای دیگران تجویز نمیشود.
این شمال چه دارد که همه برایش سروکله میشکنند!
گاهی به همسرم میگویم ازدواج من و تو، لذت شمال و جاده شمال را از من گرفت. سفرهای یهویی و ناگهانی شمال از لذتهای خانه پدری بود. بهترین خاطراتم از همین سفرها بوده و هست. اما حالا در دل شمال به گذشته فکر میکنم. به روزهایی که در انتظار عید بودیم تا جمع کنیم بریم شمال. و چقدر خوش میگذشت. بهترینهای دوران کودکی و نوجوانی من همین خاطرات شمال است.
اکنون با دریا فقط نیم ساعت فاصله دارم و از خانه پدر همسرم فقط پنج دقیقه با ساحل و رودخانه راه است و من از خودم میپرسم: آخرین باری که دریا و رودخانه را دیدم کی بوده؟
آخه کدام آدم عاقلی با یک شمالی ساکن شمال ازدواج میکند؟!
حمیرا از آن سر دنیا برای دریا و شالیزار میخواند:
میخوام برم دریا کنار دریا کنار هنوز قشنگه
آخ میدونم از سبزه زار تا شالی زار هنوز قشنگه
عاشق جنگل و بوی ساحلم هوس یارو دیار کرده دلم
عاشق جنگلو نم نم بارونه دلم
معین از دیار نصفه جهان هم با شمال ایاغ و همدم است:
هوا ابری و من با چشمای تر
دوباره بدون تو میرم سفر
شبیه یه تصویر بی حس و حال
دوباره بدون تو میرم شمال
با من حسرت پرسه تو اسکله
کنار تو و کمترین فاصله
رضا یزدانی هم با آن صدای عجیب و غریبش از خیر ترانه شمال و جاده چالوس نگذشته:
بیا بازم تو رویاها با همدیگه بریم شمال
دلم خوشه یه بار دیگه به این خیالای زلال
منو ببر تا آخره جاده ی چالوس ببرم
تا شیشه ی بارونیه خیس اتوبوس ببرم
منو ببر تا گم شدن تو اون چشای بی قرار
تا ساختن قصر شنی رو ساحل دریا کنار
بیا بازم بریم شمال به ساحلی که بلدیم
مثل همون روزایی که تو جنگلاش قدم زدیم
همه مشغول خانه تکانی و خرید عید هستند، من مشغول خواندن کتابهای نخوانده کتابخانه. در واقع دارم کتابخانه را خانه تکانی میکنم. ان شاءالله تصمیم دارم بخش زیادی از کتابهای نخوانده کتابخانهام را بخوانم تا بلکه عذاب وجدان کمتری داشته باشم. سال 95 کتابهای زیادی خریداری کردم. مثل معتادها تمام پیادهرویهایم به شهر کتاب و کتابفروشی بدر و جنگل و پاتوق کتاب ختم شده و هر بار هم علیرغم قولی که به خودم میدادم باز زیر قولم میزدم و کتاب میخریدم.
اکنون به طور همزمان مشغول کتاب جزء از کل و هنوز آلیس و چند کتاب دیگر هستم.
این وسطها چیزهایی هم مینویسم.
میروم اتاق غزاله. پای تختش زانو
میزنم. خودم را کودکی میپندارم. انگشت در چشم غزاله فرو میبرم.
«خوابی؟ بیداری؟» لحنم کودکانه است. کودک درونم از افولی درآمده. میخواهد خودی نشان دهد.
ایکاش بچه کوچکی داشتم تا سربه سر غزاله میگذاشت. صبحها از خواب بیدارش میکرد. کتاب و دفترش را میگرفت و خط خطی میکرد. میرفت پشت در اتاقش و همینطور میزد به در و صدایش میکرد: «آبجی در رو باز کن.»
گفته بودم زنی را میشناسم که در جزیره ای دورافتاده گرفتارِ آدمخوارها شده. پیشنهاد رسید بلمی بسازد و خودش را نجات بدهد.
پاسخ این است: نمیتواند. نمیتواند. محکوم به ماندن است. محکوم به سوختن و ساختن است.
اما با این وجود هنوز معتقد است که قایقی باید ساخت. پشت این دریاها شهری است.
گاهی نوح میشود، به فکر ساخت قایق میفتد.
گاه حوّا میشود و به خوردن میوه ممنوعه فکر میکند.
گاهی موسی میشود و به عصایی فکر میکند که اژدها میشود و آدمخوارها را میترساند.
گاه مریم میشود و منتظر مایده بهشتی زیر تک درخت جزیره میماند.
زنی را میشناسم که در جزیرهای دور افتاده گرفتارِ آدمخوارها شده و راه فراری هم ندارد.
پرخوری راه فهم را مسدود میکند
اگر انسان نسبت به خوراکش مواظبت داشته باشد و دقت کند که چه چیز بخورد و چه مقدار بخورد، روح او قدرت سیر در اکناف آسمانها را مییابد. وگرنه برعکس: پرخوری موجب جولان شیطان در قلب و خیال انسان در خواب و بیداری میشود.
در این سرزمین گل و بلبلِ بی دروپیکر یک خودسوزی رخ داد.
و هنوز با موفقیت و سربلندی ادامه دارد.
تاریخ شروع خودسوزی دقیقا 9 بهمن 1395 از نماز صبح.