پند معلم گر بود زمزمه محبتی، شاگرد کتابخوان میشود!
دخترم چشم باز کرد مادرش را با کتاب و دفتر و قلم دید. کوچک که بود برایش کتاب میخواندم و مرتب به کتابفروشی میبردمش. کتابها را برایش اجرا میکردم. مثل تاتر و او لذت میبرد. اما بزرگتر که شد هیچگاه خودش نرفت سراغ کتاب. یعنی کتابخوان نشد که نشد. همه جور کتاب برایش گرفتم. از شهر کتاب به سلیقه خودش و راهنمایی من، حتی کتابهایی با جلد گل گلی هم برایش گرفتم. اما نشد که نشد.
بابا لنگ دراز و زنان کوچک را که خواند دیگر ندیدم کتابی دستش بگیرد. تا اینکه پرونده پنجشنبه فیروزهای باز شد. کلی از کتاب تعریف کردم. گفتم شخصیت اصلی همنام توست. همین باعث شد کتاب را یک هفتهای بخواند. البته حضور سلمان و شهاب هم بیتاثیر نبود در جذابیت کتاب. خلاصه بعد از پنجشنبه فیروزهای رسما اعلام کرد که تمام کتابهای خانم سارا عرفانی را میخواهد. من هم از خدا خواسته. اگر آن سر دنیا هم بود برایش پیدا میکردم. لبخند مسیح را در کتابخانه داشتم. بعد از لبخند مسیح، هدیه ولنتاین را خواند. و مرتب پرس و جو میکرد که خانم عرفانی کتاب تازه ندارند. به من میگفت از ایشان بپرس که چرا کتاب جدید نمینویسند. من هم مثل ندید بدیدها کلی ذوق میکردم که دخترم دارد کتابخوان میشود. اما با این وجود هیچ وقت نمیرفت سراغ کتابخانه و کتابهایم. من انتظار داشتم خودش برود از توی کتابخانه کتاب انتخاب کند. اما این اتفاق نیفتاد.
تا اینکه حضور امیرعلی نبویان در خندوانه باعث شد تمام چهار جلد قصههای امیرعلی را هم بخواند و حتی گاهی برای من و پدرش هم روخوانی کند. حتی یادم میآید فصل امتحانات بود و فقط دو جلد از قصههای امیرعلی را برایش گرفته بودم و خرید دو جلد بعدی را موکول کرده بودم به بعد از امتحانات. اما دخترم در اقدامی باورنکردنی یک روز با پدرش میرود شهر کتاب و با پول توجیبیاش جلد دیگر را میخرد. بعدها که به من گفت خیلی ذوق کردم. از اینکه خودش رفته و کتاب خریده خوشحال بودم. اگرچه اولش کمی اخم کردم و گفتم «ما تو خونهمون کار یواشکی نداریم.»
ایام تابستان جاناتان مرغ دریایی را خواند و حسابی کیف کرد. از این کتاب خیلی خوشش آمد. رویای نیمه شب را بهش معرفی کردم. اما فکر میکنم تا نیمه بیشتر نخواند. گفت خسته کننده است!
دیگر کتاب نخواند تا اینکه همین چند وقت پیش از یکی از دوستانش در مدرسه شنیده بود که مشغول مطالعه هنر شفاف اندیشیدن است!
این کتاب را داشتم. از توی کتابخانه پیدا کرد و شروع کرد به خواندن. دو مطلبش را خواند و برای من تعریف کرد. کتاب برایش جذاب بود.
همه اینها یک طرف، عامل اصلی هم یک طرف. عامل اصلی یکی از دبیرانش در مدرسه است. همیشه از او تعریف میکند. دبیر فیزیکشان مرد جوانی است که بسیار پرانرژی و باسواد و امروزی است. یعنی همان چیزی که نوجوانان و جوانان میپسندند. روز پنجشنبه این دبیر گرامی کمی در مورد زندگی و زندگی و زندگی برای دانشآموزان صحبت کرده بود. دخترم چنان تحت تاثیر حرفها و تجارب دبیرش قرار گرفته بود که تمام روز پنجشنبه و جمعه را فقط در مورد جناب دبیر صحبت کرد. از قضا ایشان برای بچهها گفته بودند که «میخواهم بیشتر کتاب بخوانم. از اینکه این مدت کم کتاب میخوانم ناراحتم.»
همین چند جمله چنان روی دخترم تاثیر گذاشته بود که مدام هنر شفاف اندیشیدن دستش بود و میگفت میخواهم تمامش کنم.
این همه من گفتم دختر، بچه، مامانجان، عزیزم، فدات شم، قربونت برم، بشین کتاب بخون! گوش نداد که نداد! اما رفتار و سخنان دبیرش اینقدر بر او تاثیر گذاشته بود.
خدایا شکرت