گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۱۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

این روزها: صبر داشته باش

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۲۹ ق.ظ


صبور شدم مثل غوره که می‌خواد مویز بشه.

حلیم شدم مثل همون ضرب‌المثل حلیم سلیم.

اما بالاخره یک روز منفجر میشم از این همه صبر.

باید خودم را با شرایط فعلی وفق بدهم. یعنی وفق داده‌ام. مثل دوزیستان با محیط سازگار شدم.

فعلا خانه‌زیست شدم.

 

بی‌صبرانه در انتظار مهر هستم. پاییز زودتر بیا. بیا تا دوباره زندگی کنم.


فضای نوشتن این مطلب: همسرجان در حال خانه تکانی و اشتراک آهنگ‌های گوشی با صدای بلند.

مدام هم صدا می‌کند: خانم، اینو شنیدی؟

من توی دلم: به خدا همه اینها رو شنیدم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۹
طاهره مشایخ

این روزها: من، زندگی، مارجان

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ق.ظ


   فردا یک‌شنبه 31 مرداد است. صبح باید غزاله را ببرم مدرسه. بعد ساعت 2 بروم دنبالش. این روزها اصلا از خانه بیرون نمی‌روم. نمی‌دانم شهر چه رنگی شده. چه خبر هست و چه خبر نیست. سرم به قدری شلوغ کارهای نوشتن و خواندن شده که اصلا فرصت پیاده‌روی هم ندارم. گاهی با ماشین تا شهر کتاب می‌روم.

   خانه‌ام هم حسابی به هم ریخته و نامرتب شده. از صبح که بلند می‌شوم می‌نویسم و می‌خوانم و یادداشت برمی‌دارم. از قضا این روزها مشغله‌های فکری هم دارم. سندرم نوجوانی غزاله گاهی خیلی اذیتم می‌کند. الهی شکر چند روزی است بهتر شده. ارتباط گرفتن با نسل فعلی خیلی سخت شده. هر چقدر کوتاه می‌آیم و بیشتر مدارا می‌کنم انگار کمتر فایده دارد.

   یکی دو ماه اخیر حوصله کار خانه ندارم. فقط غذا درست می‌کنم، ظرف می‌شویم، لباس‌های ماشین لباس‌شویی را روی بند پهن می‌کنم، جارو و تی می‌کشم. همین. هیچ کار دیگری انجام نمی‌دهم. اصلا حوصله کار دیگری ندارم. دوست دارم فقط بنشینم بنویسم و مطالعه کنم.


   تصمیم دارم از این به بعد علی‌رغم میل باطنیم برای کارهای خانه ماهی دو بار کارگر بیاورم. تمام این سالها خودم همه کارهایم را انجام دادم. همسرم بارها می‌گفت کمک بیاورم. اما من دوست نداشتم کسی به غیر از خودم کارهای خانه‌ام را انجام دهد. حالا فکر می‌کنم در حال حاضر تا کار مارجان به نتیجه نرسد، حوصله کار دیگری ندارم.


   پنجشنبه ظهر آخرین بسته بادمجان کبابی داخل فریزر را تبدیل به میرزاقاسمی کردم. همان شب از منزل پدرشوهرم که می‌آمدیم سر راه ده کیلو بادمجان گرفتیم. دیروز همه‌شان را کباب کردم. کمی هم پیازداغ درست کردم تا یخچال بدون پیازداغ نماند. ایکاش نوشتن هم به راحتی همین پیازداغ درست کردن بود. فقط یک ساعت وقت گرفت.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۱
طاهره مشایخ

خون‌مردگی: برنده جایزه ادبی پروین اعتصامی

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۵۸ ب.ظ


  از کتابهایی که تازگی خواندم کتاب خون‌مردگی نوشته خانم الهام فلاح است. الهام فلاح را با "کشور چهاردهم" می‌شناسم. کشور چهاردهمش عالی بود. برای من که ساکن گیلان هستم و عاشق فرهنگ گیلکی این کتاب معرکه بود. بعد رفتم سراغ "زمستان با طعم آلبالو". این کتاب آن طوری که می‌خواستم و انتظار داشتم جذبم نکرد. شاید موضوعش از دلمشغولی‌های من نبوده!

بعد از آن نوبت خون‌مردگی رسید. کتاب راحتی نبود. چند صفحه‌ای خواندم و گذاشتم کنار. نثر کتاب نیاز به آرامش داشت؛ که آن زمان در من تنها چیزی که نبود همین آرامشِ خوانش متن‌های سنگین بود.

چند هفته پیش بالاخره بختش باز شد. این بار با همت عالی! باید تمامش می‌کردم! کتاب را دست گرفتم، اما سعی کردم آرام بخوانم، نه با شتاب. دوست داشتم لذت کشف و خوانش کتاب در روح و جانم بیشتر بماند. آهسته و پیوسته، چیزی بین حرکات لاک پشتی و خرگوشی!

داستان با نامه شروع می‌شود و تقریبا صحنه‌های آخر داستان هم با چند نامه‌ی دیگر به پایان می‌رسد. برای نسل من که با جنگ بزرگ شدیم، این کتاب نوستالوژی خوبی دارد. بسیاری از خاطرات جنگ و دفاع در خواننده زنده می‌شود: خون‌مردگی جنگ دارد، آژیر قرمز و پناهگاه دارد، جنگ‌زدگی و بازار جنگ‌زده‌ها دارد. بی‌نفتی و اعلام کوپن‌های شکر و روغن و قطعی برق‌های زمان جنگ هم از دیگر مولفه‌های یادآور جنگ هشت ساله ماست.

شروع داستان با عبارت عربی است: "یا ابن اخی عامر". بعد بمب و موشک و پالایشگاه کویت و ابوظهیر و ام‌ریحان و عشیره و ... . همین چند کلمه کافی است تا بفهمیم با داستانی از جنوب و قوم عرب طرف هستیم. داستانی که جنگ و خونریزی و مرگ دارد با چاشنی آوار و دربه‌دری و جنگ‌زدگی.

نامه را دختری به نام ابتسام می‌خواند. مونس ام‌ریحان.

"ابتسام نگران و دستپاچه کاغذ را تا کرد و چپاند توی پاکت."(دومین صفحه کتاب) همین جمله کافیست تا نگرانی و دستپاچگی که از نامه به خواننده منتقل شده مضاعف شود و با ابتسام همدردی کند. و جالب است که خواننده تا آخر داستان همراه ابتسام است و با او همزادپنداری می‌کند. داستان از تعلیق و کشمکش منطقی و در عین حال احساسی خوبی برخوردار است. خواننده تا آخر داستان نمی‌داند چه بر سر عامر آمده؟ زنده است، مرده است، اسیر شده، شهید شده؟

 داستان شخصیت‌های محوری دیگری هم دارد. شخصیت‌هایی تقریبا قربانی: ام‌ریحان، برهان و عامر.


  خانم فلاح داستانش را چنین تعریف می‌کند: داستان راجع به دختر جوانی است که در زمان جنگ از خرمشهر به همراه اهالی محل زندگی‌اش به شهرک جنگ‌زده‌ها کوچ می‌کند. در آن‌جا با پسری که با جنگ مخالف است رابطه عاطفی برقرار می‌کند. در ادامه داستان پسر به خاطر به دست آوردن ارثیه به خوزستان بازمی‌گردد و اتفاقی اسیر می‌شود. دختر سال‌ها منتظر او می‌ماند اما سال‌ها بعد، از شهادتش مطمئن می‌شود و ازدواج می‌کند. پس از حمله آمریکا به عراق دختر به عراق می‌رود و از زنده بودن پسر مورد علاقه‌اش مطلع می‌شود. بعد از آن داستان به ماجرای اسیر شدن پسر، برملا شدن دلیل بازنگشتن او و... می‌پردازد.


   نویسنده هم از جنگ می‌گوید و هم از تاثیرات خانمان‌سوز جنگ، بر خانواده‌ها و جوامع. شروع داستان با گرمای طاقت‌فرسای تیر ماه 1367 و قبول قطع‌نامه و پایان رسمی جنگ تحمیلی است. بعد با موضوع اسارت و تبادل اسرا مواجه می‌شویم. در انتهای داستان دوباره موضوع عراق مطرح می‌شود، البته این بار نه به عنوان متجاوز، بلکه به عنوان جامعه جنگ‌زده و مورد تجاوزِ آمریکایی‌ها و نهایتا شاهد خروج نیروهای آمریکایی از کشور عراق هستیم.


  شخصیت‌های داستان تقریبا پویا هستند و دچار تحولات زیادی شده‌اند. اگرچه تحول ابتسام از لحاظ احساسی ایستا است. او از ابتدای داستان عاشق عامر است و تا زمانی که عامر را زنده در عراق می‌بیند عشقش زنده و پایدار می‌ماند. هیچ وقت مرگ او را باور نمی‌کند. عشقش به عامر باعث بیماری او می‌شود. به طوری که از یک سوم انتهایی داستان شاهد نوعی روان پریشی او هستیم. برهان نگران است ابتسام قرصش را فراموش نکند.

   برهان که در مقطعی حرف از مبارزه و دفاع می‌زده، در حوادث بعد از جنگ خود را در امواج پرتلاطم جامعه رها می‌کند و همراه با تحولات جامعه پیش می‌رود. در ابتدای داستان، از عامر که مخالف جنگ بود، عاقل‌تر و آدم‌تر بوده، اما بعد از جنگ او هم مثل خیلی‌ها بار خود را می‌بندد، به حدی که کراواتی می‌شود و دختر نوجوانش را برای ادامه تحصیل و زندگی به خارج می‌فرستد. برهان می‌تواند نماینده بسیاری از افراد متاثر از جنگ باشد که در زمان جنگ همراه با جنگ بودند و در حوادث بعد از جنگ هم با تحولات و مصرف‌گرایی هم‌نوای غرب‌زده‌ها شده‌اند. نویسنده از شخصیت‌ها تصویر سیاه یا سفید نمی‌سازد. شخصیت‌ها تقریبا سیاه و سفید و خاکستری‌اند. نه آنچنان منفی و نه آنچنان مثبت.


    خانم فلاح در جشن جایزه ادبی پروین اعتصامی می‌گوید: من خودم جنگ را از نزدیک حس کردم. وقتی جنگ جریان داشت من از نزدیک آن را حس کردم. البته سن زیادی نداشتم اما حسش کردم. عموی من در آن سالها در زمره رزمندگانی بود که در روزهای آخر جنگ به اسارت نیروهای بعثی درآمد و هیچ وقت نه بازگشت و نه سرنوشتش مشخص شد.

جنگ با این تصویرها برای من دغدغه‌ شد و دلیلی برای داستان نوشتن. اما اگر سوال کنید که چقدر از داستانی که نوشتم واقعی است؛ می‌گویم هیچی. همه داستان بر اساس تخیل و البته بر اساس تحقیق من شکل گرفته و سعی کردم در آن بیشتر از هر چیز حس و حال یک فرد چشم انتظار اسیر را به نمایش بکشم. البته اتفاقات تاریخی و تجربه زیستی خودم به نگارش کتاب کمک کرد. من در آن زمان کوچک بودم اما پدرم درگیر اسارت برادرش بود؛ به همین سبب اتفاقات برایم ملموس است. همچنین کودکی‌ام در مدرسه‌ای گذشت که به جنگ‌زده‌ها اختصاص داده شده بود. همه این مسائل کمک کرد تا کار را واقعی‌تر و باورپذیرتر دربیاورم. اما داستان اصلی و گره داستان زاییده تخیلم است.


    رمان خون‌مردگی را می‌توان یک رمان بومی نامید. چرا که ادبیات بومی و لهجه و زبان جنوب در این رمان بسیار مشهود است. نویسنده بخش مهمی از کودکیش را در جنوب سپری کرده، و تقریبا به ادبیات بومی و اصطلاحات و لهجه عربی آشنایی نسبی دارد. در برخی جاها هم برای درک خواننده از زیرنویس استفاده کرده است.

   

    در صفحات آخر داستان(191)، دیالوگ مهمی بین ابتسام و خواهرش، ناجیه، ردوبدل می‌شود که بسیار قابل تامل است.

ناجیه برگشت و رخ به رخ ابتسام پرسید «تو هم مظلوم او جنگی؟»

ابتسام بی‌درنگ پرسید: «نیستُم؟»

ناجیه گفت: «نیستی. نه تو که ای جنگ بد یا خوب سرنوشتتِ گردوند سمت برهان و زندگی بی‌عیب و نقصی که تو او قصر بالای تهران برات ساخته، نه برای یومّا که بعد آمدن بوشهر دوباره اولاددار شد، نه برای بابا که از معلمی تو گاوومیش آباد رسید به صاحب اختیاری کل بچه‌های شهرک جنگ‌زده‌ها، از دختر و پسر»

 

   عنوان خون‌مردگی می‌تواند حوادث و تلخی‌های پس از جنگ را تداعی کند. خون‌مردگی، جایش می‌ماند، گاهی درد هم دارد. خون‌مردگی معمولا تا اخر عمر با شخص همراه است.

   در مجموع می‌توان گفت رمان خون‌مردگی اثری آبرومند است که لیاقت برگزیده شدن در جایزه ادبی پروین اعتصامی را داشته است. اگرچه به شخصه با توجه به شخصیت ابتدایی برهان در قصه، با مهاجرت دخترش به خارج دچار شگفتی و بهت‌زدگی شدم و همینطور نامه‌های انتهای داستان هم برایم گیج کننده بود. با این حال گیجی و حیرانی من چیزی از ارزش‌های داستان کم نمی‌کند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۸
طاهره مشایخ

داستان یک زن: بستنی

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۶ ب.ظ


      زن: دلم گرفته. بریم یه دور بزنیم، یه بستنی هم بخوریم.

      مرد: بستنی‌های فریزر تموم شد مگه؟

 

   زن بعد از این مکالمه دیگر دیده نشد. مثل بستنی آب شد از غصّه.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۶
طاهره مشایخ

داستان یک زن

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ق.ظ


    بعضی آدمها آنقدر از بیرون سرپا و قرص هستند که کسی متوجه نیست که از درون چقدر آشفته و بی‌بنیه است. حواسمون به درون آدم‌ها هم باشد. فکر نکنیم این آدمِ قرصِ محکم که همواره به زندگی لبخند می‌زند همیشه همین است. این آدم هم آدمیزاد است دیگر. ممکن است جایی بِبُرد. موتور بسوزاند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۶
طاهره مشایخ

داستان یک زن: مادری- دختری

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ب.ظ


    امروز جمعه 25 تیر ماه شد. چقدر زود 25 روز از تابستان گذشت. برنامه‌های زیادی دارم برای تابستان. پارک، سینما، گفتگوهای مادری دختری و هزار تا کار دیگر.

   دیروز من و غزاله با هم کتاب خواندیم. من ملاقات در شب آفتابی و دخترم جاناتان مرغ دریایی. تجربه خیلی خوبی بود. اصلا فکرش را نمی‌کردم که از کتاب خوشش بیاید. کلی در مورد زبان و محتوای کتاب برایم حرف زد. از نظر او این کتاب یک کتاب مذهبی است. از اینکه کتاب را یک روزه تمام کرد خیلی ذوق کرده بودم. هفته قبل هم شازده کوچولو را خواند. به نظرم کم کم دارد کتابخوان می‌شود. البته اگر این گوشی بگذارد!

   فیلم ساکن طبقه وسط را گرفتم. من وقت نشد ببینم. اما دخترم دید و گفت: "بازی شهاب حسینی خوب بود. اما معلوم نشد فیلم منظورش چه بود. فقط دنبال جاودانگی بود! خوب که چی!" البته من قبلش گفته بودم که دنبال داستان و قصه نگردد توی این فیلم.

  صبحانه تخم مرغ عسلی گذاشتم و حلوا شکری. جمعه روز خانواده است. حالا هم عطر میرزا قاسمی با برنج هاشمی توی خانه پیچیده. درونم غوغاست. اما باید هوای خانواده را داشته باشم. باید مادری کنم و همسری. باید زن خانه باشم. باید همه چیز را مرتب کنم. نباید آب توی دل کسی تکان بخورد. خودم هم به جهنم. زن شدم و مادر شدم برای همین‌ها. برای همین صبوری‌ها. برای همین شکیبایی‌ها. خدایا چه کنیم تا بهشتت را دو دستی تقدیم مردان کنیم؟ عطایش را به لقایش بخشیدیم پروردگار.

   خودم مادرم و باید نگران مادرم هم باشم. باید هم حرص و جوش دخترم را بخورم و هم غصه مادرم را به جان بخرم. مادرم این روزها به سختی راه می‌رود. از روی غیرت. چطور ساختار آدم در عرض چند ماه این طور بهم می‌ریزد. این همه سال گریه‌اش را ندیده بودم. اما این چند روز بغضش ترکید. وقتی می‌گوید دو تا هوار بر سرم آمده می‌خواهم نباشم و این طور غصه‌اش را نبینم.

   باید تمام افکارم را جمع کنم و بنشینم پای بازخوانی نهایی مارجان. غصه و غم را کنار بزنم و واژه‌های مارجان را مرور کنم. آدم چقدر باید تمرکز و دقت داشته باشد، چقدر محکم و قوی باشد!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۳:۰۵
طاهره مشایخ

تابستانه‌های ما نسل پنجاهی‌ها

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ب.ظ


   یادش بخیر تابستان‌های قدیم.

   امروز پنجشنبه 24 روز از تابستان گذشته. هنوز مزه تابستان را نچشیدیم. چند روزی که ماه رمضان بود. بعد چند روز رفتیم تهران. از تهران که آمدیم، رشت حسابی باران بود. هوا هم حسابی خنک. کولر و پنکه را خاموش کردیم و پنجره‌ها را هم بستیم و شبها پتو انداختیم. دو روز هم به روال روزهای مدرسه، از ساعت هفت صبح فریاد می‌زنیم: غزاله پاشو مدرسه‌ت دیر میشه! و دوباره همان بساط مسخره‌بازی‌ها تکرار می‌شود: خوابم میاد. میشه ده دقیقه بیشتر بخوابم. میشه امروز تو منو ببری مدرسه!

   تازه شبِ این دو روز هم از ساعت ده تا نصفه شب حنجره می‌ساییم: غزاله بگیر بخواب تا صبح بتونی بری مدرسه.

   این شد تابستان ما. یعنی چند سالیست که همین آش است و همین کاسه.


   یاد قدیم‌ها بخیر. هنوز آخرین امتحان خرداد تمام نشده بود که حواسم به کتابخانه پدرم بود. سالها تعداد کتابها ثابت بودند و فقط بر تعداد مجله‌ها افزوده می‌شد: دانستنی‌ها، دانشمند، کاشانه، زن روز، کیهان بچه‌ها و ...

   عضو کتابخانه نبودم. چون عقلم نمی‌رسید که به جز کتابخانه پدرم باز هم در جهان کتاب و کتابخانه‌ای هست. هیچ وقت هم گذارم به میدان انقلاب نرسیده بود تا بفهمم که دنیا پر از کتاب است. من با همان کتابخانه پدرم حال می‌کردم. کتابخانه‌ای پر از صادق هدایت، جلال آل احمد، شریعتی و مطهری، کتابهای مصور تن تن، غول چراغ جادو، سیندرلا و یک عالمه کتابهای دیگر.

   با قصه‌های شاه پریان می‌رفتم به دنیای پادشاهان و ملکه‌ای زیبا می‌شدم و برای خودم خدایی می‌کردم. شاید به اندازه تمام روزهای تابستان و ایام عید من به کتابهای مصور کتابخانه زل زده‌ام و نوشته‌هایش را هم خوانده باشم. جالب است که هیچ وقت هم برایم کهنه نمی‌شدند. داستان و راستان و کتابهای مذهبی مناسب نوجوان هم داشتیم. همه را خورده بودم به وقتش. بارها و بارها.

   شاید ابتدایی بودم که سه قطره خون و اشرف مخلوقات خواندم! آخر مرا چه به این کتابها!

   سرم توی جواهر لعل نهرو، به کودکی که هرگز زاده نشد و سینوهه بود، بدون اینکه چیزی از این کتابها بفهمم. فقط پنجره‌هایی به دنیای جدید برایم باز شده بود. آنقدر هوشیار نبودم و درکم هم نمی‌رسید که این کتابها مناسب سن من نیست. یادم می‌آید وقتی سینوهه می‌خواندم مدام در ترس و وحشت بودم. از اینکه کاسه سر فرعون را سالی چند بار برای تخلیه بخارهای اضافی باز می‌کنند حسابی وحشت می‌کردم. فیلم‌های رومی را می‌دیدم تا شاید صحنه‌ای شبیه آنچه در کتاب خوانده بودم نشان دهد!

   این وسطها کتابهای کوچک عزیز نسین نظرم را جلب کرد. با کتابهای عزیز نسین از زندگی و سواد لذت بردم. کم کم بسته‌های چند جلدی قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب وارد خانه‌مان شد. این دیگر معرکه بود. سر خواندنش با برادر و مادرم دعوا داشتیم.

    یادم می‌آید سه‌شنبه‌ها که روز کیهان بچه‌ها بود، هر کس زودتر می‌رفت کیوسک روزنامه فروشی، کیهان بچه‌ها میشد املاک شخصی‌اش و می‌توانست اولین نفر از خوانندگان باشد. سه‌شنبه‌ها بعد از نهار می‌رفتم توی گرما و سرما کنار کیوسک روزنامه فروشی تا کیهان بچه‌ها برسد. بعد بی وقفه می‌خواندم. حتی برای قضای حاجت هم نمی‌شد مجله را زمین گذاشت. چون مادر و برادر و خواهرم مثل گرگهای گرسنه منتظر بودند. گاهی بی‌اشتهایی را بهانه می‌کردم تا مبادا به وقت صرف شام کیهان بچه‌ها زمین بماند و دست دیگران به آن برسد. این خاطره را چند وقت پیش برای دخترم تعریف کردم. باورش نمی‌شد چنین اشتیاقی برای کیهان بچه‌ها و یا مجله‌ای وجود داشته. تعجب کرده بود. با بی‌تفاوتی و خیلی حق به‌جانب گفت: خوب چرا خودتونو به زحمت می‌نداختین. چند جلد می‌خریدین دیگه! همه سر فرصت بدون این همه اضطراب می‌خوندین!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۳
طاهره مشایخ

به سوی آغوش پدرومادر

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۴ ب.ظ


قرار است فردا شب به امید خدا عازم تهران شویم. بعد از سه ماه پدرومادرم را میبینم. سه ماه کم نیست. سه ماه می‌شود 93 روز. من بیش از 93 روزِ پر از حادثه و غصه و غم کنار پدرومادرم نبودم. درست زمانیکه باید پیش آنها می‌بودم...

نمی‌دانم وقتی میبینمشان چه عکس العملی خواهم داشت. شاید بیفتم به آغوش مادرم و فقط زار زار گریه کنم. یا آغوش پدرم و مثل ابر بهار...

نمی‌دانم برخوردم با اصل کاری چگونه است. خواهرم...

همین حالا اشکم روان شده. با گریه می‌نویسم. با گریه...

روزهای سختی بود. خیلی سخت. روزهایی که با گریه خوابیدیم و با گریه هم بیدار شدیم. به مردم لبخند زدیم و با آنها خندیدیم، بعد دوباره درون خودمان خون گریه کردیم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۴
طاهره مشایخ

ظلم، سکوت، درد

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۳۰ ب.ظ


    خیلی وقت است که سراغ وبلاگ نیامدم. نه اینکه برایم مهم نباشد، اتفاقا خیلی هم مهم است. قبلا هم نوشته بودم که وبلاگ چیزی مثل بچه‌ی دوم می‌ماند برای من. خیلی دوستش دارم و برایش اهمیت قایلم. اما این روزها حرفم نمی‌آید. نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم. اتفاقا دلم پر است از حرف. آنهم چه حرفهایی. اما ترجیح می‌دهم فعلا سکوت کنم. حقیقتش این روزها و ماههای اخیر شاهد ظلم بزرگی بودم و هستم و از خودم ناراحتم که توان برخورد با آن را ندارم. حتی نمی‌توانم بیانش کنم. هفته‌ی گذشته نشستم و کلی برای همسرم درددل کردم. برایش گفتم که انگار این روزها تکرار روزهای چند سال گذشته است. همان روزها که ظلمی شد و ما چند نفر سکوت کردیم. سکوت قلب آدم را به درد می‌آورد. درد هم انسان را از پا درمی‌آورد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۰
طاهره مشایخ

داستان یک زن

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ب.ظ


ایکاش مجالی بود برای نوشتن "داستان یک زن".

از همان زنها که هر کدام یکی را دوروبر داریم. داستان یک زن.

فقط باید با چشمِ دل پیدایش کنیم.

داستانش خودش نوشته میشود، خودبه خود. واژه به واژه.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۶
طاهره مشایخ