گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زن» ثبت شده است

زندگی

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ب.ظ


    وبلاگم را خیلی خیلی دوست دارم. دوست دارم همه چیز را اینجا بنویسم. از زندگی و جریانش. مثلا از این بنویسم که امروز میرزاقاسمی درست کردم و عطر سیرداغ و بادمجان کبابیش توی خانه پیچیده. تهدیگم هم ربی درست کردم تا همسرجان حسابی کیفور شود. در قابلمه پلو را که برداشتم عطر خوبی به مشامم رسید. یاد تهدیگ‌های ربی مادر همسرم افتادم. سالها قبل که دوران نامزدی یک هفته‌ای آمده بودم منزلشان. همان منزل امید ما. دستپختشان عالیست. به قول قدیمی‌ها دست و پنجه دارد. امروز دقیقا همان عطرهای خیلی دور برایم زنده شد. یاد همان روزهای عاشقی افتادم. همان روزهایی که به سرم زد می‌توانم از خانواده و پدرومادرم بگذرم و بلند شوم بیایم توی غربت. آخر دختر! تو مگر غربت رفته بودی که بدانی غربت چیست؟ خر شدم، عقل از کفم رفت. عشق کورم کرد. کر شدم. دو روز بعد را نمی‌دیدم. چه برسد به بیست سال بعد. الان کاسه چه کنم چه نکنم دست گرفته‌ام!

   مثلا می‌خواستم امشب بروم تهران و بعد از سه ماه پدرومادرم را ببینم. امشب بروم و فردا شب هم برگردم. صبح بلند شدم دیدم ای دل غافل! برف می‌بارد. ماشاالله! چه برفی! این هم از شانس من. تهران کلا کنسل شد. معلوم نیست کی دوباره به سرم بزند و قصد تهران کنم.


   اینجا با صدای بلند اعلام می‌کنم: من دلم برای مامان و بابام تنگ شده.


   برای دخترم: یادت باشه به خاطر درس و مشق و مدرسه تو از وظایف دختریم دارم می‌زنم.


  برای همسرم: چرا دوست داشتنت اینقدر گران تمام شد؟ چه کار کنم تا کمتر دوستت داشته باشم؟ دارویی چیزی کشف نشده؟ این چه وابستگی است که روز به روز هم دارد بیشتر و بیشتر می‌شود؟


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۵۹
طاهره مشایخ

داستان یک زن: مامان کی فسنجون درست می‌کنی؟

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۰ ب.ظ


    خسته کوفته یک فنجان قهوه اسپرسو برای خودم درست کردم و با شکلات تلخ تازه نشستم چند صفحه برادران کارامازوف بخوانم. غزاله هم کنارم نشسته مشغول خوردن کیک و آبمیوه.


غزاله: مامان فسنجون کی درست می‌کنی؟

من: تو توی چشمهای من فسنجون می‌بینی؟

غزاله: فردا نهار شیرین خورش درست کن یا فسنجون.

من: نه گردو داریم برا فسنجون و نه پیازداغ برا شیرین خورش.

غزاله: اِ... پس نهار چی می‌خوای درست کنی؟

من: تو چی دوست داری؟

غزاله: من که گفتم؛ یا فسنجون یا شیرین خورش.

من: ...

 

   گاهی فکر کردن در مورد اینکه «نهارو شام چی بخوریم» خیلی سخت‌تر از درست کردن غذاست. حالا من باید فکر کنم برای فردا نهار که هر سه نهار با هم هستیم چه تدارک ببینم. به فکر غذایی هستم که هم وقت کمی بگیرد و هم مورد علاقه این دو باشد!

   این روزها سرم خیلی خیلی شلوغ است. ان‌شاءالله باید آخرین بازخوانی و بازنویسی مارجان را تا آخر آذر تحویل دهم. نوشتن کار بسیار فرسایشی است. ذهن را خسته می‌کند. شیره روح و جان را می‌گیرد. از طرفی مسوولیت خانه و زندگی، کمی تدریس و سروکله زدن با غزاله و دانشجوها و مطالعه کتاب‌های تخصصی داستان‌نویسی و ... هم به گردنم هست. حالا بماند که این وسط‌ها نگرانی‌های همیشگی و دائمی و دردهای دست و گردن و سردردهای مزمن هم که همیشه برِ دلم لانه کرده‌اند.

 

   مهم: راستی دیروز روز دانشجو بود. تبریک

JJJ


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۲۰:۲۰
طاهره مشایخ

چرخه زندگی؛ چرخه آشپزخانه!

چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۰ ب.ظ


   زندگی برای یک زن از آشپزخانه شروع می‌شود و به همان آشپزخانه هم ختم می‌شود.

   صبح که از خواب برمی‌خیزم مستقیم به سمت آشپزخانه و تا آخر شب همینطور در همین مکان در گردشم. سبزی می‌خرم، مرغ تمام می‌شود؛ مرغ می‌خرم، گوشت تمام می‌شود؛ پیازداغ درست می‌کنم، سیرداغ تمام می‌شود؛ سیرداغ درست می‌کنم، اسفناج تمام می‌شود. نهار درست می‌کنم، هنوز ظرف نهار شسته نشده، وقت شام می‌شود. هنوز شام تمام نشده، باید به فکر نهار همسرجان و لقمه غزاله باشم.

   هنوز لباسهای شسته را داخل کشوها نگذاشته‌ام که دوباره ماشین لباسشویی روشن می‌شود.

   اول اتاق را جارو می‌زنم، بعد طی می‌کشم. دوباره وقت جارو می‌رسد.

   من صاحب و مدیر این چرخه هستم.

   خدایا تو را شکر که هنوز می‌توانم خودم این دستگاه پیچیده را اداره کنم.

   و چه کسی مرا می‌بیند؟


چهارشنبه نوشت: امروز برف آمد. صبح که در پارکینگ را زدیم بالا برف را دیدیم. خیلی مزه داد. از دیشب باریده بود و ما بی‌خبر بودیم. تمام مدتی که کلاس داشتم از پشت پنجره بارش برف را تماشا می‌کردم. خیلی خوب بود.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۰
طاهره مشایخ

مردان و زنان قلق‌دار و بی‌قلق!

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۳ ب.ظ


   قدیمی‌ها معتقدند هر مردی قلق خاص خودش را دارد و هر زنی باید بگردد قلق مردش را پیدا کند. قلق همان رگ خواب است که هر کس یک رگ خوابی دارد و باید آن رگ خواب طرف دست آدم بیاید. آن وقت است که نان آدم در روغن است و روزگار به کام. به اعتقاد من هم زن و هم مرد باید برای بقای زندگی مشترک، این رگ خواب کذایی را بیابند، وگرنه زندگی سخت و دشوار می‌شود. این قلق‌ها و رگ خواب‌ها زندگی را از یکنواختی درمی‌آورد و نمی‌گذارد دچار بزنگاه‌های خاص شود و به شریک زندگی نشان دهد که تو هنوز هم برایم عزیزی. تو همان عزیز و محبوب قدیمی هستی. هنوز قلبم برای تو می‌تپد. هنوزم که هنوزه این تو هستی که ضربان قلبم را به هم می‌ریزی.

 

   عده‌ای خیلی هوشمندانه این رگ خواب یا قلق را کشف می‌کنند و با همان سالیان سال مانور می‌دهند. انگار که قله بلندی را فتح کرده‌اند احساس شادمانی هم می‌کنند. گاهی هم ناخودآگاه رگ خواب طرف پیدا می‌شود و شخص اصلا متوجه نیست که قلق شریک زندگیش را پیدا کرده، به خیالش زندگی همینطور بیخود و بی‌جهت خوب شده.

   برای برخی هم این قلق پیدا کردن مثل به دنبال سوزن در انبار کاه گشتن است! سخت و دشوار و ناممکن!

   این مدل زنان و مردان معتقدند که شریک زندگیشان هیچ قلقی ندارند. به عبارت دیگر اینان بدقلق هستند. اما مگر می‌شود انسان باشی و قلق و رگ خواب نداشته باشی!؟ امکان ندارد. پس تنبلی و بی‌خیالی را کنار بگذارید و بگردید آن رگ خواب را پیدا کنید.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۳
طاهره مشایخ

الیف شفق

يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۸ ب.ظ


   الیف شافاک و یا شفق از نویسندگانی است که جدیدا کشفش کردم. ملت عشق را پارسال خریدم و بختش ماه گذشته باز شد و البته نصفه خواندم. فعلا کنار گذاشتم تا سر فرصت با دقت و وقت بیشتری تمامش کنم. معمولا در مورد نویسندگان کلی سرچ می‌کنم. در مورد این نویسنده ترک هم به اطلاعات خوبی رسیدم. کتابهای زیادی نوشته و اکثرشان هم در ایران ترجمه شده. اخیرا کتابی از او دیدم به نام شیر سیاه. عنوان عجیب کتاب انگیزه‌ای شد تا در موردش بیشتر بدانم. حالا الیف شافاک طور دیگری بر دلم نشسته. چون با هم تجربه مشترک داریم. این نویسنده بعد از زایمانش دچار افسردگی می‌شود و موضوع کتابش هم در همین مورد است. فعلا این کتاب ترجمه شده، اما من مشتاقانه منتظر ترجمه ارسلان فصیحی هستم. البته ترس و لرز دارم و نمی‌دانم با این کتاب چطور برخورد کنم. چرا که من هم افسردگی پس از زایمان را تجربه کردم. آن هم چه تجربه‌ای. بسیار وحشتناک. آنقدر بد بود که عطای بچه دوم را به لقایش بخشیدم و تا ابد در حسرت دوباره مادر شدن خواهم ماند.

افسردگی من نوع خاصی بود. بر تمام جوانب زندگی از جمله شغل، تحصیلات، روابط خانوادگی و غیره تاثیر گذاشت. آن قدر که چند سال پیش شروع کردم به نوشتن در مورد این غول بی‌شاخ و دم تا شاید کمی آرام شوم، اما نه تنها آرام نشدم، بلکه زوایای پنهانش هم برایم روشن شد.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۸
طاهره مشایخ

فروشنده‌ی سینمای ایران

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۲۱ ب.ظ


   فیلم با دلهره و داد و فریاد آغاز می‌شود. از همان ابتدا دلهره می‌افتد در دل بیننده. فریادهای مردی از پرده سینما در گوش بیننده می‌پیچد: «زود باشین. ساختمان داره می‌ریزه. زود خالی کنین.»


   خانه‌ی مرد و زن جوانی که به نظر می‌رسد عاشقانه در حال زندگی هستند، به خاطر بی‌توجهی و تخریب خانه بغلی، در حال ویرانی است. دیوار اتاق خواب ترک زده است. عماد، مرد نقش اصلی، در حین خروج از ساختمانِ در حال خراب شدن به جوان معلول هم کمک می‌کند.

این فیلم به عنوان بهترین فیلمنامه و بازیگر مرد جشنواره کن 2016، از همان زمان انتخاب در جشنواره و زمان اکرانش، انتقادهای زیادی را در داخل کشور برانگیخته است. عده‌ای فیلم را به بی‌غیرتی و وطن فروشی متهم می‌کنند. اما چرا از بعد دیگری به قضیه نگاه نکنیم؟ چرا از زاویه غیرت مردانه و جسورانه و پیگیر عماد حرف نزنیم؟ عماد غیرت داشت که دنبال پیدا کردن مرد متجاوز می‌افتد. تا جایی که مرد متجاوز را به خانه خلوت و متروک می‌کشاند و حتی می‌تواند مرد را بکشد. موضوع فیلم یک موضوع ملی و بومی نیست که حیثیت ایرانی را دچار تزلزل کند؛ بلکه اصغر فرهادی به مسئله جهانی پرداخته است. در همه جای دنیا تجاوز رخ می‌دهد و تقریبا در همه فرهنگ‌ها هم کم و بیش نسبت به این موضوع حساسیت وجود دارد و به نوعی تابو محسوب می‌شود.

 

   مرد و زن جوان بازیگر تاتر هستند و در حال تمرین نمایشنامه «مرگ فروشنده» آرتور میلر. فیلم دیالوگ زیادی ندارد، اما خطوط چهره و بازی بازیگران منتقل کننده‌ی احساسات و گفتگوهای فیلم است. غیرت در چهره عماد موج می‌زند. نیازی نیست خیلی حرف بزند. از طرفی چهره‌ی رعنا هم ترس و احساس بی‌هویتی را به بیننده القا می‌کند. در طول فیلم گاه و بیگاه صداهای بلند و هولناکی هم شنیده می‌شود. صدای برخورد ماشین. حتی صدای سیلی که عماد انتهای فیلم به مرد مسن می‌زند، از شدت بلندی، انگار که به گوش بیننده زده شده است!

  بیننده در طول تماشای فیلم، مدام با عماد و رعنا همزادپنداری می‌کند. هر دو حق دارند. هر دو ضربه خورده‌اند. زن مورد ظلم واقع شده و به خاطر حفظ آبرو مجبور به سکوت است و از اینکه برای دیگران واقعه را بگوید هراس دارد. حتی با اصرار عماد هم حاضر نیست به کلانتری مراجعه کند. اگر بخواهد شکایت کند مجبور است برای نامحرمان و غریبه‌ها واقعه را با جزئیات تعریف کند. اما او حتی نسبت به اینکه دوستانشان هم از جریان مطلع شوند حساس است. رعنا از تنها ماندن در خانه هراسان است.

  از طرفی مرد هم مثل اسفند روی آتش جلز ولز می‌کند. غیرتش نمی‌گذارد به زندگی عادی ادامه دهد. ابتدای فیلم می‌بینیم که سر کلاس درس چقدر با دانش‌آموزان دوست و رفیق است، اما بعد از واقعه، شاهد بی‌حوصلگی و پرخاشگری‌هایش هستیم.

   زندگی مرد و زن جوان مانند خانه‌شان در حال ویرانی است.

   شخصیت غایب فیلم یعنی همان زن مستاجر، همانطور که در نقش واقعی‌شان(...) در جامعه حضوری نامحسوس، اما بسیار تاثیرگذار(!!!) دارند، در فیلم فروشنده نیز نامحسوس و در خفا زندگی دیگران را نابود می‌کنند. زندگی عماد و رعنا از یک طرف و زندگی آن مرد مسن و امثال او هم از یک طرف.

    اگرچه وجود چند اِلِمان و نشانه، رحم و مروت بیننده را نسبت به این زن غایب برمی‌انگیزد: وجود دوچرخه(دوچرخه‌ای که خود مرد مسن برای بچه‌ی زن خریده) و نقاشی‌های کودکانه‌ی روی دیوار. از طرفی این زن چقدر بدبخت بوده که برای نیاز عاطفی یا مالی خود با این مرد مسن در ارتباط بوده و به قول خود مرد: التماسش می‌کرده و از او می‌خواسته به دیدنش برود).

فیلم فروشنده فیلمی «حال خوب کن» نیست. یعنی بیننده حداقل تا چند ساعت بعد از اتمام فیلم دچار گیجی و حیرانی است. نمی‌داند تکلیفش با این مرد مسن چیست؟ از او تنفر داشته باشد یا نه؟ دلش برای کدام زن بسوزد؟ برای رعنا یا عشرت(زن مرد مسن) یا زن مستاجر(شخصیت غایب فیلم)؟

   بعد کم کم حساب کار دست بیننده می‌آید. کم کم نقش عماد با بازی شهاب حسینی برایش جا می‌افتد. موضوع فیلم قوام می‌گیرد. به این نتیجه اخلاقی می‌رسد که قبل از اینکه در را باز کند، اول بپرسد: کیه؟ بفهمد چه کسی پشت در است، بعد در اصلی و در آپارتمان را باز کند! و نیز کمبودهای عاطفی مردان و مخصوصا مردان مسن مورد بررسی قرار گیرد.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۱
طاهره مشایخ

این روزها: صبر داشته باش

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۲۹ ق.ظ


صبور شدم مثل غوره که می‌خواد مویز بشه.

حلیم شدم مثل همون ضرب‌المثل حلیم سلیم.

اما بالاخره یک روز منفجر میشم از این همه صبر.

باید خودم را با شرایط فعلی وفق بدهم. یعنی وفق داده‌ام. مثل دوزیستان با محیط سازگار شدم.

فعلا خانه‌زیست شدم.

 

بی‌صبرانه در انتظار مهر هستم. پاییز زودتر بیا. بیا تا دوباره زندگی کنم.


فضای نوشتن این مطلب: همسرجان در حال خانه تکانی و اشتراک آهنگ‌های گوشی با صدای بلند.

مدام هم صدا می‌کند: خانم، اینو شنیدی؟

من توی دلم: به خدا همه اینها رو شنیدم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۹
طاهره مشایخ

این روزها: من، زندگی، مارجان

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ق.ظ


   فردا یک‌شنبه 31 مرداد است. صبح باید غزاله را ببرم مدرسه. بعد ساعت 2 بروم دنبالش. این روزها اصلا از خانه بیرون نمی‌روم. نمی‌دانم شهر چه رنگی شده. چه خبر هست و چه خبر نیست. سرم به قدری شلوغ کارهای نوشتن و خواندن شده که اصلا فرصت پیاده‌روی هم ندارم. گاهی با ماشین تا شهر کتاب می‌روم.

   خانه‌ام هم حسابی به هم ریخته و نامرتب شده. از صبح که بلند می‌شوم می‌نویسم و می‌خوانم و یادداشت برمی‌دارم. از قضا این روزها مشغله‌های فکری هم دارم. سندرم نوجوانی غزاله گاهی خیلی اذیتم می‌کند. الهی شکر چند روزی است بهتر شده. ارتباط گرفتن با نسل فعلی خیلی سخت شده. هر چقدر کوتاه می‌آیم و بیشتر مدارا می‌کنم انگار کمتر فایده دارد.

   یکی دو ماه اخیر حوصله کار خانه ندارم. فقط غذا درست می‌کنم، ظرف می‌شویم، لباس‌های ماشین لباس‌شویی را روی بند پهن می‌کنم، جارو و تی می‌کشم. همین. هیچ کار دیگری انجام نمی‌دهم. اصلا حوصله کار دیگری ندارم. دوست دارم فقط بنشینم بنویسم و مطالعه کنم.


   تصمیم دارم از این به بعد علی‌رغم میل باطنیم برای کارهای خانه ماهی دو بار کارگر بیاورم. تمام این سالها خودم همه کارهایم را انجام دادم. همسرم بارها می‌گفت کمک بیاورم. اما من دوست نداشتم کسی به غیر از خودم کارهای خانه‌ام را انجام دهد. حالا فکر می‌کنم در حال حاضر تا کار مارجان به نتیجه نرسد، حوصله کار دیگری ندارم.


   پنجشنبه ظهر آخرین بسته بادمجان کبابی داخل فریزر را تبدیل به میرزاقاسمی کردم. همان شب از منزل پدرشوهرم که می‌آمدیم سر راه ده کیلو بادمجان گرفتیم. دیروز همه‌شان را کباب کردم. کمی هم پیازداغ درست کردم تا یخچال بدون پیازداغ نماند. ایکاش نوشتن هم به راحتی همین پیازداغ درست کردن بود. فقط یک ساعت وقت گرفت.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۱
طاهره مشایخ

خون‌مردگی: برنده جایزه ادبی پروین اعتصامی

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۵۸ ب.ظ


  از کتابهایی که تازگی خواندم کتاب خون‌مردگی نوشته خانم الهام فلاح است. الهام فلاح را با "کشور چهاردهم" می‌شناسم. کشور چهاردهمش عالی بود. برای من که ساکن گیلان هستم و عاشق فرهنگ گیلکی این کتاب معرکه بود. بعد رفتم سراغ "زمستان با طعم آلبالو". این کتاب آن طوری که می‌خواستم و انتظار داشتم جذبم نکرد. شاید موضوعش از دلمشغولی‌های من نبوده!

بعد از آن نوبت خون‌مردگی رسید. کتاب راحتی نبود. چند صفحه‌ای خواندم و گذاشتم کنار. نثر کتاب نیاز به آرامش داشت؛ که آن زمان در من تنها چیزی که نبود همین آرامشِ خوانش متن‌های سنگین بود.

چند هفته پیش بالاخره بختش باز شد. این بار با همت عالی! باید تمامش می‌کردم! کتاب را دست گرفتم، اما سعی کردم آرام بخوانم، نه با شتاب. دوست داشتم لذت کشف و خوانش کتاب در روح و جانم بیشتر بماند. آهسته و پیوسته، چیزی بین حرکات لاک پشتی و خرگوشی!

داستان با نامه شروع می‌شود و تقریبا صحنه‌های آخر داستان هم با چند نامه‌ی دیگر به پایان می‌رسد. برای نسل من که با جنگ بزرگ شدیم، این کتاب نوستالوژی خوبی دارد. بسیاری از خاطرات جنگ و دفاع در خواننده زنده می‌شود: خون‌مردگی جنگ دارد، آژیر قرمز و پناهگاه دارد، جنگ‌زدگی و بازار جنگ‌زده‌ها دارد. بی‌نفتی و اعلام کوپن‌های شکر و روغن و قطعی برق‌های زمان جنگ هم از دیگر مولفه‌های یادآور جنگ هشت ساله ماست.

شروع داستان با عبارت عربی است: "یا ابن اخی عامر". بعد بمب و موشک و پالایشگاه کویت و ابوظهیر و ام‌ریحان و عشیره و ... . همین چند کلمه کافی است تا بفهمیم با داستانی از جنوب و قوم عرب طرف هستیم. داستانی که جنگ و خونریزی و مرگ دارد با چاشنی آوار و دربه‌دری و جنگ‌زدگی.

نامه را دختری به نام ابتسام می‌خواند. مونس ام‌ریحان.

"ابتسام نگران و دستپاچه کاغذ را تا کرد و چپاند توی پاکت."(دومین صفحه کتاب) همین جمله کافیست تا نگرانی و دستپاچگی که از نامه به خواننده منتقل شده مضاعف شود و با ابتسام همدردی کند. و جالب است که خواننده تا آخر داستان همراه ابتسام است و با او همزادپنداری می‌کند. داستان از تعلیق و کشمکش منطقی و در عین حال احساسی خوبی برخوردار است. خواننده تا آخر داستان نمی‌داند چه بر سر عامر آمده؟ زنده است، مرده است، اسیر شده، شهید شده؟

 داستان شخصیت‌های محوری دیگری هم دارد. شخصیت‌هایی تقریبا قربانی: ام‌ریحان، برهان و عامر.


  خانم فلاح داستانش را چنین تعریف می‌کند: داستان راجع به دختر جوانی است که در زمان جنگ از خرمشهر به همراه اهالی محل زندگی‌اش به شهرک جنگ‌زده‌ها کوچ می‌کند. در آن‌جا با پسری که با جنگ مخالف است رابطه عاطفی برقرار می‌کند. در ادامه داستان پسر به خاطر به دست آوردن ارثیه به خوزستان بازمی‌گردد و اتفاقی اسیر می‌شود. دختر سال‌ها منتظر او می‌ماند اما سال‌ها بعد، از شهادتش مطمئن می‌شود و ازدواج می‌کند. پس از حمله آمریکا به عراق دختر به عراق می‌رود و از زنده بودن پسر مورد علاقه‌اش مطلع می‌شود. بعد از آن داستان به ماجرای اسیر شدن پسر، برملا شدن دلیل بازنگشتن او و... می‌پردازد.


   نویسنده هم از جنگ می‌گوید و هم از تاثیرات خانمان‌سوز جنگ، بر خانواده‌ها و جوامع. شروع داستان با گرمای طاقت‌فرسای تیر ماه 1367 و قبول قطع‌نامه و پایان رسمی جنگ تحمیلی است. بعد با موضوع اسارت و تبادل اسرا مواجه می‌شویم. در انتهای داستان دوباره موضوع عراق مطرح می‌شود، البته این بار نه به عنوان متجاوز، بلکه به عنوان جامعه جنگ‌زده و مورد تجاوزِ آمریکایی‌ها و نهایتا شاهد خروج نیروهای آمریکایی از کشور عراق هستیم.


  شخصیت‌های داستان تقریبا پویا هستند و دچار تحولات زیادی شده‌اند. اگرچه تحول ابتسام از لحاظ احساسی ایستا است. او از ابتدای داستان عاشق عامر است و تا زمانی که عامر را زنده در عراق می‌بیند عشقش زنده و پایدار می‌ماند. هیچ وقت مرگ او را باور نمی‌کند. عشقش به عامر باعث بیماری او می‌شود. به طوری که از یک سوم انتهایی داستان شاهد نوعی روان پریشی او هستیم. برهان نگران است ابتسام قرصش را فراموش نکند.

   برهان که در مقطعی حرف از مبارزه و دفاع می‌زده، در حوادث بعد از جنگ خود را در امواج پرتلاطم جامعه رها می‌کند و همراه با تحولات جامعه پیش می‌رود. در ابتدای داستان، از عامر که مخالف جنگ بود، عاقل‌تر و آدم‌تر بوده، اما بعد از جنگ او هم مثل خیلی‌ها بار خود را می‌بندد، به حدی که کراواتی می‌شود و دختر نوجوانش را برای ادامه تحصیل و زندگی به خارج می‌فرستد. برهان می‌تواند نماینده بسیاری از افراد متاثر از جنگ باشد که در زمان جنگ همراه با جنگ بودند و در حوادث بعد از جنگ هم با تحولات و مصرف‌گرایی هم‌نوای غرب‌زده‌ها شده‌اند. نویسنده از شخصیت‌ها تصویر سیاه یا سفید نمی‌سازد. شخصیت‌ها تقریبا سیاه و سفید و خاکستری‌اند. نه آنچنان منفی و نه آنچنان مثبت.


    خانم فلاح در جشن جایزه ادبی پروین اعتصامی می‌گوید: من خودم جنگ را از نزدیک حس کردم. وقتی جنگ جریان داشت من از نزدیک آن را حس کردم. البته سن زیادی نداشتم اما حسش کردم. عموی من در آن سالها در زمره رزمندگانی بود که در روزهای آخر جنگ به اسارت نیروهای بعثی درآمد و هیچ وقت نه بازگشت و نه سرنوشتش مشخص شد.

جنگ با این تصویرها برای من دغدغه‌ شد و دلیلی برای داستان نوشتن. اما اگر سوال کنید که چقدر از داستانی که نوشتم واقعی است؛ می‌گویم هیچی. همه داستان بر اساس تخیل و البته بر اساس تحقیق من شکل گرفته و سعی کردم در آن بیشتر از هر چیز حس و حال یک فرد چشم انتظار اسیر را به نمایش بکشم. البته اتفاقات تاریخی و تجربه زیستی خودم به نگارش کتاب کمک کرد. من در آن زمان کوچک بودم اما پدرم درگیر اسارت برادرش بود؛ به همین سبب اتفاقات برایم ملموس است. همچنین کودکی‌ام در مدرسه‌ای گذشت که به جنگ‌زده‌ها اختصاص داده شده بود. همه این مسائل کمک کرد تا کار را واقعی‌تر و باورپذیرتر دربیاورم. اما داستان اصلی و گره داستان زاییده تخیلم است.


    رمان خون‌مردگی را می‌توان یک رمان بومی نامید. چرا که ادبیات بومی و لهجه و زبان جنوب در این رمان بسیار مشهود است. نویسنده بخش مهمی از کودکیش را در جنوب سپری کرده، و تقریبا به ادبیات بومی و اصطلاحات و لهجه عربی آشنایی نسبی دارد. در برخی جاها هم برای درک خواننده از زیرنویس استفاده کرده است.

   

    در صفحات آخر داستان(191)، دیالوگ مهمی بین ابتسام و خواهرش، ناجیه، ردوبدل می‌شود که بسیار قابل تامل است.

ناجیه برگشت و رخ به رخ ابتسام پرسید «تو هم مظلوم او جنگی؟»

ابتسام بی‌درنگ پرسید: «نیستُم؟»

ناجیه گفت: «نیستی. نه تو که ای جنگ بد یا خوب سرنوشتتِ گردوند سمت برهان و زندگی بی‌عیب و نقصی که تو او قصر بالای تهران برات ساخته، نه برای یومّا که بعد آمدن بوشهر دوباره اولاددار شد، نه برای بابا که از معلمی تو گاوومیش آباد رسید به صاحب اختیاری کل بچه‌های شهرک جنگ‌زده‌ها، از دختر و پسر»

 

   عنوان خون‌مردگی می‌تواند حوادث و تلخی‌های پس از جنگ را تداعی کند. خون‌مردگی، جایش می‌ماند، گاهی درد هم دارد. خون‌مردگی معمولا تا اخر عمر با شخص همراه است.

   در مجموع می‌توان گفت رمان خون‌مردگی اثری آبرومند است که لیاقت برگزیده شدن در جایزه ادبی پروین اعتصامی را داشته است. اگرچه به شخصه با توجه به شخصیت ابتدایی برهان در قصه، با مهاجرت دخترش به خارج دچار شگفتی و بهت‌زدگی شدم و همینطور نامه‌های انتهای داستان هم برایم گیج کننده بود. با این حال گیجی و حیرانی من چیزی از ارزش‌های داستان کم نمی‌کند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۸
طاهره مشایخ

داستان یک زن: بستنی

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۶ ب.ظ


      زن: دلم گرفته. بریم یه دور بزنیم، یه بستنی هم بخوریم.

      مرد: بستنی‌های فریزر تموم شد مگه؟

 

   زن بعد از این مکالمه دیگر دیده نشد. مثل بستنی آب شد از غصّه.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۶
طاهره مشایخ