گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادرانه» ثبت شده است

این روزها

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۲۸ ب.ظ


این روزها سفت و سخت مشغولِ زندگی هستم.


تصحیح اوراق دانشجویان

امتحانات دخترم Reading a Book

کار زیاد همسرم  Computer

کارهای تمام نشدنی خانه 

سر به سر گذاشتن با بازیگرها و نابازیگرها، تماشاگران و تماشاگرنماهای میدانِ زندگی  

و به سامان رساندن مارجان Computer

 

نوشتن مارجان تمام شده. اما دچار وسواس شدم. البته این وسواس خوب است. تمام روز در حال نوشتن و بازخوانی و بازنویسی و ویرایش مارجان هستم. دست و گردنم حسابی درد گرفته. اما کار باید تمام شود. فکر می‌کنم یک ماه دیگر تمام شود.

در این میان کتاب هم می‌خوانم: عقاید یک دلقک، دختر شینا و شارون و مادرشوهرم. Reading a Book

 

خیلی خسته‌ام. شدیدا نیازمند سفر هستم. 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۷:۲۸
طاهره مشایخ

تجارب مشترک مادری-دختری

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ب.ظ


    حتما همه دنیای مجازی مطلع هستند که من یک دختر 15 ساله دارم. من و این دخترک، داستان‌های زیادی با هم داریم. دعواها، آشتی‌ها، قهرها و خلاصه کلی ماجرا داریم.

    روزهای پنجشنبه اوج این مادری و دختری‌هاست. چون غزاله تعطیل است و در جوار من!


     من و غزاله حرف‌های مشترک زیادی داریم. مثلا زمان‌هایی که می‌روم دم مدرسه دنبالش، همین چند دقیقه می‌شود یک تجربه مشترک. بعد همین لحظات شیرین را بارها و بارها برای هم تعریف می‌کنیم. گاهی این اتفاقات فقط برای خودمان جالب و خنده‌دار است و ممکن است حتی برای پدر غزاله هم جالب نباشد. هر کدامِ این اتفاقات برای خودش کد و رمز دارد. مثلا کد دیروز "سلام مرادی" است. یا مثلا کد "ریموتو بزن"، یا "این عزیز نازنین". این کد و رمزها فقط برای من و غزاله قابل درک است. ما با هر کدام از این کدها کلی خندیدیم و روزگار گذراندیم.

    از دیگر حرفهای مشترک من و دخترم، رستوران امیر و ماجراهای آن است. می‌توانیم ساعت‌ها بنشینیم و از رستوران امیر برای هم حرف بزنیم.

    مقوله هنر هم از دیگر مشترکات ماست. فیلم، سریال، هنرپیشه، خواننده، آهنگ و کنسرت‌ها و حتی فضای مجازی و اتفاقاتش هم برای هر دویمان جالب است. اگرچه سلیقه متفاوتی داریم. اما می‌توانیم در موردش با هم حرف بزنیم. فوقش اولِ مذاکره، وسط یا آخرش دعوایمان می‌شود. این هم بخش هیجان‌انگیز ماجراست که بعدش آشتی در پیش دارد!

   

    مقوله کتاب، یکی از مهجورترین نقاط مشترک من و دخترم هست. این همه سال نتوانستم در این مورد با او به تفاهم و اشتراک برسم. دخترم خیلی اهل کتاب نیست. تنها نقطه اشتراک من و او، خلاصه می‌شود در کتاب "پنجشنبه فیروزه‌ای". اسم شخصیت اصلی داستان "غزاله" است. به همین خاطر تحریکش کردم که کتاب را بخواند. الهی شکر کتاب برایش جالب بود و به قول خودش بیش از پنج بار دوره‌ش کرده! بعد از این کتاب "لبخند مسیح" و "هدیه ولنتاین" را خواند. خلاصه با سیاست و تدبیر زیرکانه‌ی مادری توانستم نقطه مشترک دیگری با دخترم به دست بیاورم. بعد از خواندن آثار خانم سارا عرفانی، ما می‌توانیم در موردش با هم صحبت کنیم.

 

    استاد داریوش فرضی هم از دیگر مشترکات من و غزاله است. آقای فرضی استاد ادبیات معاصر دوره لیسانس من بودند. از آن اساتید تاثیرگذار و باسواد. من نویسندگان ایرانی و معاصر را از کلاس درس ایشان شناختم. بعد از سالها، هنوز کلاس و درس ایشان در ذهنم مانده. حالا ایشان دبیر ادبیات دخترم هستند. دخترم همیشه از ایشان تعریف می‌کند. امروز کلی با هم در مورد استاد فرضی صحبت کردیم.

 

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

 

     پ.ن: با توجه به تجارب مثبت و منفی دیگران و اطرافیان به این نتیجه رسیدم که والدین باید بگردند و ببینند در چه موضوعاتی با فرزندانشان اشتراک دارند. اگر نقاط مشترکی پیدا نشد، نقاط مشترک ایجاد کنند، بسازند. بعد در مورد این نقاط مشترک با هم گفتگو کنند. گفتگو چیزی است که در جامعه فعلی مهجور واقع شده. آنقدر با هم گفتگو نکردیم که اکثریت‌مان حتی آداب و شرایط و اصول اولیه گفتگو را هم بلد نیستیم. شاهدش گفتگوها و بی اخلاقیهای مکرر در شبکه های اجتماعی است.


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۵
طاهره مشایخ

مرگ انسانیت

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۲ ب.ظ


    خواستم از مرگ انسان بنویسم، خواستم از مرگ دختری همنام دخترم بگویم، خواستم از جمله‌ای بنویسم که مدام توی گوشم زنگ می‌زند: "دخترم را که همنام دخترت هست خیلی دعا کن. غزاله‌ی ما به دعای شما خیلی نیاز دارد."


    خواستم از مرگ یک انسان بنویسم. اما بهتر است از مرگ انسانیت بنویسم.


   امروز دو ساعت قبل از کلاس، همسرم خبر داد که دختر مهندس خضردوست به رحمت خدا رفت. می‌دانستم حالش خوب نیست، می‌دانستم توی کما رفته، اما خبر هولناک بود. یاد جمله پدرش افتادم. یاد همنامی او با دخترم افتادم. یاد خواهر مرحومه، یاد پدر و مادرش افتادم. یاد این که پنج سال با هم همسایه بودیم. تمام غصه‌های عالم هوار شد روی دلم. های های گریه کردم. دوست داشتم تشییع جنازه بروم. اما کلاس داشتم. همسرم مرا رساند دانشگاه و خودش رفت تشییع جنازه. توی ماشین گریه می‌کردم. توی اتاق استادان صدای مداحی می‌آمد، مداحی بومی سوزناک. کسی نبود و بغض من هم ترکید.

    سر کلاس طبق معمول، دانشجویان سروصدا می‌کردند و نظم کلاس را به هم می‌زدند. حس می‌کردم بغض توی گلویم هر لحظه ممکن است بترکد و من توی کلاس بزنم زیر گریه. تصمیم گرفتم جریان را برای بچه‌ها بگویم. بعد از کلی تذکر، از آنها خواستم امروز با من همکاری کنند و رعایت حال مرا بکنند. برایشان گفتم که امروز حال روحی خوبی ندارم و داغ عزیزی بر دلم هست. تعدادی خندیدند. مسخره بازی‌های عجیب غریب... برایم سنگین بود که من دارم از مرگ یک انسان حرف می‌زنم و بعضی انگارنه انگار. چند نفری تذکر دادند که موضوع را جدی بگیرند و در مورد مرگ شوخی نکنند. اما خنده‌ها ادامه داشت.

    یک معلم یا مدرس از دانشجویانش می‌خواهد رعایت حالش را بکنند و سروصدا نکنند و فقط حواسشان به درس باشد و تعدادی موضوع را به تمسخر می‌گیرند...

    همان لحظه، چند نفری شروع به خندیدن و مسخره بازی درآوردند و گفتند می‌خواهند مرا شاد کنند!!!

حداقل می‌توانستند نخندند و موضوع را در ظاهر جدی بگیرند. کم کم حس کردم مشکل فقط مرگ انسان نیست، بلکه مرگ انسانیت است. مرگ همدردی و همدلی است، مرگ نوعدوستی است، مرگ ارتباط است.


    انسانم آرزوست...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۲
طاهره مشایخ

اهل حساب و کتاب؟!؟

سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۲۰ ب.ظ


    صاحب مغازه معترض است: چرا شما خانم‌ها اهل حساب و کتاب نیستید؟

    می‌گویم: من دیگر خانم ها را نمی‌دانم. اما من خودم زیاد اهل حساب و کتاب نیستم. من اهل کتابم! کتاب!

 

     دوست دارم به جای حساب و کتاب و شمردن، شبانه‌روز زندگی کنم؛ مادری کنم، همسری کنم، کمی آشپزی کنم، کمی خانه را مرتب کنم، و برای خودم در آرامش کتاب بخوانم و بنویسم. در آرامش. در سکوت. بدون حساب و کتاب؛ فقط زندگی و کتاب.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۰
طاهره مشایخ

نون بربری و نوشابه یادتونه؟

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ب.ظ


      لازم دیدم اکنون که مجالی پیدا کردم از تمام دوستانی که سالیان درازی با تبلیغات ویژه و استثنایی توانستند نوشابه و تمام نوشیدنی‌های گازدار را به بهترین شکل در روح و روان و تمام وجودمان تزریق کنند؛ تشکر ویژه‌ای داشته باشم؛ مخصوصا دوستان صداوسیمایی که خیلی زیبا با تکه‌های یخ نوشابه‌های گازدار را در اعماق ذهن و اندیشه‌مان فرو کردند. تبلیغاتشان چنان جذاب و موثر بوده که در بندبند وجودمان رخنه کرده و توانسته نوستالوژی ویژه‌ای برایمان ایجاد کند.


    ذهنیت نسل من و حتی نسل دخترم نمی‌تواند رستوران رفتن و مهمانی و عروسی را بدون نوشابه تصور کند! شما که غریبه نیستید من خودم چلو کباب را برا نوشابه‌ش دوست دارم!

    خوب چه کار کنم؟! نوشابه خوشمزه است! می‌فهمین؟!

    حتی برایش جوک هم ساخته بودند؟ یادتونه؟ نون بربری و نوشابه؟


    اکنون هم باید از تمام عزیزانی که به بهترین شکل در حال تخریب این گذشته‌ی زیبا و دوست داشتنی هستند کمال سپاس و تشکر را داشته باشم.

باشه عزیزم تو درست می‌گی! تو سرویس بهداشتی خونه‌تو با نوشابه تمیز کن!


   پ.ن : نوشابه خوب نیست؛ خیلی مضر است. دوغ را جایگزین کنیم. ما مادرها مسوول وضعیت سلامت نسل آینده هستیم. تبلیغات خانمان برانداز است. سبک زندگی‌مان را باید کم کم عوض کنیم. به نظر من وضعیت سلامت در کشورمان نارنجیِ رو به قرمز است(البته خیلی خیلی خیلی خوشبینانه)


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۱
طاهره مشایخ

ما دختردارهای نازنین

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۵ ق.ظ


اون قدیمها، قدیمترها، خیلی قدیمترها، اون وقتها که زن‌ها ضعیفه بودند و دخترها زنده به گور می‌شدند؛

اون وقتها که دختردارها باید اونقدر دختر می‌آوردند تا بالاخره یکی پسر می‌شد؛ به هر قیمتی، به قیمت زن دوم و سوم حتی؛ و به قیمت مردن ضعیفه‌ها سر زا.

خلاصه الان ما شدیم دختردار.

ما دختردارهای نازنین.

ما دختردارهای محترم.

ما دختردارهایی که دیگر محاکمه نمی‌شویم و یا حداقل کمتر تحت فشاریم. الان دیگر سرمان را بالا می‌آوریم و با افتخار و عزت اعلام می‌کنیم: ما دختر داریم.

اونقدر زنها سر زا رفتند و اونقدر دخترها زنده به گور شدند تا رسیدیم به اینجا که "روز دختر" داریم و برای دخترهایمان هدیه می‌خریم. الان دیگر به دخترهایمان افتخار می‌کنیم. روزگاری پسردارها میدان‌دار بودند و چه فخرها می‌فروختند. امروز پدرانِ دختردار در صفحات شخصی خود با افتخار و سربلندی می‌نویسند:

بیش‌تر، دخترها، بابایی هستند

یا

بیش‌تر، باباها، دختری هستند!


روز دختر، روز ولادت کریمه اهل بیت مبارک

روز گل‌دخترها، گل‌دخترهایی که می‌خواهند در آینده مایه آرامش پسرهای قند عسل بشوند مبارک


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۵
طاهره مشایخ

بفرمایین غذا

شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۷ ب.ظ


   نزدیک ظهر که بیرون باشیم، از کنار هر خانه رد می‌شویم، بوی غذا می‌آید. یکی اول غذا درست کردن است، دیگری مراحل آخر طبخ غذا، یکی هم سوت و کور؛ نه بویی، نه صدایی، انگار هنوز در خواب ناز هستند!

از خانه‌ای بوی پیازداغ می‌آید، بوی سیرداغ، بوی تفت گوشت، بوی سرخ شدن ماهی، بوی سرخ شدن کتلت، بوی زعفران دم کرده، بوی روغن داغ، عطر برنج شمال. این وسط‌ها بوهای نامطبوع هم می‌آید. بعضی روغن‌ها بوی خوبی ندارند.

    از همه دیوانه کننده‌تر این بود: از کنار خانه‌ای می‌گذشتم؛ صدای جِلِز وِلِزِ افتادن چیزی در روغن، مثل سیب زمینی، کتلت، ماهی...

    خیلی وقت‌ها شده خسته و کوفته از دانشگاه آمدم و غذایی آماده نداشتم. تندتند چیزی آماده کردم. یا مثلا سرما خوردم و حالم خوب نبوده و یا اصلا حوصله غذا درست کردن نداشتم. این جور وقتها حسابی غربت و دور بودن از خانواده‌ی خودم و همسرم خودش را نشان می‌دهد.

     یکی از آرزوهای دست نیافتنی من این است که وقتی بیرونم و خسته، به مادرم زنگ بزنم و بگویم من امروز نهار میام خونه شما. یا به خواهرم زنگ بزنم و خودم را نهار مهمان کنم.

    دخترم بارها با حسرت تعریف کرده که فلان دوستش به راننده سرویس گفته که امروز ظهر می‌روم خانه مادربزرگم:(

    شاید برای کسانی که به خانواده‌شان نزدیک هستند این آرزوها و حرف‌ها خیلی خاص نباشد؛ اما قضاوت عادلانه و منصفانه با کسانی است که تجربه دوری از خانواده را داشته باشند و یا مادرانشان در قید حیات نباشند.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۷
طاهره مشایخ

ما در اینستاگرام We in Instagram

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۳ ق.ظ


    دارم میز را می‌چینم. دخترم از نوع چیدمان سفره و تزیین غذا بلافاصله متوجه می‌شود چه در سرم دارم. به محض اینکه نگاهمان با هم تلاقی می‌کند در جا با لبخند شیطنت آمیزی می‌گوید: هان چیه! می‌خوای عکس بگیری! یه پُست جدید!

کسی به غذا دست نزنه ... اونو بذار این ور... یه کم آن ور... خوبه. (اولین عکس) ... نه یه دونه بهتر بگیرم ... (دومین عکس) ... بذار برم اون ظرف خوشگله رو بیارم...(سومین عکس) این چراغو خاموش کن... (چهارمین عکس) این چراغو روشن کن... حالا اون چراغو خاموش کن.

-مامان گوشیتو بده. من بهتر می‌گیرم... از این زاویه بهتره... تو دستت می‌لرزه.

حاصلِ ده تا عکس این است: چند تاشون خوبه. چندتا هم انگشتی، دستی، عضوی از همسرجان در عکس حضور داره. بقیه عکس‌ها هم بد نیست. خیلی از عکس‌ها را دخترم نمی‌پسندد. ذوق هنری‌اش گل می‌کند.

-این قدر عکس نگیر مامان. حافظه گوشیــــــــم ...(سریع «میم» تبدیل به «ت» می‌شود*) گوشیت پر میشه!

همسرم: خانم شروع کنیم. غذا سرد شدااااا. بیایین شما هم ... بیایین با هم غذا رو شروع کنیم.

من: شما شروع کن.

همسرم: بدون شما مزه نمی‌ده.

دخترم: عکسهاتو ساده نذار. از اِفِکت هم استفاده کن. بده من برات درست کنم.

من: این خوبه؟ این چی؟ کدومو انتخاب کنم؟

همسرم: من شروع کردما. مزه‌ی غذا به دور هم بودنِ.

من: عزیزم، من یه لقمه که بیشتر نمی‌خورم. خوب تو شروع کن دیگه. من الان سرم شلوغه. موضوع حیثیتیه!

من و دخترم کلا در باغ دیگری حضور داریم. حواس‌مان به کار خودمان است.

دخترم: چرا از اینستاسایز استفاده نمی‌کنی؟ بده از بازار برات دان کنم.

من: اینستاسایز دیگه چیه؟ نه بابا. حوصله اونا رو ندارم.

دخترم: کاری نداره. من بهت یاد میدم. تو که داری عکس می‌ذاری، خوب عکس‌هات کیفیت داشته باشن.

   سریع گوشی را از من می‌گیرم. من مشغول غذا می‌شوم. برای دخترم غذا می‌ریزم. بشقاب همسرم را بررسی می‌کنم: چیزی کم و کسر نباشد.

غرغر می‌کند: اول غذاتونو بخورین، بعد هر کار می‌خواین انجام بدین.

  من: خوب شما هم یه وقت‌ها پای لپ‌تاپ هستی و من برای چای و قهوه و غذا کلی صدات می‌کنم. چقدر چای و قهوه‌های سرد خوردی. درسته یا نه؟ خیلی وقت‌ها سر غذا داری کانال تلویزیونو تغییر می‌دی.


   همسرم در حالی که لقمه‌های بزرگ بزرگ می‌گیرد: خوب مگه چند بار شده؟ شما دوتا کار همیشگی‌تونه.

من با کمال تعجب: کار همیشگی؟ خوب تازه اینستا رو نصب کردیم**. برامون تازگی داره. بعدشم من که عکس غذا کم می‌ذارم، معمولا همون رو اُپن عکس می‌گیرم. حالا یکی دو بار اینطوری شده.

دخترم: ببین مامان خوب شد؟

من: حالا غذاتو شروع کن. بعد نگاه می‌کنم.

با این حال نمی‌توانم صبر کنم. گوشی را از او می‌گیرم و عکس نهایی را نگاه می‌کنم. «آره خوبه»

دخترم: می‌خوای اِفِکت‌هاشو بیشتر تغییر بدم.

من: وای غزاله ول کن. همین خوبه. غذاتو بخور فعلا.

همسرم: باباجان غذاتونو بخورین... سرد شد.

دخترم: خوب مامان چرا یه آی‌فون نمی‌خری؟ یا یه گلکسی؟ اکسپریا هم خوبه. محسن یگانه هم آی‌فون داره هم گلکسی.

من: آهان گوشی بگیرم همش دست تو باشه.

دخترم: من برا خودت می‌گم. لایک عکسهات می‌ره بالا. من اگه اینستا داشتم چه عکسهایی می‌گرفتم.

من: لایک می‌خوام چه کار.

همسرم: من که از حرفهای شما چیزی سردرنمیارم. لایک و اِفِکت و اکسپریا و ...


   خلاصه عکس آماده‌ی ارسال می‌شود تا تصویری از سفره‌ی سه نفره‌ی ما جهانی شود و دیگران هم ببینند در سفره ما چه خبر است. ما چه می‌خوریم و چه نمی‌خوریم!


      یادم می‌آید دوران بچگی، یادش بخیر، آن موقع‌ها که هنوز مهمان سرزده مُد بود و هنوز مثل حالا بی‌کلاسی و از محالات نبود، اگر سر سفره، مهمان سرزده‌ای می‌آمد، مادرم خیلی هل می‌شد. مخصوصا اگر غذایمان از رویدادهای هفته و یا حاضری بود. کلا مادرم به اینکه سفره و آشپزخانه و در کل زندگی‌اش سرزده دیده شود خیلی حساس است.

حالا دخترش عکس سفره خودش را در شبکه اجتماعی به نام اینستاگرام ثبت می‌کند و از طرف دوست و آشنا و فامیل و غریبه رویت می‌شود و لایک می‌خورد!


از بعد از عید من و دخترم گوشی‌هایمان را عوض کردیم. گوشی دخترم مثلا هوشمندتر است! و بعد از امتحانات گوشی‌اش را پس گرفت L

** این خاطره مربوط به یک سال پیش است.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۳
طاهره مشایخ

مادرانه‌های منِ مثلا مادر

دوشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ب.ظ


     گاهی در مادر بودن و به کار بردن لفظ مادر برای خودم، خجالت می‌کشم!

مثلا منم مادرم و زنی که مادر چند فرزند هست هم مادر است؟ گاهی میزانِ مادر بودن را در تعداد فرزند می‌دانم؛ گاهی در میزان زحمتِ بزرگ کردن فرزند و گاهی در میزان غم و اندوهی که از ناحیه فرزند به مادر منتقل می‌شود.


   این وسط‌ها مادرهایی هم هستند که مادربزرگ و خاله و عمه فرزندشان را بزرگ می‌کنند؛ ولی همچنان لفظ مادر را یدک می‌کشند.

   مادرهایی هم پیدا می‌شوند که طفلکی‌ها هم پدر هستند و هم مادر! در فرهنگ لغت برای توصیف این نوع مادرها چه کلمه‌ای داریم؟

   گاهی خودم را با مادربزرگ‌هایم مقایسه می‌کنم. مادرِ پدرم در جوانی با پنج بچه بیوه شد و خودش هم مادر بود و هم پدر.


   بیشتر و بیشتر در مورد مفهوم مادر فکر کنیم؛ حتما به موردها و کِیس‌های(امروزی حرف بزنم تا همه بفهمند) بهتری می‌رسیم. یکی از این موارد "اُکازیون" لفظ مادران چشم به راه است.

   مادرانی که سالهاست؛ نه یک سال، نه دو سال، نه پنج سال، نه ده سال، ... بلکه برخی بیش از سی سال است چشمان‌شان به در است و گوش‌هایشان به زنگ در، که ان شاءالله روزی از راه می‌رسند.


    مادری را می‌شناسم که پسرش خلبان بود؛ و مفقودالاثر شد؛ می‌فهمید مفقودالاثر یعنی چه؟ یعنی هیچ اثری از او نیست. مثل اینکه دور از جان، بچه شما از خانه برود بیرون و دیگر خبری از او نیاید!(خدا نیاورد آن روز را) دیدید؟ حتی همین مثال من هم شما را و حتی خودم را به هم ریخت: چه نازک دل و حساسیم ما! چقدر مادریم ما! حتما مادریِ ما از مادریِ مادران چشم به راه بیشتر است! مثلا شنیدید می‌خواهند کسی را نفرین کنند، می‌گویند: الهی خبرت بیاید! اما این مفقودالاثرها حتی خبرشان هم نیامد؛ حتی قاصدکی هم برای این مادران نیامده تا کمی دلشان قرص شود ...

   خلاصه این مادر عزیز، که توی روستا زندگی می‌کند از روزی که(یعنی سی و دو سال پیش)، فرزندش رفت جبهه تاکنون هر وقت هلی کوپتری، هواپیمایی، چیزی در آسمان ببیند تا کیلومترها دنبالش می‌رود؛ تا جایی که هواپیما در آسمان ناپدید شود. مردم روستا دیگر او را می‌شناسند. اگر چه او دیگر کسی را نمی‌شناسد. این پیرزن فقط صدای هواپیما را می‌شناسد. ظاهرا به مرور زمان حواس و خاطرات خود را از دست داده است و فقط خاطره پسرش در ذهنش مانده است.


   حالا تصور کنید این مادرانی که فرزندشان غواص بودند و دیگر خبری از آنها نشد. آنها به کجا پناه می‌بردند. طفلی‌ها هر بار که رودخانه‌ای، دریایی، مخزن آبی، برکه‌ای، چشمه‌ای می‌دیدند چه می‌کردند؟


دیگر کلام یاری نمی‌کند. واژه‌های زبان کافی نیست. زبان کم می‌آورد.

خجالت می‌کشم بگویم: منم مادرم!


پ ن : لطفا فکری به حال فرهنگ لغت فارسی بکنید. برای این مادرها مدخلی باز کنید: "مادران چشم به راه"


۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۱
طاهره مشایخ