الیف شافاک و بعد از عشق
📚
قاعده ای هست که تا به امروز تغییر نکرده: مردهای نویسنده را ابتدا "نویسنده" می بینند, بعد "مرد".
اما زنهای نویسنده را ابتدا "زن" می بینند, بعد "نویسنده".
#بعد_از_عشق ص62
#الیف_شافاک
📚
قاعده ای هست که تا به امروز تغییر نکرده: مردهای نویسنده را ابتدا "نویسنده" می بینند, بعد "مرد".
اما زنهای نویسنده را ابتدا "زن" می بینند, بعد "نویسنده".
#بعد_از_عشق ص62
#الیف_شافاک
#خاطره
هیچ وقت فکر نمیکردم در یک روز پر از بیحوصلگی گرفتار یک آدم عجیب غریب شوم. گاهی آدم حوصله خودش را هم ندارد. چه برسد به پرت و پلاهای یک نفر غریبه که معلوم نیست از کجا پیدایش شده و سر راه آدم قرار گرفته. آن هم در شهر کتاب که نیاز به سکوت و آرامش دارم تا راحتتر بتوانم کتابها را تورق کنم. اما انگار خدا میخواست روز من را طور دیگری بسازد. شخص خاصی را سر راهم قرار داده بود تا نگاه تازهای پیدا کنم. این آدم خاص لابهلای قفسههای کتاب راه میرفت و برای خودش بیخیال و بلند بلند فکر میکرد: چقدر کتاب. کی وقت میکنه این همه کتاب بخونه؟ کی وقت کرده این همه کتاب بنویسه؟
سعی کردم به روی خودم نیاورم. اما او بیخیال نمیشد. صدایش را بالاتر میبرد. انگار میخواست جلب توجه کند.
در حال جستجوی قفسههای مختلف بودم که متوجه شدم پا به پای من در حرکت است. هر کتابی را که من برمیدارم او نیز بلافاصله بعد از من برمیدارد و لب و لوچهاش را کج و معوج میکند. عناوین را بلند میخواند و مسخره میکرد: چشمهایش! چه مسخره! چشمهای کی؟ وداع با اسلحه! پ ن پ، با اسلحه آشتی کنیم بزنیم همدیگرو بکشیم. من چراغها را خاموش میکنم! خوب خاموش کن. این که دیگه گفتن نداره. هرگز نشه فراموش، لامپ اضافه خاموش.
نتوانستم خندهام را کنترل کنم. دیدم مسوول غرفه هم حال مرا دارد. هر دو زل زده بودیم به زن. مسوول غرفه دستش را به نشانه اینکه زن عقلش تعطیل است به سرش زد. خوبِ خوب نگاهش کردم. ظاهرش جوری نبود که بتوان برچسب دیوانگی یا مجنونی بهش زد. زن مسنی بود با سرووضع معمولی که شاید در مسیر بازگشت از پارک سر خیابان سر از شهر کتاب درآورده بود. درست است که اولش حرصم گرفته بود، اما کم کم حرکاتش برایم جالب شد.
دیگر منتظر من نبود تا کتابهایی که من نگاه میکنم را از قفسه بیرون بیاورد. خودکفا شده بود و تند تند عنوان کتابها را میخواند: مرگ دستفروش! طفلکِ دستفروش! هر چه درد و مرضه برا بدبخت بیچارههاس. من پیش از تو، تو پیش از من، اینا دیگه چیه! مسخره بازی. جوجو هم شد اسم!
بعد از مدتی متوجه شدم خودم تا به حال از این منظر به عناوین کتابها نگاه نکرده بودم. خیلی هم بیراه نمیگفت. تصمیم گرفتم باب صحبت را با او باز کنم. حتما برای خودش حرفهای جالبی دارد. اما هر چه گشتم نیافتمش. انگار آب شده و رفته بود زیر زمین. من ماندم و یک حال خوشِ مجنونی و یک عالمه عناوین خندهدار کتابهای داخل قفسه. کتابی کوچک با جلد مشکی را از داخل قفسه بیرون کشیدم. سنگ سلام! یعنی چی؟ مگه به سنگ هم سلام میکنند؟
نسبت ما با آدمها و اشیاء رابطه مستقیم دارد با اثری که آنها بر ما میگذارند. مثلا دوستی که مرا متحول و زیرورو کند و باعث دگرگونی تمام وجودم شود با دوستان دیگر زمین تا آسمان توفیر دارد. حتی اگر صمیمیت بینمان هم به اندازه دیگر دوستان نباشد.
این قانون در مورد فیلم و کتاب و عکس و شیء و مکان هم صدق میکند. مثلا فیلم و عکسی که ما را متحول کند، اول جایش در قلب ماست و بعد در هارد لپتاپ ذخیره میکنیم. مکانی که روی ما تاثیر بگذارد هم در قلبمان جایگاه ویژهای دارد. وقتی اسم آن مکان را بشنویم چشمهایمان برق میافتد و قلبمان تاپ تاپ میکند.
خوشحالم
که آدمهای موثر اطرافم زیاد هستند، فیلم و کتاب و عکس خوب هم کم نیست.
به امید روزی که بیشتر و بیشتر شوند.
در حین خواندن سباستینِ منصور ضابطیان برمیخورم به "امپرسیونیسم". انگار برق مرا میگیرد و پرتم میکند به دنیای غریبِ آشنایی. خیلی آشنا. به کودکیهای خیلی دور. چقدر این "امپرسیونیسم" برایم آشناست. ذهنم را بدجور قلقلک میدهد. "سبک خاصی از نقاشی"! پدرم نقاش بود یا مادرم؟! هر چه صندوق ذهنم را میگردم چیزی از هنر و نقاشی نمییابم. از بستگانم کسی نقاشی بلد نبود. اما چرا "امپرسیونیسم" اینقدر به من نزدیک است. انگار بارها و بارها در گوشم زمزمه شده. مثل اسمم برایم آشنا بود. آنقدر نزدیک. از دریچه این کلمه به خاطراتی رسیدم که کمترین نسبت و ربطی به خانواده ام نداشت.
ترس برم داشت. نکند این "من" در مقطعی از زمان جایی دیگر بوده...
ویلی: ترا به خاطر خدا، یکی از این پنجرهها رو باز کن؟
لیندا: عزیزم، پنجرهها همشون بازن.
ویلی: ماها رو اینجا زندونی کردن. همهاش آجر و پنجره، پنجره و آجر.
نمایشنامه مرگ دستفروش. آرتور میلر. ص19
ویلی: ببین! تموم عمر کار کن تا پول(قسط) خونه رو بدی، آنوقت که صاحبش شدی، دیگه کسی تو اون خونه زندگی نمیکنه.
لیندا: خوب، عزیزم، زندگی تا بوده همین بوده.
نمایشنامه مرگ دستفروش. آرتور میلر. ص16
آدمها همیشه دنبال یک برانگیختگی هستند. چیزی که آنها را حرکت دهد. روحشان را جلا دهد. جسمشان را شفا دهد. حالشان را جا آورد.
این برانگیختگی گاهی با فیلم است، گاهی با قطعه موسیقی و گاهی با یک خط کتاب. گاهی یک شاخه گل و برگ درخت و حتی یک لبخند.
کسی که امکانش را دارد میرود به طبیعت و این برانگیختگی و بعثت را مستقیم از دار و درخت و جنگل و سبزهزار میگیرد. صدای جریان آب رودخانه نه تنها گوشهایش را نوازش میدهد، در تمام سلولهای تنش نیز نفوذ میکند و تا مدتها از لحاظ روحی و عاطفی و جسمی تضمینش میکند. انگار که واکسینه شده. واکسن مبارزه با غصه و غم.
دیدن آدمهای خاص هم میتواند موجب برانگیختگی شود. آدمهایی که موجبات بعثت و حرکت را در آدمی فراهم میکنند و او را تا بلندای آسمانها میبرند. آدمهایی که به دیگران شرف و آبرو میدهند و زمین از اینکه زیر قدوم آنها است به خود میبالد. آدمهایی که چشم دلشان به آسمان است و چشم تنشان به زمین و زمین از این همه فروتنی آنها آسمانی میشود.
انسانم آرزوست
چندی پیش به بنده خدایی گفتم مشغول کتاب "برادران کارامازوف" هستم.
این بنده خدا درجا گفت: خواهر ندارن این برادران کارامازوف؟
من هنوز در حالت بهت و حیرانی هستم!
امروز 29 اسفند مصادف شده با سالروز میلاد باسعادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها. به همین مناسبت مثلا امروز روز ما زنها و مادرهاست. مثلا امروز ما باید پادشاهی کنیم. اما دریغ از لحظهای نشستن بر تخت پادشاهی. امروز به این فکر میکردم که مادران و زنهای این مرز و بوم در هیچ روز مادری اینقدر کار نکرده بودند. مثلا روز مادر و روز زن است. اما در این روز به اندازه تمام روزهای زندگیمان بدو بدو کردیم و کار انجام دادیم. فقط چند ساعت به تحویل سال مانده و هنوز کارهای خرده ریز مانده.
غزاله برای کادوی روز مادر کتاب "شبهای حرم خانه" را برایم خرید. یعنی امروز در صفحه اینستاگرام نشر اسم دیدم این کتاب را و کنجکاو شدم برای داشتنش. قبلا در کتابفروشی بدر این کتاب را دیده بودم. سریع زنگ زدم و گفتم برایم کنار بگذارند تا همسرم سر راه بگیرد. این کتابفروشی از بخت خوب من درست روبروی شرکت همسرم هست و خیلی وقتها کتاب را تلفنی سفارش میدهم تا همسرم بگیرد. اینجوری حساب بانکی من هم ثابت میماندJ
حالا از سالی که گذشت بگوییم. سالی که...
سال 95 چه سال عجیب غریبی بود برای خانواده من و کشورم. چقدر حادثه و نگرانی و قصه. چقدر عذاب و ناراحتی.
حتی تا همین روزهای آخر هم ترکشهایش را فرستاد. چه لحظههای سختی رقم خورد این هفته آخر. چه گذشت بر ما. ما که شدیم اسطوره صبر و تحمل. تنها چیزی که این روزها آرامم میکند کتاب است و کتاب است و کتاب.
حوصله کسی را ندارم. حالم خوب نیست، اما مجبورم لبخند بزنم. مجبورم روز عید به اقوام زنگ بزنم و سال نو را تبریک بگویم. بعد بگویم خوبیم و خوشیم و به به!
دوست داشتم برای مدتی از همه چیز انصراف دهم. از مادری و همسری و دختری و خواهری و عروس بودن و عضو جامعه بودن و در کل هر چیزی که مرا به دنیای آدمها پیوند میدهد.
دوست داشتم میرفتم به جایی که دست هیچ بنی بشری بهم نرسد. هیچ کس صدایم نکند: مامان، مامانی، مامانی جونم، طاهره، خانم، عزیزم، خانمم...
ایکاش میشد از همه این نسبتها برای مدتی انصراف میدادم. به کنج عزلت پناه میبردم و مدتی پنهان از همه میشدم.
خانه تکانی تقریبا تمام شد. اتاق آخری که تراس دارد حسابی مرتب کردم تا دوباره به آنجا پناه ببرم. مثل سالهای گذشته. مثل آن روزهایی که معرفت نفس میخواندم. مثل همان وقتها که به صدای گنجشکها انس گرفته بودم و ساعتها تماشایشان میکردم. همان روزهایی که خیلی خوش بود.
تلخ نوشتم. آری تلخ است. چون اکنون زندگی تلخ و سیاه است. به تلخی زهر. به سیاهی شب. نمیتوانم شیرین بنویسم. چون اکنون زندگی تلخ است، به تلخی شکلات تلخ 96 درصد.
از 27 اسفند یک چله قرآنی شروع کردم. خواندن سوره مبارکه حشر و تفکر در مورد آیات و کلماتش.
انشاءالله سال 96 سال خوب و پربرکتی برای همه مردم سرزمینم باشد.
همه مشغول خانه تکانی و خرید عید هستند، من مشغول خواندن کتابهای نخوانده کتابخانه. در واقع دارم کتابخانه را خانه تکانی میکنم. ان شاءالله تصمیم دارم بخش زیادی از کتابهای نخوانده کتابخانهام را بخوانم تا بلکه عذاب وجدان کمتری داشته باشم. سال 95 کتابهای زیادی خریداری کردم. مثل معتادها تمام پیادهرویهایم به شهر کتاب و کتابفروشی بدر و جنگل و پاتوق کتاب ختم شده و هر بار هم علیرغم قولی که به خودم میدادم باز زیر قولم میزدم و کتاب میخریدم.
اکنون به طور همزمان مشغول کتاب جزء از کل و هنوز آلیس و چند کتاب دیگر هستم.
این وسطها چیزهایی هم مینویسم.