نفسِ بهار
نفس را یک نفس خواندم. نفس بود نفس. خوشحالم که کتابش را قبل از فیلم خواندم. سر فرصت حتما فیلمش را هم میبینم. خیلی تعریفش را شنیدم.
نفس را توی تاکسی شروع کردم. 27 بهمن بود. کلاسها تشکیل نشد و من هم از خدا خواسته. فدای سرم. دانشجو که دلش برای خودش نمیسوزد، حالا من چرا حرص بخورم. آنقدر حرص خوردم که دیگر توان ندارم. جلوی در دانشگاه منتظر بودم تا ماشین پر شود. بیخیال از گذشت زمان و قیل و قال راننده تاکسیها، رفته بودم در قصهای که نرگس آبیار برایمان بافته بود. چه بافتنی!
آش پخته بود. چه آشی! هم خوشمزه، هم خوشگل! چه تزیینی! با کشک و پیازداغ نعناع داغ سیرداغ فراوان!
پر از نوستالوژی و خاطرات!
مهمترین نکتهای که نقطه قوت قصه بود روابط عاطفی بهار، شخصیت اصلی داستان، با پدرش بود. کم پیش آمده در تاریخ ادبیات و سینمای ایران و حتی جهان که پدر این قدر احساسی و عاطفی باشد. علیرغم مشکلات فراوان زندگی اینقدر با احساس و صبور بود نسبت به فرزندان و مخصوصا این بهار با آن موهای شوریده گوریدهاش!
نویسنده تصویر مثبت و تاثیرگذار و مهربانی از پدر ارائه داده است. پدر با اینکه کمپول و مریض است و همسرش را از دست داده، و با وجود چهار بچه قدونیمقد همچنان باحوصله است.
پدر قصه نرگس آبیار، یعنی پدر بهار، یک پدر قصهگو است. یک عالمه قصه بلد است و مدام برای بهار قصه میگوید.
پدر بهار، پدر نسل قدیم است، نسلی که آگاهیش کم بود. کم میدانست و سواد چندانی نداشت. پدری از نسل بیرسانه. اما از خیلی از پدرهای فعلی که در انفجار اطلاعات و غول رسانهها به سر میبرند باوجودتر و با فهم و شعورتر است.
نفس به من نفسی دوباره داد. دوست نداشتم تمام شود. دوست داشتم با روش قطره چکانی و جرعه جرعه قصه را بخوانم و مثل شهرزاد قصهگو ذهن منتظرم را شب به شب چشم به راه باقی داستان بگذارم، اما نمیشد. زود تمام شد. کمتر از دوشب. شهرزاد قصهگو فقط توانست دو شب مرا بیدار نگه دارد.
از زبان و واژگان نفس هم نباید به راحتی گذشت. هر کدام از شخصیتها زبان و لغات مختص به خود را دارند که از لحاظ زبانشناختی قابل توجه است.