تو نیستی دلم میگیرد
همسرم را صدا میکنم: "ببین این برنج داره آماده میشه برا سحرتون." کمی توی چشمانم نگاه میکند، بعد میخواهد برود، انگار عمدا میخواهد به حرفهایم بیتفاوت باشد؛ نمیخواهد به حرفهایم گوش دهد. بعد در یخچال را باز میکنم: "این خورش برای سحرتون، بذار گرم بشه، این عدسی هم برای فردا افطار. پنیر و خرما هم توی این طبقه از یخچاله. این قابلمه هم برنج فردا سحر، اون ظرف هم خورش قیمهس. فقط بذارین گرم بشه. میوه اینجاست. اینم شربته. همه چیز آمادهس."
غم تمام صورتش را گرفته: "واقعا میخوای بری. نرو. من و غزاله رو میذاری تنها، اول ماه رمضون... بمون. واجب نیست بری."
"تو نیستی دلم میگیره"
دچار تردید میشوم. از صبح توی آشپزخانه مشغولم. کل خانه را مرتب کردهام. همه این تلاشها برای این است که من میخواهم فقط برای یک روز خانه نباشم. از امشب ساعت یک تا انشاءالله جمعه صبح.
غزاله از صبح جور دیگری نگاهم میکند؛ همسر طور دیگر؛ نگاه هر دو پر از تمنا و التماس: نرو. بمان.
غزاله چند بار گفته: "مامان، من میدونم که نمیری. تو من را تنها نمیذاری بری. من میدونم."
و جالب اینجاست که دخترم خیلی هم اطمینان خاطر دارد به نرفتن من. یعنی مطمئن است که من نمیروم. با چشم خودش دارد میبیند که من دارم برای رفتن آماده میشوم؛ اما همچنان بیخیال میگوید: "من میدونم تو نمیری."
انگار او هم فهمیده که رفتن و دل کندن از خانه و کاشانهام چقدر برایم سخت و دشوار است.
دو روز پیش خواهر زنداییام ناگهانی درگذشت. خدا رحمتش کند خیلی جوان بود. داغ سنگینی به دل فامیل گذاشت. روحش شاد. مرحومه را کم دیده بودم. اما تعریفش را زیاد شنیده بودم و میدانستم که زنداییم چقدر به او وابسته است. این دایی و زندایی برایم خیلی عزیز هستند و دوست داشتم پنج شنبه 28 در مراسمش شرکت کنم. دخترم همین روز امتحان زبان دارد و نمیتواند همراهم باشد. از صبح تصمیم دارم امشب عازم تهران شوم تا بتوانم به همراه مادر و برادرم برای مراسم برویم پیشوا و من رسما به زنداییم تسلیت بگویم. دلم برای امامزاده جعفر هم تنگ شده؛ مزار مامانجان، مادر، آقا و دیگر درگذشتگان.
الان ساعت دوازده شب است و من در حالی تایپ میکنم که چهار چشم نگران مرا میپایند که من میروم یا نه.
دچار تردید شدم. دودل شدم: برم یا نه؟؟؟
جملهی همسرم توی گوشم میپیچد:
"تو نیستی دلم میگیره"
و نگاههای دخترم غزاله جلوی چشمانم رژه میرود.
چرا احساس مادری و همسری اینقدر قوی است؟
بعدا نوشت: نرفتم. نرفتم و نشستم گریه کردم و به دوری راه لعنت فرستادم L