قفس تنگه...
خدایا
خداوندا
دلم تنگه
نگاهم کن
منم هستم
صدایم کن
دلم تنگه
قفس تنگه
رهایم کن
خدایا
خداوندا
دلم تنگه
نگاهم کن
منم هستم
صدایم کن
دلم تنگه
قفس تنگه
رهایم کن
حتما همه دنیای مجازی مطلع هستند که من یک دختر 15 ساله دارم. من و این دخترک، داستانهای زیادی با هم داریم. دعواها، آشتیها، قهرها و خلاصه کلی ماجرا داریم.
روزهای پنجشنبه اوج این مادری و دختریهاست. چون غزاله تعطیل است و در جوار من!
من و غزاله حرفهای مشترک زیادی داریم. مثلا زمانهایی که میروم دم مدرسه دنبالش، همین چند دقیقه میشود یک تجربه مشترک. بعد همین لحظات شیرین را بارها و بارها برای هم تعریف میکنیم. گاهی این اتفاقات فقط برای خودمان جالب و خندهدار است و ممکن است حتی برای پدر غزاله هم جالب نباشد. هر کدامِ این اتفاقات برای خودش کد و رمز دارد. مثلا کد دیروز "سلام مرادی" است. یا مثلا کد "ریموتو بزن"، یا "این عزیز نازنین". این کد و رمزها فقط برای من و غزاله قابل درک است. ما با هر کدام از این کدها کلی خندیدیم و روزگار گذراندیم.
از دیگر حرفهای مشترک من و دخترم، رستوران امیر و ماجراهای آن است. میتوانیم ساعتها بنشینیم و از رستوران امیر برای هم حرف بزنیم.
مقوله هنر هم از دیگر مشترکات ماست. فیلم، سریال، هنرپیشه، خواننده، آهنگ و کنسرتها و حتی فضای مجازی و اتفاقاتش هم برای هر دویمان جالب است. اگرچه سلیقه متفاوتی داریم. اما میتوانیم در موردش با هم حرف بزنیم. فوقش اولِ مذاکره، وسط یا آخرش دعوایمان میشود. این هم بخش هیجانانگیز ماجراست که بعدش آشتی در پیش دارد!
مقوله کتاب، یکی از مهجورترین نقاط مشترک من و دخترم هست. این همه سال نتوانستم در این مورد با او به تفاهم و اشتراک برسم. دخترم خیلی اهل کتاب نیست. تنها نقطه اشتراک من و او، خلاصه میشود در کتاب "پنجشنبه فیروزهای". اسم شخصیت اصلی داستان "غزاله" است. به همین خاطر تحریکش کردم که کتاب را بخواند. الهی شکر کتاب برایش جالب بود و به قول خودش بیش از پنج بار دورهش کرده! بعد از این کتاب "لبخند مسیح" و "هدیه ولنتاین" را خواند. خلاصه با سیاست و تدبیر زیرکانهی مادری توانستم نقطه مشترک دیگری با دخترم به دست بیاورم. بعد از خواندن آثار خانم سارا عرفانی، ما میتوانیم در موردش با هم صحبت کنیم.
استاد داریوش فرضی هم از دیگر مشترکات من و غزاله است. آقای فرضی استاد ادبیات معاصر دوره لیسانس من بودند. از آن اساتید تاثیرگذار و باسواد. من نویسندگان ایرانی و معاصر را از کلاس درس ایشان شناختم. بعد از سالها، هنوز کلاس و درس ایشان در ذهنم مانده. حالا ایشان دبیر ادبیات دخترم هستند. دخترم همیشه از ایشان تعریف میکند. امروز کلی با هم در مورد استاد فرضی صحبت کردیم.
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
پ.ن: با توجه به تجارب مثبت و منفی دیگران و اطرافیان به این نتیجه رسیدم که والدین باید بگردند و ببینند در چه موضوعاتی با فرزندانشان اشتراک دارند. اگر نقاط مشترکی پیدا نشد، نقاط مشترک ایجاد کنند، بسازند. بعد در مورد این نقاط مشترک با هم گفتگو کنند. گفتگو چیزی است که در جامعه فعلی مهجور واقع شده. آنقدر با هم گفتگو نکردیم که اکثریتمان حتی آداب و شرایط و اصول اولیه گفتگو را هم بلد نیستیم. شاهدش گفتگوها و بی اخلاقیهای مکرر در شبکه های اجتماعی است.
گاهی برای فرار از فکر و خیال و فراموش کردن پیرامونم به سمت کتاب میروم. در واقع کتاب مرا به سمت خودش میکشد. بیشتر پیادهرویهایم به شهر کتاب ختم میشود. مثل معتادها کتاب میخرم و مثل کرم کتاب میافتم به جان کتاب.
از همه نوع میخوانم. از هر نویسندهای که خوب فکر میکند و خوب هم مینویسد. در واقع من از زندگی و مشکلات خودم فرار میکنم و به نوعی از طریق کتاب، وارد زندگی دیگران میشوم.
من از غصههای خودم فرار میکنم؛ اما با کتاب میروم سراغ غصهی دیگران؛ غصهی آدمهای توی کتابها. با آنها شاد میشوم، با آنها گریه میکنم، با آنها زندگی میکنم، از آنها زندگی کردن یاد میگیرم. من از آدمهای توی کتاب عبرت میگیرم.
از طریق کتاب، از مشکلات و غم و غصهها و اندیشهی خودم پل میزنم به غم و غصهها و اندیشهی دیگران.
در مسیر پیادهروی به سمت دانشگاه خانمی را دیدم که یک پلاستیک چغندر دستش بود. حتما میخواست در محفل خانوادهش، سرمای عصر بارانی را با لبوی داغ جبران کند. خیلی دوست داشتم با او همراه میشدم، به خانهاش میرفتم، به رسم پذیرایی بانوان ایرانی دعوتم میکرد به مهمانخانهاش، برایم چای میآورد. با هم مینشستیم و بدون اینکه هم را بشناسیم تا لبو حاضر شود با هم یک دلِ سیر از حرفهای مگویمان میگفتیم.
برای من که از خانواده خودم و همسرم دورم، گاهی نوشیدن یک فنجان چای در منزل یک فامیل و دوست و آشنا میشود حسرت.
از آنجا که داستانها برگرفته از زندگی هستند، پس خیلی طبیعیست که در کار داستان هم گره بیفتد؛ گرههای کور. گرههایی که گاهی باز کردنشان نیاز به زمان دارد. باید صبوری کرد تا گرهها با کمی درایت و سیاست و کیاست و مهارت و حوصله و صبر و شکیبایی باز شوند.
در کار مارجان هم گره افتاده بود. گرههایی از نوع کور و باز نشدنی. از آن گرههایی که حتی با دندان هم باز نمیشود. اما الهی شکر دو هفته است گرههای کور مارجان باز شدند. گرههایش سخت و دشوار باز شدند. اما بالاخره باز شدند. کلی کلنجار رفتم با مارجان؛ گاهی گلاویز شدم با مارجان؛ خیلی زیرورویش کردم؛ تمام جیک و پوکش را درآوردم تا ذره ذره توانستم قلقش را به دست بیاورم! بله! شخصیت قصهها هم مثل آدمهای واقعی قلق دارند، یک طور رگ خواب.
حالا من رگ خواب مارجان را گرفتم. مارجان اکنون توی مُشت من است، نمیگذارم بیمورد و بیجهت تکان بخورد. قبلا خیلی چموش بود، برای خودش روایت میکرد، دوست نداشت در قید و بند داستان بماند، احساس اسیری میکرد. مدام از دست واژگان زبانم فرار میکرد. مدام میخواست برای خودش جریان سیال ذهن داشته باشد.
حالا مارجان حد خودش را میداند و بهجا و درست دارد خودش را روایت میکند. الهی شکر از روند قصه راضیم. خیلی سخت به این نقطه رسیدم. کلنجار ذهنی داشتم. مارجان تمام مدت جلوی چشمانم رژه میرفت، اما مینوشتم، اما راضی نبودم. حالا به درجهای نسبی از رضایت رسیدهام. فعلا از مارجان راضیم، انشاءالله خدا هم از من و مارجان راضی باشد.
این روزها به نتیجهی خیلی خوبی رسیدم. بعد از بیست و یک سال زندگی زیر یک سقف دارم نتیجه صبر و شکیباییم را میبینم. تکلیف صبر در زندگیم مشخص شد. سالها کاشتم و اکنون دارم درو میکنم. محصول لذتبخشی است. من و همسرم، هر دو بسیار تلاش کردیم. حالا در کنار هم چفت شدیم. ناسوریها را تحمل کردیم و رنجمان تبدیل به گنج شد. گنج ارزشمندِ عشق معنوی، عشق حقیقی...
اینها افسانه نیست، فقط توی کتابها نیست. گاهی به اطرافمان نگاه کنیم. حتما نمونههای واقعیش را مییابیم. حتما در خودمان هم هست. بگرد و آن مروارید صبر را در صدفِ خودت بیاب و به کارش بگیر. خیلی کارساز است.
همه ما آزمون و خطا زیاد داشتیم. بارها تجدید شدیم، گاهی مشروط و گاهی رفوزه. اما باید بمانیم. نباید صحنه را خالی کنیم. باید ماند و اصلاح شد و اصلاح کرد. گاهی باید بسوزیم و بسازیم.
سرگذشت شمع را به خاطر بیاورید.
یا همین پیلههای ابریشم: سرانجام پیله و کرم ابریشم میشود پارچه ابریشمی زیبا یا نخ ابریشمِ گره خورده بر تابلو فرش ابریشمیِ بسیار زیبا بر دیوار خانهمان؛ هر بار نگاه کنیم و یاد صبر بیفتیم.
در شرایط ناسور زندگی، کنار هم باشیم. به حرفهای هم گوشِ دل دهیم.
صبر پیشه کنیم. فکر میکنم باید گفت: ز گهواره تا گور صبر پیشه کن!
اگر با هر مشکل و ناسوری، میدان را خالی کنیم و قصد عقبنشینی داشته باشیم، پس تکلیف صبر چه میشود؟
در آن صورت باید صبر را از فرهنگ انسانیت و فرهنگ شیعه و فرهنگ واژگان حذف کرد.
اَلصَّبرُ اَن یَحتَمِلَ الرَّجُلُ ما یَنوبُهُ و َیَکظِمَ ما یُغضِبُهُ؛
صبر آن است که انسان گرفتارى و مصیبتى را که به او مى رسد تحمل کند و خشم خود را فرو خورد.
روز سه شنبه 26 آبان تمام صبح را خرج واژههای سلطان بانو کردم، پیرزن داستانم. پیرزن درد کشیده. تمام سعیم این بود که درد و رنج مادرانهاش را چنان سوزناک بنویسم که دل خواننده با خواندنش ریش شود و خون گریه کند!
من چه بیرحم شده بودم. قهوه مینوشیدم و طعم شکلات تلخ را زیر زبانم مزه مزه میکردم. از خودم بدم آمد. مادر باشم و این طور بیرحمانه از درد فراق فرزند بنویسم.
دل خودم ریش شد. با واژهها گریه میکردم. اشکهایم روی کیبورد میریخت و واژههایم روی صفحه مانیتور حک میشد.
درست چند ساعت بعد خبر درگذشت دختر جوانِ همنام دخترم را شنیدم. وا رفتم. من خودم داغدار پیرزن قصهام بودم. من خودم پر از درد و غم بودم. حالا هم درگذشت دختری همنام دخترم. حس میکردم دیگر توان صدا کردن نام دخترم را نداشته باشم. دیگر نمیتوانم بگویم: غزاله.
مادری داغدار شده و غزالهاش پر کشیده ...
تمام شب را با این کابوس گذراندم: امشب اولین شبی است که خانوادهی خضردوست بدون غزاله گذراندند. حتما بستر دردش هنوز پهن است. حتما داروها و پروندههای پزشکیش هنوز کنار تختش هست. حتما غزاله عروسکهایی از دوران کودکیش برای خانواده به یادگار گذاشته. چهره مادر و خواهر و پدرش مدام جلوی چشمم بود.
صبحی که تمام شبش با کابوس گذشت آغاز شد. اولین جمله در ذهنم حک شد: اولین صبحی که غزالهی خانهشان پر کشیده.
صبح که داشتم دخترم را صدا میزدم داغم تازه میشد، کابوسم رنگ تازه میگرفت، تنم یخ میشد: غزاله پاشو مامان. صبح شده. غزاله جان. غزالِ من. غزی خانم. غزغز....
لباس مدرسه پوشید. قدبلند و رعنا جلوی رویم رژه میرفت. در آغوشش گرفتم. غزالهی من... غزال خانهی ما...
خدا به خانواده داغدار خضردوست صبر جمیل عطا کند. داغ فرزند سخت است.
برای حال بد منم دعا کنید.
خواستم از مرگ انسان بنویسم، خواستم از مرگ دختری همنام دخترم بگویم، خواستم از جملهای بنویسم که مدام توی گوشم زنگ میزند: "دخترم را که همنام دخترت هست خیلی دعا کن. غزالهی ما به دعای شما خیلی نیاز دارد."
خواستم از مرگ یک انسان بنویسم. اما بهتر است از مرگ انسانیت بنویسم.
امروز دو ساعت قبل از کلاس، همسرم خبر داد که دختر مهندس خضردوست به رحمت خدا رفت. میدانستم حالش خوب نیست، میدانستم توی کما رفته، اما خبر هولناک بود. یاد جمله پدرش افتادم. یاد همنامی او با دخترم افتادم. یاد خواهر مرحومه، یاد پدر و مادرش افتادم. یاد این که پنج سال با هم همسایه بودیم. تمام غصههای عالم هوار شد روی دلم. های های گریه کردم. دوست داشتم تشییع جنازه بروم. اما کلاس داشتم. همسرم مرا رساند دانشگاه و خودش رفت تشییع جنازه. توی ماشین گریه میکردم. توی اتاق استادان صدای مداحی میآمد، مداحی بومی سوزناک. کسی نبود و بغض من هم ترکید.
سر کلاس طبق معمول، دانشجویان سروصدا میکردند و نظم کلاس را به هم میزدند. حس میکردم بغض توی گلویم هر لحظه ممکن است بترکد و من توی کلاس بزنم زیر گریه. تصمیم گرفتم جریان را برای بچهها بگویم. بعد از کلی تذکر، از آنها خواستم امروز با من همکاری کنند و رعایت حال مرا بکنند. برایشان گفتم که امروز حال روحی خوبی ندارم و داغ عزیزی بر دلم هست. تعدادی خندیدند. مسخره بازیهای عجیب غریب... برایم سنگین بود که من دارم از مرگ یک انسان حرف میزنم و بعضی انگارنه انگار. چند نفری تذکر دادند که موضوع را جدی بگیرند و در مورد مرگ شوخی نکنند. اما خندهها ادامه داشت.
یک معلم یا مدرس از دانشجویانش میخواهد رعایت حالش را بکنند و سروصدا نکنند و فقط حواسشان به درس باشد و تعدادی موضوع را به تمسخر میگیرند...
همان لحظه، چند نفری شروع به خندیدن و مسخره بازی درآوردند و گفتند میخواهند مرا شاد کنند!!!
حداقل میتوانستند نخندند و موضوع را در ظاهر جدی بگیرند. کم کم حس کردم مشکل فقط مرگ انسان نیست، بلکه مرگ انسانیت است. مرگ همدردی و همدلی است، مرگ نوعدوستی است، مرگ ارتباط است.
انسانم آرزوست...
امروز روز جهانی دیابت یا همان قند خودمان است.
بخش مهمی از نوجوانی من صرف فهمیدن این جمله شده است: فلانی قند داره!
یعنی چی؟ قند داره؟ قندِ چی؟ توی مهمانیها یکی از بحثهای داغ بود: چی خوبه برا قند؟
در ذهن من، مادر پدرم که مامانجان صدایش میزدیم اولین قربانی این بیماری بود. مامانجان خیلی پرهیز غذایی داشت: برنج نمیخورد، شیرینی و قند و بستنی و خلاصه خیلی از چیزهای خوشمزهی دنیا را نباید میخورد. یعنی اگر میخورد قندش بالا و پایین میرفت. بعدا فهمیدم که اعصاب و ناراحتی هم نقش مهمی در میزان قند شخص دارد. مامانجان خدابیامرز، هر ماه میرفت آزمایش: یک بار ناشتا قبل از صبحانه و یک بار بعد از صبحانه. باید روزی چند بار انسولین میزد. انسولین زدنش پروژهای بود برای خودش. ما بچهها برایمان جالب بود. طفلی توی مهمانیها بیسروصدا میرفت یک گوشهای تا انسولینش را بزند، اما بچهها تا متوجه میشدند دورش جمع میشدند. گاهی که قندش نامیزان میشد از حال میرفت. برای همین هم همیشه کاکائو و پسته خام همراهش داشت تا حالش جا بیاید. چند بار توی خیابان ضعف کرده بود و دیگران به دادش رسیده بودند. البته مامانجان خیلی مراقبت میکرد. خیلی مراقب غذا خوردنش بود. با همین بیماری و پرهیز غذایی بارها با کاروان مشهد و سوریه و کربلا و مکه رفت.
دیگر توی خانهی همهی عروسهایش کنار قندان، یک ظرف کشمش هم توی سینی چای گذاشته میشد. یک شیشه انسولین هم داخل یخچال همه عروسها بود. همهی عروسها رژیم غذایی مامانجان را میدانستند. غذایش معمولا بیبرنج بود و نان و نمک هم کم میخورد.
کم کم متوجه شدم که نام شیک بیماری قند، دیابت است. به مرور این جمله را هم زیاد میشنیدم: قند بیماری خیلی موذی است. یعنی چی؟ موذی؟
شنیدم که یکی از بیماری قند کور شد! دیگری کلیههایش از کار افتاد. پاهای یکی را هم قطع کردند!
فهمیدم خیلی از اقوام پدرم بیماری قند دارند. پس بیماری دیابت ارثی است! چه ارثیه وحشتناکی!
برای من بیماری دیابت حکم سرطان را دارد. چون تقریبا از ده سالگی با اضطرابش بزرگ شدهام. مرتب شنیدم که فلانی قند داره! قند از پا درش آورد! همیشه هم در گوش ما خواندهاند که از میان نوههای مامانجان حتما چند نفری این ارث را تحویل میگیرند!!!
نکته مهم: نوجوانی و جوانی، همیشه از اینکه دیابت بگیرم و از خوردن شیرینی و بستنی و بعضی میوهها و برنج منع بشوم هراس داشتم. نمیدانستم که دچار وضعیت افزایش وزن و تناسب اندام میشوم و همیشه در حال رژیم و پرهیز غذایی میشوم و از خیلی چیزها خودم را منع میکنم!!!
الان به این نتیجه رسیدم که سبک زندگی و نوع تغذیه نقش مهمی در پیشگیری دیابت دارد.
داستان یک زن، داستانِ زنی است که با گذشتهاش زندگی میکند. گذشتهای که هر روز در گوشش زنگ میزند. و مثل مار زنگی هر روز نیشش میزند.