گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۴۵ مطلب با موضوع «درس زندگی» ثبت شده است

آلبوم عکس سیاستمداران

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۰۱ ب.ظ

   

   نمی‌دانم این آلبوم عکس خانوادگی چه دارد که هر بار باز کردم و چشم انداختم به آن اشکم جاری شد. شده مثل کار سیاست و سیاستمداران‌مان. هر کدام دار فانی را وداع می‌کنند انگار که برگی از آلبوم خانوادگی ما مردم از بین‌مان می‌رود. مگر می‌شود صدا و تصویر آدم‌های بزرگ را فراموش کرد؟

 

   مصلحت اندیشی چیز خوبیست. اما گاهی که افراطی می‌شود، حال بهم زن است. حال آدم را به هم می‌زند. دیگر مصلحت اندیشی نیست، مزدوری است، ریاکاری است، تظاهر است. یعنی آدم خودش باشد اینقدر سخت است؟ خودِ خودش هم نه. کمی خودش باشد. اگر نباشد می‌شود مزدور. می‌شود ریاکار. دروغ‌گو.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۴:۰۱
طاهره مشایخ


   دخترم چشم باز کرد مادرش را با کتاب و دفتر و قلم دید. کوچک که بود برایش کتاب می‌خواندم و مرتب به کتابفروشی می‌بردمش. کتاب‌ها را برایش اجرا می‌کردم. مثل تاتر و او لذت می‌برد. اما بزرگتر که شد هیچگاه خودش نرفت سراغ کتاب. یعنی کتابخوان نشد که نشد. همه جور کتاب برایش گرفتم. از شهر کتاب به سلیقه خودش و راهنمایی من، حتی کتابهایی با جلد گل گلی هم برایش گرفتم. اما نشد که نشد.

    بابا لنگ دراز و زنان کوچک را که خواند دیگر ندیدم کتابی دستش بگیرد. تا اینکه پرونده پنجشنبه فیروزه‌ای باز شد. کلی از کتاب تعریف کردم. گفتم شخصیت اصلی هم‌نام توست. همین باعث شد کتاب را یک هفته‌ای بخواند. البته حضور سلمان و شهاب هم بی‌تاثیر نبود در جذابیت کتاب. خلاصه بعد از پنجشنبه فیروزه‌ای رسما اعلام کرد که تمام کتاب‌های خانم سارا عرفانی را می‌خواهد. من هم از خدا خواسته. اگر آن سر دنیا هم بود برایش پیدا می‌کردم. لبخند مسیح را در کتابخانه داشتم. بعد از لبخند مسیح، هدیه ولنتاین را خواند. و مرتب پرس و جو می‌کرد که خانم عرفانی کتاب تازه ندارند. به من می‌گفت از ایشان بپرس که چرا کتاب جدید نمی‌نویسند. من هم مثل ندید بدیدها کلی ذوق می‌کردم که دخترم دارد کتابخوان می‌شود. اما با این وجود هیچ وقت نمی‌رفت سراغ کتابخانه و کتاب‌هایم. من انتظار داشتم خودش برود از توی کتابخانه کتاب انتخاب کند. اما این اتفاق نیفتاد.

   تا اینکه حضور امیرعلی نبویان در خندوانه باعث شد تمام چهار جلد قصه‌های امیرعلی را هم بخواند و حتی گاهی برای من و پدرش هم روخوانی کند. حتی یادم می‌آید فصل امتحانات بود و فقط دو جلد از قصه‌های امیرعلی را برایش گرفته بودم و خرید دو جلد بعدی را موکول کرده بودم به بعد از امتحانات. اما دخترم در اقدامی باورنکردنی یک روز با پدرش می‌رود شهر کتاب و با پول توجیبی‌اش جلد دیگر را می‌خرد. بعدها که به من گفت خیلی ذوق کردم. از اینکه خودش رفته و کتاب خریده خوشحال بودم. اگرچه اولش کمی اخم کردم و گفتم «ما تو خونه‌مون کار یواشکی نداریم.»

   ایام تابستان جاناتان مرغ دریایی را خواند و حسابی کیف کرد. از این کتاب خیلی خوشش آمد. رویای نیمه شب را بهش معرفی کردم. اما فکر می‌کنم تا نیمه بیشتر نخواند. گفت خسته کننده است!

   دیگر کتاب نخواند تا اینکه همین چند وقت پیش از یکی از دوستانش در مدرسه شنیده بود که مشغول مطالعه هنر شفاف اندیشیدن است!

    این کتاب را داشتم. از توی کتابخانه پیدا کرد و شروع کرد به خواندن. دو مطلبش را خواند و برای من تعریف کرد. کتاب برایش جذاب بود.

    همه اینها یک طرف، عامل اصلی هم یک طرف. عامل اصلی یکی از دبیرانش در مدرسه است. همیشه از او تعریف می‌کند. دبیر فیزیکشان مرد جوانی است که بسیار پرانرژی و باسواد و امروزی است. یعنی همان چیزی که نوجوانان و جوانان می‌پسندند. روز پنجشنبه این دبیر گرامی کمی در مورد زندگی و زندگی و زندگی برای دانش‌آموزان صحبت کرده بود. دخترم چنان تحت تاثیر حرفها و تجارب دبیرش قرار گرفته بود که تمام روز پنجشنبه و جمعه را فقط در مورد جناب دبیر صحبت کرد. از قضا ایشان برای بچه‌ها گفته بودند که «می‌خواهم بیشتر کتاب بخوانم. از اینکه این مدت کم کتاب می‌خوانم ناراحتم.»

    همین چند جمله چنان روی دخترم تاثیر گذاشته بود که مدام هنر شفاف اندیشیدن دستش بود و می‌گفت می‌خواهم تمامش کنم.


    این همه من گفتم دختر، بچه، مامان‌جان، عزیزم، فدات شم، قربونت برم، بشین کتاب بخون! گوش نداد که نداد! اما رفتار و سخنان دبیرش اینقدر بر او تاثیر گذاشته بود.

خدایا شکرت


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۴
طاهره مشایخ

«انسان و کتاب» یا «کتاب و انسان»؟

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۹ ب.ظ


   به این نتیجه رسیدم و واقعا تجربه کرده‌ام که بعضی کتاب‌ها سرنوشت انسانها و خوانندگانشان را عوض می‌کنند.

این به من که کتابخوان حرفه‌ای شدم ثابت شده. باور کنید، باور کنید که حقیقت می‌گویم. کتاب بر سرنوشت من خیلی خیلی تاثیر گذاشته است.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۹
طاهره مشایخ

این مردم نازنین

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۴۹ ب.ظ


    مشغول مطالعه بودم که تلفن خانه زنگ خورد. شماره را نگاه کردم، ناآشنا بود.

-بله. بفرمایین.

-... اِ... اشتباه گرفتم... الهی بمیرم...ببخشید... الهی بمیرم.

-خواهش می‌کنم. خدا نکنه.

 

   و من ماندم و یک لبخند بر لبم. همین تماس اشتباه حال خوبی بهم داده بود. زنی که مرا نمی‌شناسد از اینکه اشتباه شماره‌گیری کرده، چقدر شرمنده شده و چند بار می‌گوید: «الهی بمیرم»


گاهی این مردم نازنین چه حالی به همدیگر می‌دهند. دمشان گرمJ


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۴۹
طاهره مشایخ

روزه سکوت

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۴۱ ب.ظ


  سکوت چیز خوبیه!

فعلا در مکانها و گروههایی سکوت میکنم!



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۱
طاهره مشایخ

مردان و زنان قلق‌دار و بی‌قلق!

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۳ ب.ظ


   قدیمی‌ها معتقدند هر مردی قلق خاص خودش را دارد و هر زنی باید بگردد قلق مردش را پیدا کند. قلق همان رگ خواب است که هر کس یک رگ خوابی دارد و باید آن رگ خواب طرف دست آدم بیاید. آن وقت است که نان آدم در روغن است و روزگار به کام. به اعتقاد من هم زن و هم مرد باید برای بقای زندگی مشترک، این رگ خواب کذایی را بیابند، وگرنه زندگی سخت و دشوار می‌شود. این قلق‌ها و رگ خواب‌ها زندگی را از یکنواختی درمی‌آورد و نمی‌گذارد دچار بزنگاه‌های خاص شود و به شریک زندگی نشان دهد که تو هنوز هم برایم عزیزی. تو همان عزیز و محبوب قدیمی هستی. هنوز قلبم برای تو می‌تپد. هنوزم که هنوزه این تو هستی که ضربان قلبم را به هم می‌ریزی.

 

   عده‌ای خیلی هوشمندانه این رگ خواب یا قلق را کشف می‌کنند و با همان سالیان سال مانور می‌دهند. انگار که قله بلندی را فتح کرده‌اند احساس شادمانی هم می‌کنند. گاهی هم ناخودآگاه رگ خواب طرف پیدا می‌شود و شخص اصلا متوجه نیست که قلق شریک زندگیش را پیدا کرده، به خیالش زندگی همینطور بیخود و بی‌جهت خوب شده.

   برای برخی هم این قلق پیدا کردن مثل به دنبال سوزن در انبار کاه گشتن است! سخت و دشوار و ناممکن!

   این مدل زنان و مردان معتقدند که شریک زندگیشان هیچ قلقی ندارند. به عبارت دیگر اینان بدقلق هستند. اما مگر می‌شود انسان باشی و قلق و رگ خواب نداشته باشی!؟ امکان ندارد. پس تنبلی و بی‌خیالی را کنار بگذارید و بگردید آن رگ خواب را پیدا کنید.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۳
طاهره مشایخ


   دخترم جدیدا خیلی شاکی شده از اینکه اطلاعات عمومیش نسبت به بقیه دوستانش خیلی کم است. خلاصه هفته گذشته حسابی پکر بود. بهش گفتم این همه سال برات کتاب و مجله خریدم و گفتم بشین بخوان، به حرف من گوش ندادی!

   مجله داستان همشهری را هر ماه می‌گرفتم و داستان‌های ویژه‌اش را انتخاب می‌کردم و در اختیارش می‌گذاشتم. اما دریغ از گوش شنوا. مثلا سال گذشته که بین رشته ریاضی و تجربی مردد بود تمام تابستان داستان همشهری را جلویش گذاشتم و گفتم در طول تعطیلات روایت‌های شغلی را بخوان تا بتوانی در مورد شغل آینده‌ات بهتر تصمیم بگیری. داستان همشهری هر ماه خرده روایت‌های شغلی را به صورت خاطره و خیلی شیرین و با جزئیات شغلی منتشر می‌کند.

    خیلی از اطلاعات را نمی‌توان صرفا به صورت لیست و کتاب درسی به ذهن سپرد. مثلا پایتخت کشورها و دین و آیین مردم از مواردی است که با سفر و تماشای فیلم و سریال و مطالعه کتاب و رمان و مجله کم کم در ذهن جمع می‌شود. گاهی حتی معاشرت با افراد باتجربه هم در فراهم کردن اطلاعات عمومی بسیار اهمیت دارد.

  برای کسانیکه مشتاقند در مورد مرزها اطلاعات ناب و جالبی بدانند توصیه می‌کنم داستان همشهری مهر ماه، را حتما بخوانند. روایتی به نام «راز و رمز مرزها» از جناب آقای جواد محقق منتشر کرده است که خواندنش بسیار شیرین و جذاب است.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۲۰
طاهره مشایخ

بیست و دو سال پیش در چنین روزی...

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۴۷ ق.ظ


بیست و دو سال پیش در چنین روزی...


    باورم نمی‌شود که بیست و دو سال از ازدواج ما گذشته باشد. بیست و دو سال کم نیست!

  اگر مثل قدیمی‌ها به وقتش بچه‌دار شده بودم الان دخترم باید دانشجو بود. شاید هم مثل دوستم مشغول جهیزیه درست کردن بودم!

مثلا اگر پسر داشتم باید الان درسش را تمام کرده بود و می‌رفت سربازی! یا اگر اهل درس و دانشگاه نبود باید به فکر کار و زندگی بودیم برایش! یا مثلا اگر گلویش پیش کسی گیر می‌کرد، من الان باید عروس‌داری می‌کردم!

بعد حتما به جای یک بچه دو تا دیگر هم داشتم. و الان باید دنبال رخت و لباس مدرسه و کیف و کفش و کتاب دفترشان بودم. چقدر سرم شلوغ می‌شد اگر همه چیز طبق روال عادی پیش می‌رفت.

   به قول قدیمی‌ها حتما قسمت منم همین بوده. همین یک دختر گل گلاب. هر چند دوست داشتم حداقل دو تا بچه داشته باشم. اما نشد. نشد که نشد. حدود صد صفحه‌ای در مورد این چرایی «نشدن» نوشتم که به وقتش یک جایی عمومیش می‌کنم تا همه عبرت بگیرند.

خلاصه دیروز تصمیم گرفتم به مناسبت این سالگرد خودم کیک درست کنم. کیک پرمایه‌ای هم درست کردم. تزیین کردم و آماده رفتن به خانه امید ما شدیم. دو تا عکس هم گذاشتم توی اینستاگرام.

   رسیده بودیم لشت نشاء که همسایه طبقه چهارمی زنگ زد به آقای همسر که بعله کیکتان را جا گذاشته‌اید! هر چه گفتیم آن کیک دیگر به درد ما نمی‌خورد. برای شما. با خودتان ببرید مهمانی. هیچی دیگه از ما اصرار و از ایشان انکار. زنگ زدم به خانم همسایه و گفتم اگر کیک را برایمان نگه دارید، من بیام ببینم خیلی ناراحت میشم. قابل شما را ندارد.

   بعله اینم داستان کیک ما. خواهرزاده همسرجان که اینستاگرام دارند، عکس کیک را دیده بودند و در انتظار کیک بودند. در عوض به جای کیک بستنی گرفتیم و خوردیم.

   دیشب داستان کیک ما نقل مجلس بود و حتی در غیبتش هم کلی باعث خنده و شادی شد.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۴۷
طاهره مشایخ

داستان یک زن: راههای استحکام عشق

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۱۶ ق.ظ


در حالی این پست را می‌نویسم که یک کوه از لباس‌های همسر جلوی رویم قرار دارد. اهل لباس تکی اتو زدن نیستم. معمولا لباس‌ها را جمع می‌کنم و یک باره اتو می‌زنم. به نظرم اتو زدن لباس همسر یکی از راههای تجدید عشق و دوستی است. و من با عشق اتو می‌زنم. مثلا چند شب پیش که همسرم می‌خواست ماموریت برود یک پیراهن اتونشده نشانم می‌دهد: «اگه این اتو داشت می‌پوشیدم.» نصفه شب نشستم پیراهنش را اتو زدم.

حالا امروز روز اتوی من است. معمولا به هنگام اتو زدن تفسیر قرآن یا سخنرانی مورد علاقه‌م را گوش می‌دهم. اینطوری از وقتم نهایت استفاده را برده‌ام.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۱۶
طاهره مشایخ

داستان یک زن

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ق.ظ


    بعضی آدمها آنقدر از بیرون سرپا و قرص هستند که کسی متوجه نیست که از درون چقدر آشفته و بی‌بنیه است. حواسمون به درون آدم‌ها هم باشد. فکر نکنیم این آدمِ قرصِ محکم که همواره به زندگی لبخند می‌زند همیشه همین است. این آدم هم آدمیزاد است دیگر. ممکن است جایی بِبُرد. موتور بسوزاند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۶
طاهره مشایخ