گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۴۳ مطلب با موضوع «مادرانه و دخترانه» ثبت شده است

الیف شفق

يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۸ ب.ظ


   الیف شافاک و یا شفق از نویسندگانی است که جدیدا کشفش کردم. ملت عشق را پارسال خریدم و بختش ماه گذشته باز شد و البته نصفه خواندم. فعلا کنار گذاشتم تا سر فرصت با دقت و وقت بیشتری تمامش کنم. معمولا در مورد نویسندگان کلی سرچ می‌کنم. در مورد این نویسنده ترک هم به اطلاعات خوبی رسیدم. کتابهای زیادی نوشته و اکثرشان هم در ایران ترجمه شده. اخیرا کتابی از او دیدم به نام شیر سیاه. عنوان عجیب کتاب انگیزه‌ای شد تا در موردش بیشتر بدانم. حالا الیف شافاک طور دیگری بر دلم نشسته. چون با هم تجربه مشترک داریم. این نویسنده بعد از زایمانش دچار افسردگی می‌شود و موضوع کتابش هم در همین مورد است. فعلا این کتاب ترجمه شده، اما من مشتاقانه منتظر ترجمه ارسلان فصیحی هستم. البته ترس و لرز دارم و نمی‌دانم با این کتاب چطور برخورد کنم. چرا که من هم افسردگی پس از زایمان را تجربه کردم. آن هم چه تجربه‌ای. بسیار وحشتناک. آنقدر بد بود که عطای بچه دوم را به لقایش بخشیدم و تا ابد در حسرت دوباره مادر شدن خواهم ماند.

افسردگی من نوع خاصی بود. بر تمام جوانب زندگی از جمله شغل، تحصیلات، روابط خانوادگی و غیره تاثیر گذاشت. آن قدر که چند سال پیش شروع کردم به نوشتن در مورد این غول بی‌شاخ و دم تا شاید کمی آرام شوم، اما نه تنها آرام نشدم، بلکه زوایای پنهانش هم برایم روشن شد.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۸
طاهره مشایخ

فروشنده‌ی سینمای ایران

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۲۱ ب.ظ


   فیلم با دلهره و داد و فریاد آغاز می‌شود. از همان ابتدا دلهره می‌افتد در دل بیننده. فریادهای مردی از پرده سینما در گوش بیننده می‌پیچد: «زود باشین. ساختمان داره می‌ریزه. زود خالی کنین.»


   خانه‌ی مرد و زن جوانی که به نظر می‌رسد عاشقانه در حال زندگی هستند، به خاطر بی‌توجهی و تخریب خانه بغلی، در حال ویرانی است. دیوار اتاق خواب ترک زده است. عماد، مرد نقش اصلی، در حین خروج از ساختمانِ در حال خراب شدن به جوان معلول هم کمک می‌کند.

این فیلم به عنوان بهترین فیلمنامه و بازیگر مرد جشنواره کن 2016، از همان زمان انتخاب در جشنواره و زمان اکرانش، انتقادهای زیادی را در داخل کشور برانگیخته است. عده‌ای فیلم را به بی‌غیرتی و وطن فروشی متهم می‌کنند. اما چرا از بعد دیگری به قضیه نگاه نکنیم؟ چرا از زاویه غیرت مردانه و جسورانه و پیگیر عماد حرف نزنیم؟ عماد غیرت داشت که دنبال پیدا کردن مرد متجاوز می‌افتد. تا جایی که مرد متجاوز را به خانه خلوت و متروک می‌کشاند و حتی می‌تواند مرد را بکشد. موضوع فیلم یک موضوع ملی و بومی نیست که حیثیت ایرانی را دچار تزلزل کند؛ بلکه اصغر فرهادی به مسئله جهانی پرداخته است. در همه جای دنیا تجاوز رخ می‌دهد و تقریبا در همه فرهنگ‌ها هم کم و بیش نسبت به این موضوع حساسیت وجود دارد و به نوعی تابو محسوب می‌شود.

 

   مرد و زن جوان بازیگر تاتر هستند و در حال تمرین نمایشنامه «مرگ فروشنده» آرتور میلر. فیلم دیالوگ زیادی ندارد، اما خطوط چهره و بازی بازیگران منتقل کننده‌ی احساسات و گفتگوهای فیلم است. غیرت در چهره عماد موج می‌زند. نیازی نیست خیلی حرف بزند. از طرفی چهره‌ی رعنا هم ترس و احساس بی‌هویتی را به بیننده القا می‌کند. در طول فیلم گاه و بیگاه صداهای بلند و هولناکی هم شنیده می‌شود. صدای برخورد ماشین. حتی صدای سیلی که عماد انتهای فیلم به مرد مسن می‌زند، از شدت بلندی، انگار که به گوش بیننده زده شده است!

  بیننده در طول تماشای فیلم، مدام با عماد و رعنا همزادپنداری می‌کند. هر دو حق دارند. هر دو ضربه خورده‌اند. زن مورد ظلم واقع شده و به خاطر حفظ آبرو مجبور به سکوت است و از اینکه برای دیگران واقعه را بگوید هراس دارد. حتی با اصرار عماد هم حاضر نیست به کلانتری مراجعه کند. اگر بخواهد شکایت کند مجبور است برای نامحرمان و غریبه‌ها واقعه را با جزئیات تعریف کند. اما او حتی نسبت به اینکه دوستانشان هم از جریان مطلع شوند حساس است. رعنا از تنها ماندن در خانه هراسان است.

  از طرفی مرد هم مثل اسفند روی آتش جلز ولز می‌کند. غیرتش نمی‌گذارد به زندگی عادی ادامه دهد. ابتدای فیلم می‌بینیم که سر کلاس درس چقدر با دانش‌آموزان دوست و رفیق است، اما بعد از واقعه، شاهد بی‌حوصلگی و پرخاشگری‌هایش هستیم.

   زندگی مرد و زن جوان مانند خانه‌شان در حال ویرانی است.

   شخصیت غایب فیلم یعنی همان زن مستاجر، همانطور که در نقش واقعی‌شان(...) در جامعه حضوری نامحسوس، اما بسیار تاثیرگذار(!!!) دارند، در فیلم فروشنده نیز نامحسوس و در خفا زندگی دیگران را نابود می‌کنند. زندگی عماد و رعنا از یک طرف و زندگی آن مرد مسن و امثال او هم از یک طرف.

    اگرچه وجود چند اِلِمان و نشانه، رحم و مروت بیننده را نسبت به این زن غایب برمی‌انگیزد: وجود دوچرخه(دوچرخه‌ای که خود مرد مسن برای بچه‌ی زن خریده) و نقاشی‌های کودکانه‌ی روی دیوار. از طرفی این زن چقدر بدبخت بوده که برای نیاز عاطفی یا مالی خود با این مرد مسن در ارتباط بوده و به قول خود مرد: التماسش می‌کرده و از او می‌خواسته به دیدنش برود).

فیلم فروشنده فیلمی «حال خوب کن» نیست. یعنی بیننده حداقل تا چند ساعت بعد از اتمام فیلم دچار گیجی و حیرانی است. نمی‌داند تکلیفش با این مرد مسن چیست؟ از او تنفر داشته باشد یا نه؟ دلش برای کدام زن بسوزد؟ برای رعنا یا عشرت(زن مرد مسن) یا زن مستاجر(شخصیت غایب فیلم)؟

   بعد کم کم حساب کار دست بیننده می‌آید. کم کم نقش عماد با بازی شهاب حسینی برایش جا می‌افتد. موضوع فیلم قوام می‌گیرد. به این نتیجه اخلاقی می‌رسد که قبل از اینکه در را باز کند، اول بپرسد: کیه؟ بفهمد چه کسی پشت در است، بعد در اصلی و در آپارتمان را باز کند! و نیز کمبودهای عاطفی مردان و مخصوصا مردان مسن مورد بررسی قرار گیرد.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۱
طاهره مشایخ

این روزها: من، زندگی، مارجان

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ق.ظ


   فردا یک‌شنبه 31 مرداد است. صبح باید غزاله را ببرم مدرسه. بعد ساعت 2 بروم دنبالش. این روزها اصلا از خانه بیرون نمی‌روم. نمی‌دانم شهر چه رنگی شده. چه خبر هست و چه خبر نیست. سرم به قدری شلوغ کارهای نوشتن و خواندن شده که اصلا فرصت پیاده‌روی هم ندارم. گاهی با ماشین تا شهر کتاب می‌روم.

   خانه‌ام هم حسابی به هم ریخته و نامرتب شده. از صبح که بلند می‌شوم می‌نویسم و می‌خوانم و یادداشت برمی‌دارم. از قضا این روزها مشغله‌های فکری هم دارم. سندرم نوجوانی غزاله گاهی خیلی اذیتم می‌کند. الهی شکر چند روزی است بهتر شده. ارتباط گرفتن با نسل فعلی خیلی سخت شده. هر چقدر کوتاه می‌آیم و بیشتر مدارا می‌کنم انگار کمتر فایده دارد.

   یکی دو ماه اخیر حوصله کار خانه ندارم. فقط غذا درست می‌کنم، ظرف می‌شویم، لباس‌های ماشین لباس‌شویی را روی بند پهن می‌کنم، جارو و تی می‌کشم. همین. هیچ کار دیگری انجام نمی‌دهم. اصلا حوصله کار دیگری ندارم. دوست دارم فقط بنشینم بنویسم و مطالعه کنم.


   تصمیم دارم از این به بعد علی‌رغم میل باطنیم برای کارهای خانه ماهی دو بار کارگر بیاورم. تمام این سالها خودم همه کارهایم را انجام دادم. همسرم بارها می‌گفت کمک بیاورم. اما من دوست نداشتم کسی به غیر از خودم کارهای خانه‌ام را انجام دهد. حالا فکر می‌کنم در حال حاضر تا کار مارجان به نتیجه نرسد، حوصله کار دیگری ندارم.


   پنجشنبه ظهر آخرین بسته بادمجان کبابی داخل فریزر را تبدیل به میرزاقاسمی کردم. همان شب از منزل پدرشوهرم که می‌آمدیم سر راه ده کیلو بادمجان گرفتیم. دیروز همه‌شان را کباب کردم. کمی هم پیازداغ درست کردم تا یخچال بدون پیازداغ نماند. ایکاش نوشتن هم به راحتی همین پیازداغ درست کردن بود. فقط یک ساعت وقت گرفت.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۱
طاهره مشایخ

دعواهای مادری-دختری

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۳ ب.ظ


   باید دختر و پسر نوجوان داشته باشیم تا با تمام وجود درک کنیم ارتباط گرفتن با این نسل در شرایط فعلی یعنی چه. ظاهرا من و دخترم با هم خیلی دوست هستیم. با هم زیاد صحبت می‌کنیم. با هم درددل می‌کنیم. دخترم از مدرسه می‌گوید. از دوستانش حرف می‌زند و من هم گوش می‌دهم. صحبت کردن در مورد خواننده‌ها و هنرپیشه‌ها از صحبتهای مشترک ما است.

  با هم گاهی کافی شاپ و رستوران می‌رویم. خلاصه هر کس ما را می‌بیند به روابط مادری دختری ما غبطه می‌خورد. اما... اما امان از آن روزی که دعوایمان بشود. یک بحث می‌کشد به دعوا و چند ساعت قهر. زود آشتی می‌کنیم، اما همین مدت هم خیلی سخت می‌گذرد.

فکر می‌کنید عامل دعوا و اختلاف ما چیست؟

  موبایل!

   این بلای خانمان‌سوز. این اعتیاد نسل جدید که همه خانواده‌ها با آن دست به گریبان هستند.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۳
طاهره مشایخ

داستان یک زن: مادری- دختری

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ب.ظ


    امروز جمعه 25 تیر ماه شد. چقدر زود 25 روز از تابستان گذشت. برنامه‌های زیادی دارم برای تابستان. پارک، سینما، گفتگوهای مادری دختری و هزار تا کار دیگر.

   دیروز من و غزاله با هم کتاب خواندیم. من ملاقات در شب آفتابی و دخترم جاناتان مرغ دریایی. تجربه خیلی خوبی بود. اصلا فکرش را نمی‌کردم که از کتاب خوشش بیاید. کلی در مورد زبان و محتوای کتاب برایم حرف زد. از نظر او این کتاب یک کتاب مذهبی است. از اینکه کتاب را یک روزه تمام کرد خیلی ذوق کرده بودم. هفته قبل هم شازده کوچولو را خواند. به نظرم کم کم دارد کتابخوان می‌شود. البته اگر این گوشی بگذارد!

   فیلم ساکن طبقه وسط را گرفتم. من وقت نشد ببینم. اما دخترم دید و گفت: "بازی شهاب حسینی خوب بود. اما معلوم نشد فیلم منظورش چه بود. فقط دنبال جاودانگی بود! خوب که چی!" البته من قبلش گفته بودم که دنبال داستان و قصه نگردد توی این فیلم.

  صبحانه تخم مرغ عسلی گذاشتم و حلوا شکری. جمعه روز خانواده است. حالا هم عطر میرزا قاسمی با برنج هاشمی توی خانه پیچیده. درونم غوغاست. اما باید هوای خانواده را داشته باشم. باید مادری کنم و همسری. باید زن خانه باشم. باید همه چیز را مرتب کنم. نباید آب توی دل کسی تکان بخورد. خودم هم به جهنم. زن شدم و مادر شدم برای همین‌ها. برای همین صبوری‌ها. برای همین شکیبایی‌ها. خدایا چه کنیم تا بهشتت را دو دستی تقدیم مردان کنیم؟ عطایش را به لقایش بخشیدیم پروردگار.

   خودم مادرم و باید نگران مادرم هم باشم. باید هم حرص و جوش دخترم را بخورم و هم غصه مادرم را به جان بخرم. مادرم این روزها به سختی راه می‌رود. از روی غیرت. چطور ساختار آدم در عرض چند ماه این طور بهم می‌ریزد. این همه سال گریه‌اش را ندیده بودم. اما این چند روز بغضش ترکید. وقتی می‌گوید دو تا هوار بر سرم آمده می‌خواهم نباشم و این طور غصه‌اش را نبینم.

   باید تمام افکارم را جمع کنم و بنشینم پای بازخوانی نهایی مارجان. غصه و غم را کنار بزنم و واژه‌های مارجان را مرور کنم. آدم چقدر باید تمرکز و دقت داشته باشد، چقدر محکم و قوی باشد!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۳:۰۵
طاهره مشایخ

تابستانه‌های ما نسل پنجاهی‌ها

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ب.ظ


   یادش بخیر تابستان‌های قدیم.

   امروز پنجشنبه 24 روز از تابستان گذشته. هنوز مزه تابستان را نچشیدیم. چند روزی که ماه رمضان بود. بعد چند روز رفتیم تهران. از تهران که آمدیم، رشت حسابی باران بود. هوا هم حسابی خنک. کولر و پنکه را خاموش کردیم و پنجره‌ها را هم بستیم و شبها پتو انداختیم. دو روز هم به روال روزهای مدرسه، از ساعت هفت صبح فریاد می‌زنیم: غزاله پاشو مدرسه‌ت دیر میشه! و دوباره همان بساط مسخره‌بازی‌ها تکرار می‌شود: خوابم میاد. میشه ده دقیقه بیشتر بخوابم. میشه امروز تو منو ببری مدرسه!

   تازه شبِ این دو روز هم از ساعت ده تا نصفه شب حنجره می‌ساییم: غزاله بگیر بخواب تا صبح بتونی بری مدرسه.

   این شد تابستان ما. یعنی چند سالیست که همین آش است و همین کاسه.


   یاد قدیم‌ها بخیر. هنوز آخرین امتحان خرداد تمام نشده بود که حواسم به کتابخانه پدرم بود. سالها تعداد کتابها ثابت بودند و فقط بر تعداد مجله‌ها افزوده می‌شد: دانستنی‌ها، دانشمند، کاشانه، زن روز، کیهان بچه‌ها و ...

   عضو کتابخانه نبودم. چون عقلم نمی‌رسید که به جز کتابخانه پدرم باز هم در جهان کتاب و کتابخانه‌ای هست. هیچ وقت هم گذارم به میدان انقلاب نرسیده بود تا بفهمم که دنیا پر از کتاب است. من با همان کتابخانه پدرم حال می‌کردم. کتابخانه‌ای پر از صادق هدایت، جلال آل احمد، شریعتی و مطهری، کتابهای مصور تن تن، غول چراغ جادو، سیندرلا و یک عالمه کتابهای دیگر.

   با قصه‌های شاه پریان می‌رفتم به دنیای پادشاهان و ملکه‌ای زیبا می‌شدم و برای خودم خدایی می‌کردم. شاید به اندازه تمام روزهای تابستان و ایام عید من به کتابهای مصور کتابخانه زل زده‌ام و نوشته‌هایش را هم خوانده باشم. جالب است که هیچ وقت هم برایم کهنه نمی‌شدند. داستان و راستان و کتابهای مذهبی مناسب نوجوان هم داشتیم. همه را خورده بودم به وقتش. بارها و بارها.

   شاید ابتدایی بودم که سه قطره خون و اشرف مخلوقات خواندم! آخر مرا چه به این کتابها!

   سرم توی جواهر لعل نهرو، به کودکی که هرگز زاده نشد و سینوهه بود، بدون اینکه چیزی از این کتابها بفهمم. فقط پنجره‌هایی به دنیای جدید برایم باز شده بود. آنقدر هوشیار نبودم و درکم هم نمی‌رسید که این کتابها مناسب سن من نیست. یادم می‌آید وقتی سینوهه می‌خواندم مدام در ترس و وحشت بودم. از اینکه کاسه سر فرعون را سالی چند بار برای تخلیه بخارهای اضافی باز می‌کنند حسابی وحشت می‌کردم. فیلم‌های رومی را می‌دیدم تا شاید صحنه‌ای شبیه آنچه در کتاب خوانده بودم نشان دهد!

   این وسطها کتابهای کوچک عزیز نسین نظرم را جلب کرد. با کتابهای عزیز نسین از زندگی و سواد لذت بردم. کم کم بسته‌های چند جلدی قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب وارد خانه‌مان شد. این دیگر معرکه بود. سر خواندنش با برادر و مادرم دعوا داشتیم.

    یادم می‌آید سه‌شنبه‌ها که روز کیهان بچه‌ها بود، هر کس زودتر می‌رفت کیوسک روزنامه فروشی، کیهان بچه‌ها میشد املاک شخصی‌اش و می‌توانست اولین نفر از خوانندگان باشد. سه‌شنبه‌ها بعد از نهار می‌رفتم توی گرما و سرما کنار کیوسک روزنامه فروشی تا کیهان بچه‌ها برسد. بعد بی وقفه می‌خواندم. حتی برای قضای حاجت هم نمی‌شد مجله را زمین گذاشت. چون مادر و برادر و خواهرم مثل گرگهای گرسنه منتظر بودند. گاهی بی‌اشتهایی را بهانه می‌کردم تا مبادا به وقت صرف شام کیهان بچه‌ها زمین بماند و دست دیگران به آن برسد. این خاطره را چند وقت پیش برای دخترم تعریف کردم. باورش نمی‌شد چنین اشتیاقی برای کیهان بچه‌ها و یا مجله‌ای وجود داشته. تعجب کرده بود. با بی‌تفاوتی و خیلی حق به‌جانب گفت: خوب چرا خودتونو به زحمت می‌نداختین. چند جلد می‌خریدین دیگه! همه سر فرصت بدون این همه اضطراب می‌خوندین!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۳
طاهره مشایخ

به سوی آغوش پدرومادر

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۴ ب.ظ


قرار است فردا شب به امید خدا عازم تهران شویم. بعد از سه ماه پدرومادرم را میبینم. سه ماه کم نیست. سه ماه می‌شود 93 روز. من بیش از 93 روزِ پر از حادثه و غصه و غم کنار پدرومادرم نبودم. درست زمانیکه باید پیش آنها می‌بودم...

نمی‌دانم وقتی میبینمشان چه عکس العملی خواهم داشت. شاید بیفتم به آغوش مادرم و فقط زار زار گریه کنم. یا آغوش پدرم و مثل ابر بهار...

نمی‌دانم برخوردم با اصل کاری چگونه است. خواهرم...

همین حالا اشکم روان شده. با گریه می‌نویسم. با گریه...

روزهای سختی بود. خیلی سخت. روزهایی که با گریه خوابیدیم و با گریه هم بیدار شدیم. به مردم لبخند زدیم و با آنها خندیدیم، بعد دوباره درون خودمان خون گریه کردیم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۴
طاهره مشایخ

داستان یک زن

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ب.ظ


ایکاش مجالی بود برای نوشتن "داستان یک زن".

از همان زنها که هر کدام یکی را دوروبر داریم. داستان یک زن.

فقط باید با چشمِ دل پیدایش کنیم.

داستانش خودش نوشته میشود، خودبه خود. واژه به واژه.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۶
طاهره مشایخ

این روزها: خورش تره فرنگی!

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۱۶ ب.ظ


    پنجشنبه صبح که عید مبعث بود، با آقای همسر دوتایی، بی غزاله، رفتیم بیرون. آقای همسر به سمت اداره و من هم کتابفروشی فرازمند. به من گفت ماشین را بیار سر کوچه. خودش هم زباله را برد همان سر کوچه. من ماشین را از پارکینگ بیرون آوردم به سمت همان سر کوچه که آقای همسر منتظر ایستاده بود. به من گفت خودت بشین پشت فرمون! انگار می‌خواست آزمون شهر از من بگیرد!

    تا صیقلان رفتیم. راضی بود از رانندگیم. لبخند رضایتش برایم خیلی ارزش داشت. من پیاده شدم و ماشین را به خودش سپردم و تا فرازمند پیاده رفتم. از وسط بازار و کوچه پس کوچه‌های قدیمی شهر خودم را رساندم به کتابفروشی فرازمند. از قضا یکی از کتابخوان‌هایی را دیدم که چند روز پیش به شهر کتاب آمده بود. از دیدن هم خوشحال شدیم. دو تا آدمِ خوره‌ی کتاب همدیگر را در یک هفته دو بار دیده بودند، آن هم در دو کتابفروشی مختلف در دو سر شهر! بهش گفتم: به امید دیدار بعدی در یک کتابفروشی دیگر!

    کتاب از جزء تا کل و فیض بوک را خریدم و راهی خانه شدم. سر راه یک سر هم رفتم کتابفروشی مهران. با همسرم تماس گرفتم که من دارم میام که با هم بریم خانه. تمام مسیر فرازمند تا پیچ سعدی را پیاده روی کردم. خیلی کیف داد.

    سر پیچ سعدی سوار ماشین آقای همسر شدم و با هم رفتیم بازارچه نزدیک خانه. باقالی و نخود و تره فرنگی و بلال و کمی خرت و پرت‌های دیگر خریدیم و پیش به سوی خانه.

   خورش تره فرنگی از خورش‌های هفتگی‌مان نیست. توی بازار دیدم و خریدم. به آقای همسر و دخترم گفتم می‌خوام یه خورش درست کنم معرکه نباید غر بزنین.

   صبح جمعه خورش را بار گذاشتم. زنگ زدم از مامانم دستور کاملش را گرفتم. اصرار داشت حتما کمی سبزی قورمه بهش اضافه کنم تا لعاب‌دار بشه! خلاصه با راهنمایی مامانم خورش تره فرنگی خوشمزه و باحالی شده بود.

   سر سفره همه راضی بودند الهی شکر. خوشحالم که با غذاهای متنوع رضایت خانواده را به دست می‌آورم. گاهی تنوع در غذا معجزه می‌کند.


     نقد کتاب جزء از کل

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۱۶
طاهره مشایخ

روز جهانی کارگر: من یک کارگر فکری هستم!

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۵۲ ب.ظ


    این روزها با هر صدایی می‌ترسم. مثلا اگر مشغول آشپزی باشم و دخترم یا همسرم نزدیک شوند، یا یک دفعه صحبت کنند، فورا واکنش نشان می‌دهم و خیلی می‌ترسم. ترسی همراه با وحشت. دخترم به این نتیجه رسیده که علتش چپ دست بودن است! می‌گوید: "ترس در چپ دست‌ها عادیه." و بعد مثال می‌آورد: "ببین الان مامانجون و من و خودت هر سه خیلی ترسو هستیم." و من سر تکان می‌دهم که عجب! پس اینطور!

    می‌دانم که بخش مهمی از این ترس علاوه بر دلیل ژنتیکی، به خاطر افکار درهم و برهمِ این روزهاست. فکروخیال‌های همیشگی که هیچ وقت هم تمامی ندارند.

    من یک کارگر فکری هستم! همیشه در حال فکر هستم. هزار و یک چیز هست که فکرم را به خودش مشغول می‌کند. فکر در مورد مارجان، سوژه کتابهای دیگر، سوژه‌های وبلاگ، زندگی، جامعه و آینده. خلاصه همیشه فکرم مشغول است. گاهی فکر می‌کنم اگر روزی دچار آلزایمر شوم، تمام سلولهای مغزم دچار شوک خواهند شد! باورشان نمی‌شود که صاحبشان به آنها مرخصی داده باشد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۵۲
طاهره مشایخ