گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۹۴ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است


   دخترم چشم باز کرد مادرش را با کتاب و دفتر و قلم دید. کوچک که بود برایش کتاب می‌خواندم و مرتب به کتابفروشی می‌بردمش. کتاب‌ها را برایش اجرا می‌کردم. مثل تاتر و او لذت می‌برد. اما بزرگتر که شد هیچگاه خودش نرفت سراغ کتاب. یعنی کتابخوان نشد که نشد. همه جور کتاب برایش گرفتم. از شهر کتاب به سلیقه خودش و راهنمایی من، حتی کتابهایی با جلد گل گلی هم برایش گرفتم. اما نشد که نشد.

    بابا لنگ دراز و زنان کوچک را که خواند دیگر ندیدم کتابی دستش بگیرد. تا اینکه پرونده پنجشنبه فیروزه‌ای باز شد. کلی از کتاب تعریف کردم. گفتم شخصیت اصلی هم‌نام توست. همین باعث شد کتاب را یک هفته‌ای بخواند. البته حضور سلمان و شهاب هم بی‌تاثیر نبود در جذابیت کتاب. خلاصه بعد از پنجشنبه فیروزه‌ای رسما اعلام کرد که تمام کتاب‌های خانم سارا عرفانی را می‌خواهد. من هم از خدا خواسته. اگر آن سر دنیا هم بود برایش پیدا می‌کردم. لبخند مسیح را در کتابخانه داشتم. بعد از لبخند مسیح، هدیه ولنتاین را خواند. و مرتب پرس و جو می‌کرد که خانم عرفانی کتاب تازه ندارند. به من می‌گفت از ایشان بپرس که چرا کتاب جدید نمی‌نویسند. من هم مثل ندید بدیدها کلی ذوق می‌کردم که دخترم دارد کتابخوان می‌شود. اما با این وجود هیچ وقت نمی‌رفت سراغ کتابخانه و کتاب‌هایم. من انتظار داشتم خودش برود از توی کتابخانه کتاب انتخاب کند. اما این اتفاق نیفتاد.

   تا اینکه حضور امیرعلی نبویان در خندوانه باعث شد تمام چهار جلد قصه‌های امیرعلی را هم بخواند و حتی گاهی برای من و پدرش هم روخوانی کند. حتی یادم می‌آید فصل امتحانات بود و فقط دو جلد از قصه‌های امیرعلی را برایش گرفته بودم و خرید دو جلد بعدی را موکول کرده بودم به بعد از امتحانات. اما دخترم در اقدامی باورنکردنی یک روز با پدرش می‌رود شهر کتاب و با پول توجیبی‌اش جلد دیگر را می‌خرد. بعدها که به من گفت خیلی ذوق کردم. از اینکه خودش رفته و کتاب خریده خوشحال بودم. اگرچه اولش کمی اخم کردم و گفتم «ما تو خونه‌مون کار یواشکی نداریم.»

   ایام تابستان جاناتان مرغ دریایی را خواند و حسابی کیف کرد. از این کتاب خیلی خوشش آمد. رویای نیمه شب را بهش معرفی کردم. اما فکر می‌کنم تا نیمه بیشتر نخواند. گفت خسته کننده است!

   دیگر کتاب نخواند تا اینکه همین چند وقت پیش از یکی از دوستانش در مدرسه شنیده بود که مشغول مطالعه هنر شفاف اندیشیدن است!

    این کتاب را داشتم. از توی کتابخانه پیدا کرد و شروع کرد به خواندن. دو مطلبش را خواند و برای من تعریف کرد. کتاب برایش جذاب بود.

    همه اینها یک طرف، عامل اصلی هم یک طرف. عامل اصلی یکی از دبیرانش در مدرسه است. همیشه از او تعریف می‌کند. دبیر فیزیکشان مرد جوانی است که بسیار پرانرژی و باسواد و امروزی است. یعنی همان چیزی که نوجوانان و جوانان می‌پسندند. روز پنجشنبه این دبیر گرامی کمی در مورد زندگی و زندگی و زندگی برای دانش‌آموزان صحبت کرده بود. دخترم چنان تحت تاثیر حرفها و تجارب دبیرش قرار گرفته بود که تمام روز پنجشنبه و جمعه را فقط در مورد جناب دبیر صحبت کرد. از قضا ایشان برای بچه‌ها گفته بودند که «می‌خواهم بیشتر کتاب بخوانم. از اینکه این مدت کم کتاب می‌خوانم ناراحتم.»

    همین چند جمله چنان روی دخترم تاثیر گذاشته بود که مدام هنر شفاف اندیشیدن دستش بود و می‌گفت می‌خواهم تمامش کنم.


    این همه من گفتم دختر، بچه، مامان‌جان، عزیزم، فدات شم، قربونت برم، بشین کتاب بخون! گوش نداد که نداد! اما رفتار و سخنان دبیرش اینقدر بر او تاثیر گذاشته بود.

خدایا شکرت


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۴
طاهره مشایخ

داستان یک زن: مامان کی فسنجون درست می‌کنی؟

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۰ ب.ظ


    خسته کوفته یک فنجان قهوه اسپرسو برای خودم درست کردم و با شکلات تلخ تازه نشستم چند صفحه برادران کارامازوف بخوانم. غزاله هم کنارم نشسته مشغول خوردن کیک و آبمیوه.


غزاله: مامان فسنجون کی درست می‌کنی؟

من: تو توی چشمهای من فسنجون می‌بینی؟

غزاله: فردا نهار شیرین خورش درست کن یا فسنجون.

من: نه گردو داریم برا فسنجون و نه پیازداغ برا شیرین خورش.

غزاله: اِ... پس نهار چی می‌خوای درست کنی؟

من: تو چی دوست داری؟

غزاله: من که گفتم؛ یا فسنجون یا شیرین خورش.

من: ...

 

   گاهی فکر کردن در مورد اینکه «نهارو شام چی بخوریم» خیلی سخت‌تر از درست کردن غذاست. حالا من باید فکر کنم برای فردا نهار که هر سه نهار با هم هستیم چه تدارک ببینم. به فکر غذایی هستم که هم وقت کمی بگیرد و هم مورد علاقه این دو باشد!

   این روزها سرم خیلی خیلی شلوغ است. ان‌شاءالله باید آخرین بازخوانی و بازنویسی مارجان را تا آخر آذر تحویل دهم. نوشتن کار بسیار فرسایشی است. ذهن را خسته می‌کند. شیره روح و جان را می‌گیرد. از طرفی مسوولیت خانه و زندگی، کمی تدریس و سروکله زدن با غزاله و دانشجوها و مطالعه کتاب‌های تخصصی داستان‌نویسی و ... هم به گردنم هست. حالا بماند که این وسط‌ها نگرانی‌های همیشگی و دائمی و دردهای دست و گردن و سردردهای مزمن هم که همیشه برِ دلم لانه کرده‌اند.

 

   مهم: راستی دیروز روز دانشجو بود. تبریک

JJJ


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۲۰:۲۰
طاهره مشایخ

این مردم نازنین: راننده تاکسی کتابخوان

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ق.ظ


   امروز هم یکی دیگر از این مردم نازنین گل کاشت.

   از مسیر فلکه گاز تا گلباغ نماز، راننده تاکسی از قضا کتابخوان درآمد. آن هم چه کتابخوانی! خوره کتاب‌های تاریخی. حتما وقتی دید من توی ماشین کتاب می‌خوانم ذوق کرده و از اینکه یک گوش شنوا پیدا کرده برای تجارب کتابخوانی خیلی خوشحال شده. سن و سالش حدود 60 سال می‌خورد و تحصیلاتش سیکل بود. مرد بسیار پخته و باسوادی بود. می‌گفت عضو کتابخانه عمومی است و هر هفته کتاب امانت می‌گیرد و خیلی از کتاب‌ها را هم چندین بار دوره کرده.

   آن قدر از دیدن چنین راننده‌ی کتابخواری ذوق‌زده شده بودم که دوست داشتم ترافیک باشد و به مقصد رسیدن طول بکشد. در همان زمان باقیمانده هول هولکی روی یک تکه کاغذ اسم «حمیدرضا شاه آبادی» و کتاب «دیلماج» را نوشتم و گفتم حالا که به تاریخ علاقمند است حتما این کتاب و کتاب‌های دیگر این نویسنده تاریخ‌نویس را بخواند. چنین افرادی که به صورت دلی کتاب می‌خوانند و با شبکه‌های مجازی و کتابخوانی ارتباطی ندارند گاهی نیاز به جهت‌گیری و پیشنهادهای ویژه دارند.

   اگر مخاطبم خانم بود حتما شماره‌اش را می‌گرفتم و ارتباطم را با او قطع نمی‌کردم.


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۰:۱۲
طاهره مشایخ

«انسان و کتاب» یا «کتاب و انسان»؟

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۹ ب.ظ


   به این نتیجه رسیدم و واقعا تجربه کرده‌ام که بعضی کتاب‌ها سرنوشت انسانها و خوانندگانشان را عوض می‌کنند.

این به من که کتابخوان حرفه‌ای شدم ثابت شده. باور کنید، باور کنید که حقیقت می‌گویم. کتاب بر سرنوشت من خیلی خیلی تاثیر گذاشته است.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۹
طاهره مشایخ

من و برادران کارامازوف

جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۰ ق.ظ


  در میان انبوهی از کارهای نوشتن و خواندن و خانه و زندگی، چهارشنبه کتاب برادران کارامازوف را از کتابخانه دانشگاه گرفتم. کتابی پاره و پوره که از شدت کهنگی رنگش زرد شده!

  همانجا داخل کتابخانه چند صفحه‌ای خواندم و به دلم نشست. ایکاش اکنون که برف روی زمین نشسته و آفتاب هم درآمده، در حالیکه صدای چکه کردن برف موسیقی زمینه شده، در کنار شومینه می‌نشستم و بی‌خیال از نهار و شام و غزاله و همسر، برادران کارامازوف را یک نفس می‌خواندم.


  دلم یک گوشه دنج می‌خواهد.

  دلم جهانی عاری از سروصدا می‌خواهد.

  جهانی بدون صدای تلویزیون و صدای زنگ گوشی همراه.

  جهانی پر از سکوت که سکوتش فقطِ فقط با صدای جیک جیک گنجشکها و غورغور قورباغه‌ها شکسته شود.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۱:۵۰
طاهره مشایخ

این روزها: نیمه شب اتفاق افتاد

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۴۱ ب.ظ


   امروز صبح چند ساعتی نشستم به تایپ کردن. خوب و مفید بود. بعد سریع نهار را آماده کردم و زدم بیرون. پیش به سوی سینما برای تماشای فیلم نیمه شب اتفاق افتاد. با چه ذوقی این فیلم را انتخاب کردم. فیلم دختر هم همان زمان اکران بود. اما فکر کردم این یکی بهتر است. برای اولین بار بود که از دیدن فیلم خسته شدم. نمی‌دانم مشکل از کجا بود! فیلم نامه ضعیف بود یا کارگردانی؟ بازی‌ها خوب نبود یا دیالوگ‌ها؟ به هر جهت فیلم ریتمش بسیار کند بود. زمان برایم نمی‌گذشت. برای رسیدن به نقطه پایان فیلم لحظه شماری می‌کردم. خیلی خسته شدم. سابقه ندارد نسبت به فیلمی بخواهم کم‌لطفی کنم. اما این فیلم واقعا خسته‌م کرد.


   قبل از فیلم اول رفته بودم خرید. برای تولد همسرجانمان یک عدد ساعت شیک و خوشگل خریدم. به فروشنده کلی تاکید کردم که تعویض دارید یا نه. پارسال کلی بهش اصرار کردم بیا بریم مهمان من(حالا انگار پول من از جیب ایشان نیست!) یه ساعت بخر. قبول نکرد. منم امسال گفتم ایشان را در عمل انجام شده می‌گذارم. اگر از مدلش خوشش نیامد برود و عوض کند.


  از دیروز کتاب این مرد از همان اول بوی مرگ می‌داد را شروع کردم. کتاب جذاب و گیرایی است. فکر کنم تا آخر هفته تمام شود. تصمیم دارم به مرور کتابهای نخوانده کتابخانه‌م را بخوانم. عذاب وجدان گرفتم از اینکه مدام کتاب می‌خرم در صورتیکه کتابهای نخوانده زیادی دارم.

  نیم ساعت به دوازده شب مانده و آشپزخانه مرا صدا می‌زند. ظرف غذای همسرجان و ظرفهای شام منتظر من هستند. فردا تا ساعت دو کلاس دارم. تقریبا سه نشده خانه هستم. برای نهار خودم و غزاله الویه درست کردم. غزاله کمی زودتر از من می‌رسد.


   الهی شکر می‌گذرد. روزگار با تمام تلخی‌ها و شیرینی‌هایش می‌گذرد. تصمیم دارم برای 22 آبان که تولد 49 سالگی همسرجان است سوپرایزش کنم. حتما کیک درست می‌کنم و به همراه چند نوع غذا می‌رویم منزل امیدمان، کیاشهر، منزل پدرشوهرم. دو هفته هست که نرفتیم و دلم برای همه‌شان تنگ شده. دو ماه می‌شود که خانواده خودم را ندیدم. دلم برایشان پر می‌زند. اما چه کنم که امکان رفتن ندارم. دلم چقدر بی‌دروپیکر شده. برای همه دلتنگی می‌کند. دلم برای خیلی‌ها تنگ شده.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۱
طاهره مشایخ


    تازه یک کم سرم خلوت شده و نشستم پای لپ تاپ عزیزم. جارو پارو هم تمام شد. فقط مانده یک گردگیری که اگر خدا بخواهد دست غزاله را می‌بوسد. پنجشنبه‌ها کارم خیلی زیاد است. ساعت هفت، بسم الله گفتم و چراغ مطبخ را روشن کردم. اول از همه نخود را از فریزر درآوردم و گذاشتم بخارپز بشود. بعد سیب زمینی و تخم مرغ را گذاشتم بپزد. می خواهم برای خیرات ساندویچ نخودفرنگی و پیازچه درست کنم. امروز سالگرد فوت پدربزرگ پدریم است. خدا همه رفتگان را بیامرزد. ایشان در سن جوانی مامانجانم را با پنج بچه قدونیم قد تنها گذاشت و به سفر باقی رفت. هر بار مامانجانم از روزهای بیوه شدنش خاطره تعریف می‌کرد بی‌اختیار بغضم می‌ترکید و به اندازه تمام دنیا دلم پر از غصه می‌شد. روح هر دو شاد.

   به قول مادر همسرم خدا به شما سلامتی بدهد. حرف عروسی بزنیمJ

  برویم سر اصل ماجرا. کاکای گیلان. کدوی پخته توی یخچال داشتم. پریروز پخته بودم و آماده کرده بودم تا امروز که همه صبحانه خانه هستیم کاکا درست کنم. دو تا تابه‌ای درست کردم و بقیه‌ش را توی ساندویچ ساز ریختم. غزاله و پدرش تابه‌ای را بیشتر دوست دارند. چون برشته و روغنی میشود! اگرچه هر کاری بکنم کاکایی که مادر همسرم درست میکند یک چیز دیگر است.

   خلاصه از آنجا که غزاله هوس فسنجون کرده بود بساط فسنجون را هم گذاشتم روی گاز و الان دارد برای خودش غل می‌زند. پارسال یکی از دوستانم رب انار بهم داده. از آن ربهای ترش و سیاه که زنهای سنتی و قدیمی گیلان درست می‌کنند. به قول دوستم مادرشوهرش یک تکه آهن توی دیگ می‌اندازد و رب حسابی سیاه می‌شود. دستش درد نکند که باعث شد ما امروز یک فسنجون گیلکی بخوریم J برنج را هم آبکش کرده‌ام. دیگر کار زیادی نمانده. فقط آماده کردن سالاد نخودفرنگی مانده که آن هم سریع انجام می‌شود.


   دیروز کتاب دیلماج نوشته حمید شاه آبادی را شروع کردم. کتاب جالبی است.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۹:۵۹
طاهره مشایخ

«وقت بودن» با پدیده «قسمِ زن طلاق»

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ب.ظ


جناب جلیل سامان که با عنوان کارگردان شناخته شده بودند، اولین رمان خود را منتشر کردند. کتاب «وقت بودن» که در واقع رمانی است از فیلم اکران نشده ایشان دارای موضوع حساس اجتماعی، فرهنگی است که شاید برای بسیاری از خوانندگان تازه باشد، اما برای مردمانی که داستان از آنجا شکل گرفته بسیار ملموس و سالهاست که با آن دست و پنجه نرم می‌کنند.

کتاب سبک، خوشدست و دارای تعداد واژگان نسبتا کمی است و با همین کوچکی و کم حجمیش توانسته معضلات مهم اجتماعی و فرهنگی اعتیاد، قاچاق مواد مخدر، فقر، بیکاری، بی‌سوادی، نبود امکانات رفاهی و مشکلات مناطق مرزنشین را نسبتا در قصه خوب نشان دهد. خواننده و کتابخوان حرفه‌ای اگر دل بدهد می‌تواند در چند ساعت کتاب را تمام کند. اگرچه حیف است. چرا که داستانی که سوژه خوبی دارد مثل غذای لذیذ می‌ماند، آدم دوست دارد کم کم بخورد و در طولش مدام بگوید به به تا مزه خوب غذا تا مدتها زیر زبانش باقی بماند.

«وقت بودن» خواننده را به سفر اجتماعی، فرهنگی، انسانی، دینی، آیینی می‌بَرد. گزیده کلام زیبایی در مورد کتاب و کتابخوانی داریم با این مضمون: «خواندن یک کتاب خوب، مثل سفر رفتن است.» یعنی با خواندن یک کتاب خوب انگار که به سفر رفته‌ایم. خالق «وقت بودن» با کلمات و عباراتش دست ما را می‌گیرد و به دنیای جدیدی می‌برد. دنیایی که به خیالش برای خودش آشنا و برای ما جدید است. درسته! اما خواننده خوش فکر از دل همین دنیای آشنای نویسنده می‌تواند خودش سفر دیگری آغاز کند و به کشفیات بیشتری دست یابد.

جناب جلیل سامان با کتابش ما را به سیستان و بلوچستان می‌برد. از همان ابتدا، سفر خواننده در قالب سفر واقعی آغاز می‌شود. خواننده با دو شخصیت اصلی داستان کاظمی(رییس پاسگاه) و جان محمد با اتوبوس وارد شهر می‌شود. افتتاحیه اکشن‌وار و هفت تیرکشی کاظمی و تندخویی و کله شقی جان محمد، از همان اول آغاز به خواننده گوشزد می‌کند که قصه‌ی ماجراجویی در انتظارش می‌باشد و خواننده مشتاق به خواندن بقیه داستان می‌شود. شخصیت‌های اصلی داستان و موقعیت سوق الجیشی مکان داستان همه قابلیت ماجراجویی دارند: کاظمی کارمند نظامی وظیفه شناس و جان محمد هم یک بلوچ زحمتکش و مغرور که البته چند سالی بی‌گناه به اتهام قتل در زندان بوده و خواننده از همان اول فکر می‌کند فکر انتقام در سر دارد!

جلیل سامان راهنمای ماست در این سفر و ما را به دل کویر و در میان مردم بلوچ می‌برد و ذهنمان را می‌سپارد به فرهنگ و رسوم و سبک زندگی مردم بلوچ. در ذهن اکثریت ما، اسم سیستان و بلوچستان با مواد مخدر و قاچاقچیان و اشرار و درگیری‌های مرزی عجین شده است. اما نویسنده قالب شکنی می‌کند و در صفحه دوم داستان از زبان شخصیت اصلی می‌نویسد: «خوشحال بود که به سرزمینی پا می‌گذارد که زمانی مهد تمدن ایران بوده است. به رستم فکر کرد و سیستانی که می‌گفتند در روزگار رستم، بسیار پهناورتر از این بوده است.»

قصه شروع می‌شود. جان محمد بعد از سالها توانسته حداقل در ظاهر به زندگی آرامی برسد و به وصال زن جوانش که سالها از او دور بوده برسد و دوباره طعم عشق را تجربه کند. رییس پاسگاه هم در حال تعامل با مردم ناحیه است. میانه داستان(ص110)، وقتی خواننده لحظه لحظه منتظر حمله قاچاقچیان مواد مخدر یا هجوم اشرار است، ناگهان نویسنده موضوع مهمی را مطرح می‌کند و چالش و درگیری اصلی شروع می‌شود: «قسم زن طلاق»!

موضوعی که بار تمام ریزه کاری‌های ادبی و عناصر داستان را به دوش می‌کشد و ذهن خواننده و مخصوصا خواننده‌ی زن را آشفته و مشوش می‌کند. درواقع از حالا به بعد موضوع داستان بر همه چیز می‌چربد. خواننده دوست دارد زودتر تکلیف این رسم بومی ظالمانه و نحس را بداند.

سوگند زن طلاق یکی از قسم‌های بی‌بروبرگشت بلوچ است، وقتی بلوچی این سوگند را به زبان بیاورد، برای وفای به عهد تا پای جان می‌ایستد. در غیر این صورت زن را بر خود حرام می‌داند. شیوه‌ی سوگند به این طریق است که می‌گوید: «زنم طلاق اگر فلان کار را نکنم.». اگر از انجام سوگند عاجز ماند، مراسم زن طلاق را اجرا می‌کند؛ یعنی سه عدد سنگ کوچک را برمی‌دارد و یکی یکی پشت سر خود می‌اندازد و می‌گوید زنم طلاق، به همین سادگی زن خود را طلاق می‌دهد و برای فرار از این خواری و زبونی خانه و دیار خود را ترک می‌کند و دیگر به ایل و قبیله خود برنمی‌گردد.

در یک جمله: زن طلاق اگر فلان کار را نکنم!

در صفحه 158 کتاب برادرزنِ قاچاقچی جان محمد برای تحریک او به کشتن رییس پاسگاه، به او گوشزد می‌کند: «اصلا قسم زن طلاق، یعنی سه طلاقه. کسی که می‌گه «زنم طلاق»، منظورش یک بار طلاق که نیست، منظورش سه باره. وگرنه قسم معنی نداشت.»

این قسم به هنگام خشم و عصبانیت بیان می‌شود و به یک معضل اجتماعی و متاسفانه مرسوم ناحیه سیستان تبدیل شده است. رییس پاسگاه برادر جان محمد را به خاطر سرباز فراری بودن به پاسگاه برده و جان محمد عصبانی و برافروخته به رییس پاسگاه توهین می‌کند و از او می‌خواهد که برادرش را آزاد کند. وقتی با جدیت کاظمی مواجه می‌شود، غرور و کله شقی جای عقل و منطقش را می‌گیرد و در مقابل چشمان مردم می‌گوید: «به خدا اگه تا یه هفته دیگه نری... اگه نری، زنم طلاق، اگه نکشمت!!»

نویسنده دست روی سوژه‌ی خاصی گذاشته که هم ناموسی است و هم غیرتی، هم زنانه است و هم مردانه، هم اجتماعی است و هم فرهنگی، هم دینی است و هم ریشه مذهبی در اقلیت اهل سنت دارد.

نویسنده اما کار خودش را می‌کند. ذهن خواننده را پریشان می‌کند؛ اما همچنان قصه‌اش را با آب و تاب ادامه می‌دهد: مائده، زن ستمکش و مظلوم جان محمد، باردار است و بعد از سالها تازه دارد طعم زندگی با همسر را می‌چشد. نویسنده حتی برای باورپذیری بیشتر، نمونه‌ای هم در داستان می‌آورد. قابله‌ی مائده هم قربانی قسم زن طلاق بوده. مردش معتاد بود و وقتی از اعتیاد ذله شده بود، قسم زن طلاق خورده بود که دیگر دور اعتیاد نرود: «زن‌ام سه بار طلاق، اگه دیگه دور مواد برم.» حتی یک سال هم طول نکشید. ابتدا از همه مخفی می‌کرد، اما وقتی برای تهیه مواد به سراغ دیگران رفت، مجبور شد به قسم‌اش عمل کند و از هم جدا شوند.(ص174)

«وقت بودن» را باید وقت گذاشت و با دقت خواند. وقتی با پدیده‌ی «قسم زن طلاق» آشنا می‌شویم تازه متوجه می‌شویم که چرا استان سیستان و بلوچستان که کمترین آمار طلاق را دارد(؟!) در عوض بالاترین آمار زنان سرپرست خانوار را دارد!

«وقت بودن» هم مثل رمان «رنج» که معضل اجتماعی و فرهنگی «خون بس» را درونمایه خود دارد قابل تامل است. قربانی اصلی این پدیده‌های اجتماعی فرهنگی، زنان هستند که البته به صورت زنجیره‌ای کانون خانواده و فرزندان و حتی مردان را هم تحت تاثیر قرار می‌دهد. این نوع رمان‌ها باید بیشتر و بیشتر نوشته شوند تا در سطح کلان دیده شوند و مورد توجه جامعه شناسان و روانشناسان و صاحبنظران قرار گیرد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۴
طاهره مشایخ


   دخترم جدیدا خیلی شاکی شده از اینکه اطلاعات عمومیش نسبت به بقیه دوستانش خیلی کم است. خلاصه هفته گذشته حسابی پکر بود. بهش گفتم این همه سال برات کتاب و مجله خریدم و گفتم بشین بخوان، به حرف من گوش ندادی!

   مجله داستان همشهری را هر ماه می‌گرفتم و داستان‌های ویژه‌اش را انتخاب می‌کردم و در اختیارش می‌گذاشتم. اما دریغ از گوش شنوا. مثلا سال گذشته که بین رشته ریاضی و تجربی مردد بود تمام تابستان داستان همشهری را جلویش گذاشتم و گفتم در طول تعطیلات روایت‌های شغلی را بخوان تا بتوانی در مورد شغل آینده‌ات بهتر تصمیم بگیری. داستان همشهری هر ماه خرده روایت‌های شغلی را به صورت خاطره و خیلی شیرین و با جزئیات شغلی منتشر می‌کند.

    خیلی از اطلاعات را نمی‌توان صرفا به صورت لیست و کتاب درسی به ذهن سپرد. مثلا پایتخت کشورها و دین و آیین مردم از مواردی است که با سفر و تماشای فیلم و سریال و مطالعه کتاب و رمان و مجله کم کم در ذهن جمع می‌شود. گاهی حتی معاشرت با افراد باتجربه هم در فراهم کردن اطلاعات عمومی بسیار اهمیت دارد.

  برای کسانیکه مشتاقند در مورد مرزها اطلاعات ناب و جالبی بدانند توصیه می‌کنم داستان همشهری مهر ماه، را حتما بخوانند. روایتی به نام «راز و رمز مرزها» از جناب آقای جواد محقق منتشر کرده است که خواندنش بسیار شیرین و جذاب است.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۲۰
طاهره مشایخ

الیف شفق

يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۸ ب.ظ


   الیف شافاک و یا شفق از نویسندگانی است که جدیدا کشفش کردم. ملت عشق را پارسال خریدم و بختش ماه گذشته باز شد و البته نصفه خواندم. فعلا کنار گذاشتم تا سر فرصت با دقت و وقت بیشتری تمامش کنم. معمولا در مورد نویسندگان کلی سرچ می‌کنم. در مورد این نویسنده ترک هم به اطلاعات خوبی رسیدم. کتابهای زیادی نوشته و اکثرشان هم در ایران ترجمه شده. اخیرا کتابی از او دیدم به نام شیر سیاه. عنوان عجیب کتاب انگیزه‌ای شد تا در موردش بیشتر بدانم. حالا الیف شافاک طور دیگری بر دلم نشسته. چون با هم تجربه مشترک داریم. این نویسنده بعد از زایمانش دچار افسردگی می‌شود و موضوع کتابش هم در همین مورد است. فعلا این کتاب ترجمه شده، اما من مشتاقانه منتظر ترجمه ارسلان فصیحی هستم. البته ترس و لرز دارم و نمی‌دانم با این کتاب چطور برخورد کنم. چرا که من هم افسردگی پس از زایمان را تجربه کردم. آن هم چه تجربه‌ای. بسیار وحشتناک. آنقدر بد بود که عطای بچه دوم را به لقایش بخشیدم و تا ابد در حسرت دوباره مادر شدن خواهم ماند.

افسردگی من نوع خاصی بود. بر تمام جوانب زندگی از جمله شغل، تحصیلات، روابط خانوادگی و غیره تاثیر گذاشت. آن قدر که چند سال پیش شروع کردم به نوشتن در مورد این غول بی‌شاخ و دم تا شاید کمی آرام شوم، اما نه تنها آرام نشدم، بلکه زوایای پنهانش هم برایم روشن شد.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۸
طاهره مشایخ