گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۴۳ مطلب با موضوع «مادرانه و دخترانه» ثبت شده است

صندوقچه خاطرات

يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۹ ب.ظ


     گاهی بعضی خاطرات بدجور می‌نشیند بر صندوقچه خاطراتمان و هر از گاهی خودی نشان می‌دهند و روح و جان‌مان را قلقلک می‌دهند.

    پارسال با دخترم رفته بودیم مانتو مدرسه بخریم. توی مزون چند نفر از همکلاسی‌هایش را دید. اولین بار بود آنها را می‌دیدم. در حینی که دخترانمان مانتو پرو می‌کردند ما مادرها در مورد موضوع مشترکمان، کلاس و دبیرها و مدرسه دخترانمان با هم حرف زدیم. البته در حد چند جمله کوتاه که همان هم کلی در خاطرم ماند؛ مخصوصا یکی از مادرها خیلی متشخص و محترم بود.


    هنوز یک ماه از مدرسه نگذشته بود که دخترم روزی از مدرسه آمد و خبر داد: مامان، یادته اون روز تو مزون، چند تا از همکلاسیهام هم بودن؟

من بعد از لحظه‌ای فکر کردن فوری تصدیق کردم: خوب. چی شده؟

--مامان، مامانِ فلانی فوت کرد. همون که گفتی خیلی محترم و متشخصه؛ میگن سرطان داشت.

داشتم نهار دخترم را حاضر می‌کردم. خشکم زد. آشپزخانه دور سرم چرخید: خیلی جوان بود! سرحال بود!

 

   حالا امروز دخترم آمده و می‌گوید فلانی زنگ تفریح آهنگ‌های غمناک می‌خواند.

گفتم حتما سالگرد مادرش نزدیک است.

 

خدا روح این عزیز و همه رفتگان را شاد کند ان‌شاءالله

و ان‌شاءالله شفای عاجل برای همه بیماران

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۹
طاهره مشایخ

کوله‌های سنگین

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ب.ظ


    درس خواندن و مدرسه رفتن فرزندان‌مان برای خودش داستان هزار و یک شب است؛ البته از نوع تراژدی و غمناکش!

    کیف‌ها و کوله‌های سنگین دانش آموزان، حکایت دردناکی است برای مادرها.

    کتاب‌ها و دفترهای سنگین به همراه کتاب‌های کمک درسی!

    واقعا آیا به این همه کتاب کمک درسی و کلاس فوق‌العاده نیاز است؟


    لعنت به پول و اقتصاد که سال‌هاست گریبانگیر آموزش و پرورش هم شده است.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۲
طاهره مشایخ

نون بربری و نوشابه یادتونه؟

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ب.ظ


      لازم دیدم اکنون که مجالی پیدا کردم از تمام دوستانی که سالیان درازی با تبلیغات ویژه و استثنایی توانستند نوشابه و تمام نوشیدنی‌های گازدار را به بهترین شکل در روح و روان و تمام وجودمان تزریق کنند؛ تشکر ویژه‌ای داشته باشم؛ مخصوصا دوستان صداوسیمایی که خیلی زیبا با تکه‌های یخ نوشابه‌های گازدار را در اعماق ذهن و اندیشه‌مان فرو کردند. تبلیغاتشان چنان جذاب و موثر بوده که در بندبند وجودمان رخنه کرده و توانسته نوستالوژی ویژه‌ای برایمان ایجاد کند.


    ذهنیت نسل من و حتی نسل دخترم نمی‌تواند رستوران رفتن و مهمانی و عروسی را بدون نوشابه تصور کند! شما که غریبه نیستید من خودم چلو کباب را برا نوشابه‌ش دوست دارم!

    خوب چه کار کنم؟! نوشابه خوشمزه است! می‌فهمین؟!

    حتی برایش جوک هم ساخته بودند؟ یادتونه؟ نون بربری و نوشابه؟


    اکنون هم باید از تمام عزیزانی که به بهترین شکل در حال تخریب این گذشته‌ی زیبا و دوست داشتنی هستند کمال سپاس و تشکر را داشته باشم.

باشه عزیزم تو درست می‌گی! تو سرویس بهداشتی خونه‌تو با نوشابه تمیز کن!


   پ.ن : نوشابه خوب نیست؛ خیلی مضر است. دوغ را جایگزین کنیم. ما مادرها مسوول وضعیت سلامت نسل آینده هستیم. تبلیغات خانمان برانداز است. سبک زندگی‌مان را باید کم کم عوض کنیم. به نظر من وضعیت سلامت در کشورمان نارنجیِ رو به قرمز است(البته خیلی خیلی خیلی خوشبینانه)


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۱
طاهره مشایخ

ما دختردارهای نازنین

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۵ ق.ظ


اون قدیمها، قدیمترها، خیلی قدیمترها، اون وقتها که زن‌ها ضعیفه بودند و دخترها زنده به گور می‌شدند؛

اون وقتها که دختردارها باید اونقدر دختر می‌آوردند تا بالاخره یکی پسر می‌شد؛ به هر قیمتی، به قیمت زن دوم و سوم حتی؛ و به قیمت مردن ضعیفه‌ها سر زا.

خلاصه الان ما شدیم دختردار.

ما دختردارهای نازنین.

ما دختردارهای محترم.

ما دختردارهایی که دیگر محاکمه نمی‌شویم و یا حداقل کمتر تحت فشاریم. الان دیگر سرمان را بالا می‌آوریم و با افتخار و عزت اعلام می‌کنیم: ما دختر داریم.

اونقدر زنها سر زا رفتند و اونقدر دخترها زنده به گور شدند تا رسیدیم به اینجا که "روز دختر" داریم و برای دخترهایمان هدیه می‌خریم. الان دیگر به دخترهایمان افتخار می‌کنیم. روزگاری پسردارها میدان‌دار بودند و چه فخرها می‌فروختند. امروز پدرانِ دختردار در صفحات شخصی خود با افتخار و سربلندی می‌نویسند:

بیش‌تر، دخترها، بابایی هستند

یا

بیش‌تر، باباها، دختری هستند!


روز دختر، روز ولادت کریمه اهل بیت مبارک

روز گل‌دخترها، گل‌دخترهایی که می‌خواهند در آینده مایه آرامش پسرهای قند عسل بشوند مبارک


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۵
طاهره مشایخ

بفرمایین غذا

شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۷ ب.ظ


   نزدیک ظهر که بیرون باشیم، از کنار هر خانه رد می‌شویم، بوی غذا می‌آید. یکی اول غذا درست کردن است، دیگری مراحل آخر طبخ غذا، یکی هم سوت و کور؛ نه بویی، نه صدایی، انگار هنوز در خواب ناز هستند!

از خانه‌ای بوی پیازداغ می‌آید، بوی سیرداغ، بوی تفت گوشت، بوی سرخ شدن ماهی، بوی سرخ شدن کتلت، بوی زعفران دم کرده، بوی روغن داغ، عطر برنج شمال. این وسط‌ها بوهای نامطبوع هم می‌آید. بعضی روغن‌ها بوی خوبی ندارند.

    از همه دیوانه کننده‌تر این بود: از کنار خانه‌ای می‌گذشتم؛ صدای جِلِز وِلِزِ افتادن چیزی در روغن، مثل سیب زمینی، کتلت، ماهی...

    خیلی وقت‌ها شده خسته و کوفته از دانشگاه آمدم و غذایی آماده نداشتم. تندتند چیزی آماده کردم. یا مثلا سرما خوردم و حالم خوب نبوده و یا اصلا حوصله غذا درست کردن نداشتم. این جور وقتها حسابی غربت و دور بودن از خانواده‌ی خودم و همسرم خودش را نشان می‌دهد.

     یکی از آرزوهای دست نیافتنی من این است که وقتی بیرونم و خسته، به مادرم زنگ بزنم و بگویم من امروز نهار میام خونه شما. یا به خواهرم زنگ بزنم و خودم را نهار مهمان کنم.

    دخترم بارها با حسرت تعریف کرده که فلان دوستش به راننده سرویس گفته که امروز ظهر می‌روم خانه مادربزرگم:(

    شاید برای کسانی که به خانواده‌شان نزدیک هستند این آرزوها و حرف‌ها خیلی خاص نباشد؛ اما قضاوت عادلانه و منصفانه با کسانی است که تجربه دوری از خانواده را داشته باشند و یا مادرانشان در قید حیات نباشند.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۷
طاهره مشایخ

دغدغه‌های پدرومادری: عینک آفتابی!

دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ق.ظ


    این روزها با این حجم وسیع تبلیغات کالا، مصرف‌گرایی و تنوع‌طلبی که در سطح جامعه وجود دارد و گریبان همه را گرفته، تربیت و پرورش فرزندان کار بسیار دشواری شده. خیلی از اصول تربیتی قدیمی دیگر کارایی ندارد. حتی نسل قدیم هم تنوع‌طلب شدند. مثلا قدیم‌ها بیشتر افراد دو دست کیف و کفش و لباس داشتند: یکی برای مهمانی‌های رسمی و عروسی و دیگری برای دم‌دستی. اما اکنون هر کدام از این مقوله‌ها سرشان خیلی شلوغ شده است. کمدها و کشوهایمان پر شده از کیف و کفش و لباس. خود ما هم که از نسل قدیم هستیم و سختی‌های زمان جنگ را چشیده‌ایم نسبت به گذشته تنوع‌طلب‌تر و مصرف‌گراتر شده‌ایم. البته جوّ جامعه و مدگرایی که از رسانه‌ها تبلیغ می‌شود هم خیلی موثر بوده. حالا این وسط ما می‌خواهیم دختر خودمان را مثلا خوب و اصولی تربیت کنیم.


    مدتی بود دخترم عینک آفتابی نمی‌زد. اول گفت برایش کوچک شده، بعد گفت از مدلش خوشش نمی‌آید. خلاصه اصرار که عینکش از مد افتاده و باید یک عینک جدید بخره. عینکش برای سه سال پیش بود و خیلی هم استفاده نکرده بود. از طرف دیگر منم اصرار که عینک آفتابی بیشتر برای آفتاب و مسایل سلامتی استفاده می‌شود و مثل کیف و کفش و لباس خیلی تابع مد نیست. و مدام هم خودم و پدرش را مثال می‌زدم: "من و پدرتو ببین؛ الان چند ساله همین عینک را داریم و مشکلی هم نیست." خلاصه از ما اصرار و از دخترم انکار. مخصوصا چشمش عینک‌های رنگی جیوه‌ایِ گردی که هنرپیشه‌ها می‌زنند گرفته بود.


    دو سه هفته‌ای گذشت. چند عینک فروشی رفتم و عینک‌ها را خوب برانداز کردم. دیدم حق دارد و تصمیم گرفتم برایش عینک نو بخرم. پریروز رفتیم و یک عینک خوشگل خریدیم. شما که غریبه نیستید با دیدن این همه مدل‌های قشنگ خود من هم وسوسه شده بودم یک عینک آفتابی بخرم!!!

 

     حالا از پریروز تا به حال هوا بارانی است و خورشید خانم یک لحظه هم آفتابی نمی‌شود تا این دختر ما عینک آفتابی قشنگش را بزند به چشمانش!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۰
طاهره مشایخ

روزها میگذرد

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۰۰ ق.ظ


هنوز خستگی تهران رفتنِ عید فطر از تنم درنیامده بود که پنج شنبه دوباره رفتم تهران و جمعه شب هم برگشتم: کمتر از بیست و چهار ساعت!

اینبار تنها رفتم: تنهای تنها. بدون همسر و دخترم. چهلمِ عزیز تازه سفرکرده ای بود که اگر نمی رفتم دلم طاقت نمی آورد.

تازگی ها مرگ چقدر دم دستی شده! چقدر نزدیک و ما همچنان پیروزمندانه و غرورآفرین باورش نداریم. البته یک جورهایی باورش داریم، اما برای همسایه.


دلم سفر می خواهد. یک سفر خیلی آرام. بی دغدغه. بی اضطراب. بی دردسر. خودم و خودم. همسر و دخترم هم اگر قول بدهند که کمتر سربه سرم بگذارند می توانند همراهم بیایند:)

شدیدا نیازمند آرامش هستم. یک آرامشِ آرام. همسایه پشتی که دسترسی بهش نداریم توی خانه سگ نگهداری می کند. این سگ تمام شبانه روز پارس می کند و ناله می کند. ظاهرا کسی توی خانه نیست و سگ را به امان خدا گذاشته اند. شبها از صدایش کلافه می شویم. خواب مان تکه تکه می شود. آنقدر صدای پارس این سگ عجیب و غریب است که اوایل فکر می کردیم صدای ناله یک زن یا بچه است.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۰۰
طاهره مشایخ

رمضان، افطار، زندگی

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۷ ب.ظ


   شما را نمی‌دانم. ولی من خودم در ماه مبارک رمضان رسما مفید نیستم. بیشتر کارهای روزمره‌م تقریبا کنسل می‌شوند: وبلاگنویسی، نوشتن مطالب مختلف، کتابخوانی، گوش دادن به سخنرانی و تفسیر قرآن، پیاده‌روی و ... .

از این بابت خیلی ناراحتم. اصلا حال انجام کاری ندارم. سال‌های قبل از شب تا سحر بیدار بودم و کلی کارهای عقب مانده را انجام می‌دادم. اما امسال خیلی خسته می‌شوم؛ خواب چشمانم را می‌گیرد.

   

     چند روز پیش شامی لپه رشتی درست کردم. بعد از بسته بندی گذاشتم تو فریزر. تقریبا یک روز در میان افطار درست می‌کنم. همسرم هر روز هم این شامی را درست کنم راضی است الهی شکر. دخترم این چند روز ویروسی شد و نتوانست روزه بگیرد. خلاصه نهارها باید برای او کته ماست و جوجه کباب درست کنم. خدا را شکر حالش بهتر است و ان‌شاءالله از فردا دوباره روزه می‌گیرد. دیروز که داشتم برای دخترم سیب رنده می‌کردم یاد افطارهای قدیمی در خانه مادربزرگم افتادم. یادش بخیر وقتی رمضان به تابستان می افتاد، فالوده طالبی و فالوده سیب و آب‌دوغ عضو ثابت سفره‌های مادربزرگم بود. خدا همه رفتگان را رحمت کند. حالا من امروز به یاد گذشته‌ها برای افطار آب‌دوغ درست کردم.

امروز بعد از انجام کارهای خانه لپ‌تاپ را روشن کردم و استارت تایپ را زدم.


    واقعا در کار برخی از این علمای دینی به خاطر پشتکار و اراده و همت عظیمشان می‌مانم. مثلا علامه حسن زاده آملی بیشتر کتاب‌هایشان را با زبان روزه نوشته‌اند!!!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۷
طاهره مشایخ

ما در اینستاگرام We in Instagram

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۳ ق.ظ


    دارم میز را می‌چینم. دخترم از نوع چیدمان سفره و تزیین غذا بلافاصله متوجه می‌شود چه در سرم دارم. به محض اینکه نگاهمان با هم تلاقی می‌کند در جا با لبخند شیطنت آمیزی می‌گوید: هان چیه! می‌خوای عکس بگیری! یه پُست جدید!

کسی به غذا دست نزنه ... اونو بذار این ور... یه کم آن ور... خوبه. (اولین عکس) ... نه یه دونه بهتر بگیرم ... (دومین عکس) ... بذار برم اون ظرف خوشگله رو بیارم...(سومین عکس) این چراغو خاموش کن... (چهارمین عکس) این چراغو روشن کن... حالا اون چراغو خاموش کن.

-مامان گوشیتو بده. من بهتر می‌گیرم... از این زاویه بهتره... تو دستت می‌لرزه.

حاصلِ ده تا عکس این است: چند تاشون خوبه. چندتا هم انگشتی، دستی، عضوی از همسرجان در عکس حضور داره. بقیه عکس‌ها هم بد نیست. خیلی از عکس‌ها را دخترم نمی‌پسندد. ذوق هنری‌اش گل می‌کند.

-این قدر عکس نگیر مامان. حافظه گوشیــــــــم ...(سریع «میم» تبدیل به «ت» می‌شود*) گوشیت پر میشه!

همسرم: خانم شروع کنیم. غذا سرد شدااااا. بیایین شما هم ... بیایین با هم غذا رو شروع کنیم.

من: شما شروع کن.

همسرم: بدون شما مزه نمی‌ده.

دخترم: عکسهاتو ساده نذار. از اِفِکت هم استفاده کن. بده من برات درست کنم.

من: این خوبه؟ این چی؟ کدومو انتخاب کنم؟

همسرم: من شروع کردما. مزه‌ی غذا به دور هم بودنِ.

من: عزیزم، من یه لقمه که بیشتر نمی‌خورم. خوب تو شروع کن دیگه. من الان سرم شلوغه. موضوع حیثیتیه!

من و دخترم کلا در باغ دیگری حضور داریم. حواس‌مان به کار خودمان است.

دخترم: چرا از اینستاسایز استفاده نمی‌کنی؟ بده از بازار برات دان کنم.

من: اینستاسایز دیگه چیه؟ نه بابا. حوصله اونا رو ندارم.

دخترم: کاری نداره. من بهت یاد میدم. تو که داری عکس می‌ذاری، خوب عکس‌هات کیفیت داشته باشن.

   سریع گوشی را از من می‌گیرم. من مشغول غذا می‌شوم. برای دخترم غذا می‌ریزم. بشقاب همسرم را بررسی می‌کنم: چیزی کم و کسر نباشد.

غرغر می‌کند: اول غذاتونو بخورین، بعد هر کار می‌خواین انجام بدین.

  من: خوب شما هم یه وقت‌ها پای لپ‌تاپ هستی و من برای چای و قهوه و غذا کلی صدات می‌کنم. چقدر چای و قهوه‌های سرد خوردی. درسته یا نه؟ خیلی وقت‌ها سر غذا داری کانال تلویزیونو تغییر می‌دی.


   همسرم در حالی که لقمه‌های بزرگ بزرگ می‌گیرد: خوب مگه چند بار شده؟ شما دوتا کار همیشگی‌تونه.

من با کمال تعجب: کار همیشگی؟ خوب تازه اینستا رو نصب کردیم**. برامون تازگی داره. بعدشم من که عکس غذا کم می‌ذارم، معمولا همون رو اُپن عکس می‌گیرم. حالا یکی دو بار اینطوری شده.

دخترم: ببین مامان خوب شد؟

من: حالا غذاتو شروع کن. بعد نگاه می‌کنم.

با این حال نمی‌توانم صبر کنم. گوشی را از او می‌گیرم و عکس نهایی را نگاه می‌کنم. «آره خوبه»

دخترم: می‌خوای اِفِکت‌هاشو بیشتر تغییر بدم.

من: وای غزاله ول کن. همین خوبه. غذاتو بخور فعلا.

همسرم: باباجان غذاتونو بخورین... سرد شد.

دخترم: خوب مامان چرا یه آی‌فون نمی‌خری؟ یا یه گلکسی؟ اکسپریا هم خوبه. محسن یگانه هم آی‌فون داره هم گلکسی.

من: آهان گوشی بگیرم همش دست تو باشه.

دخترم: من برا خودت می‌گم. لایک عکسهات می‌ره بالا. من اگه اینستا داشتم چه عکسهایی می‌گرفتم.

من: لایک می‌خوام چه کار.

همسرم: من که از حرفهای شما چیزی سردرنمیارم. لایک و اِفِکت و اکسپریا و ...


   خلاصه عکس آماده‌ی ارسال می‌شود تا تصویری از سفره‌ی سه نفره‌ی ما جهانی شود و دیگران هم ببینند در سفره ما چه خبر است. ما چه می‌خوریم و چه نمی‌خوریم!


      یادم می‌آید دوران بچگی، یادش بخیر، آن موقع‌ها که هنوز مهمان سرزده مُد بود و هنوز مثل حالا بی‌کلاسی و از محالات نبود، اگر سر سفره، مهمان سرزده‌ای می‌آمد، مادرم خیلی هل می‌شد. مخصوصا اگر غذایمان از رویدادهای هفته و یا حاضری بود. کلا مادرم به اینکه سفره و آشپزخانه و در کل زندگی‌اش سرزده دیده شود خیلی حساس است.

حالا دخترش عکس سفره خودش را در شبکه اجتماعی به نام اینستاگرام ثبت می‌کند و از طرف دوست و آشنا و فامیل و غریبه رویت می‌شود و لایک می‌خورد!


از بعد از عید من و دخترم گوشی‌هایمان را عوض کردیم. گوشی دخترم مثلا هوشمندتر است! و بعد از امتحانات گوشی‌اش را پس گرفت L

** این خاطره مربوط به یک سال پیش است.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۳
طاهره مشایخ

تو نیستی دلم می‌گیرد

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ق.ظ


    همسرم را صدا می‌کنم: "ببین این برنج داره آماده میشه برا سحرتون." کمی توی چشمانم نگاه می‌کند، بعد می‌خواهد برود، انگار عمدا می‌خواهد به حرف‌هایم بی‌تفاوت باشد؛ نمی‌خواهد به حرف‌هایم گوش دهد. بعد در یخچال را باز می‌کنم: "این خورش برای سحرتون، بذار گرم بشه، این عدسی هم برای فردا افطار. پنیر و خرما هم توی این طبقه از یخچاله. این قابلمه هم برنج فردا سحر، اون ظرف هم خورش قیمه‌س. فقط بذارین گرم بشه. میوه اینجاست. اینم شربته. همه چیز آماده‌س."

   غم تمام صورتش را گرفته: "واقعا می‌خوای بری. نرو. من و غزاله رو می‌ذاری تنها، اول ماه رمضون... بمون. واجب نیست بری."

  "تو نیستی  دلم می‌گیره"

   دچار تردید می‌شوم. از صبح توی آشپزخانه مشغولم. کل خانه را مرتب کرده‌ام. همه این تلاش‌‌ها برای این است که من می‌خواهم فقط برای یک روز خانه نباشم. از امشب ساعت یک تا ان‌شاءالله جمعه صبح.

   غزاله از صبح جور دیگری نگاهم می‌کند؛ همسر طور دیگر؛ نگاه هر دو پر از تمنا و التماس: نرو. بمان.

   غزاله چند بار گفته: "مامان، من می‌دونم که نمی‌ری. تو من را تنها نمی‌ذاری بری. من می‌دونم."

   و جالب اینجاست که دخترم خیلی هم اطمینان خاطر دارد به نرفتن من. یعنی مطمئن است که من نمی‌روم. با چشم خودش دارد می‌بیند که من دارم برای رفتن آماده می‌شوم؛ اما همچنان بی‌خیال می‌گوید: "من می‌دونم تو نمی‌ری."

   انگار او هم فهمیده که رفتن و دل کندن از خانه و کاشانه‌ام چقدر برایم سخت و دشوار است.


    دو روز پیش خواهر زن‌دایی‌ام ناگهانی درگذشت. خدا رحمتش کند خیلی جوان بود. داغ سنگینی به دل فامیل گذاشت. روحش شاد. مرحومه را کم دیده بودم. اما تعریفش را زیاد شنیده بودم و می‌دانستم که زن‌دایی‌م چقدر به او وابسته است. این دایی و زندایی برایم خیلی عزیز هستند و دوست داشتم پنج شنبه 28 در مراسمش شرکت کنم. دخترم همین روز امتحان زبان دارد و نمی‌تواند همراهم باشد. از صبح تصمیم دارم امشب عازم تهران شوم تا بتوانم به همراه مادر و برادرم برای مراسم برویم پیشوا و من رسما به زن‌دایی‌م تسلیت بگویم. دلم برای امام‌زاده جعفر هم تنگ شده؛ مزار مامان‌جان، مادر، آقا و دیگر درگذشتگان.

   الان ساعت دوازده شب است و من در حالی تایپ می‌کنم که چهار چشم نگران مرا می‌پایند که من می‌روم یا نه.

دچار تردید شدم. دودل شدم: برم یا نه؟؟؟

جمله‌ی همسرم توی گوشم می‌پیچد:

"تو نیستی دلم می‌گیره"

و نگاه‌های دخترم غزاله جلوی چشمانم رژه می‌رود.

چرا احساس مادری و همسری اینقدر قوی است؟


بعدا نوشت: نرفتم. نرفتم و نشستم گریه کردم و به دوری راه لعنت فرستادم L



۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۶
طاهره مشایخ