دارم میز را میچینم.
دخترم از نوع چیدمان سفره و تزیین غذا بلافاصله متوجه میشود چه در سرم دارم. به
محض اینکه نگاهمان با هم تلاقی میکند در جا با لبخند شیطنت آمیزی میگوید: هان
چیه! میخوای عکس بگیری! یه پُست جدید!
کسی به غذا دست
نزنه ... اونو بذار این ور... یه کم آن ور... خوبه. (اولین عکس) ... نه یه دونه
بهتر بگیرم ... (دومین عکس) ... بذار برم اون ظرف خوشگله رو بیارم...(سومین عکس)
این چراغو خاموش کن... (چهارمین عکس) این چراغو روشن کن... حالا اون چراغو خاموش
کن.
-مامان گوشیتو بده. من
بهتر میگیرم... از این زاویه بهتره... تو دستت میلرزه.
حاصلِ ده تا عکس
این است: چند تاشون خوبه. چندتا هم انگشتی، دستی، عضوی از همسرجان در عکس حضور
داره. بقیه عکسها هم بد نیست. خیلی از عکسها را دخترم نمیپسندد. ذوق هنریاش گل
میکند.
-این قدر عکس نگیر
مامان. حافظه گوشیــــــــم ...(سریع «میم» تبدیل به «ت» میشود*)
گوشیت پر میشه!
همسرم: خانم شروع
کنیم. غذا سرد شدااااا. بیایین شما هم ... بیایین با هم غذا رو شروع کنیم.
من: شما شروع کن.
همسرم: بدون شما
مزه نمیده.
دخترم: عکسهاتو
ساده نذار. از اِفِکت هم استفاده کن. بده من برات درست کنم.
من: این خوبه؟ این
چی؟ کدومو انتخاب کنم؟
همسرم: من شروع کردما.
مزهی غذا به دور هم بودنِ.
من: عزیزم، من یه
لقمه که بیشتر نمیخورم. خوب تو شروع کن دیگه. من الان سرم شلوغه. موضوع حیثیتیه!
من و دخترم کلا در
باغ دیگری حضور داریم. حواسمان به کار خودمان است.
دخترم: چرا از
اینستاسایز استفاده نمیکنی؟ بده از بازار برات دان کنم.
من: اینستاسایز
دیگه چیه؟ نه بابا. حوصله اونا رو ندارم.
دخترم: کاری
نداره. من بهت یاد میدم. تو که داری عکس میذاری، خوب عکسهات کیفیت داشته باشن.
سریع گوشی را از
من میگیرم. من مشغول غذا میشوم. برای دخترم غذا میریزم. بشقاب همسرم را بررسی
میکنم: چیزی کم و کسر نباشد.
غرغر میکند: اول
غذاتونو بخورین، بعد هر کار میخواین انجام بدین.
من: خوب شما هم یه
وقتها پای لپتاپ هستی و من برای چای و قهوه و غذا کلی صدات میکنم. چقدر چای و
قهوههای سرد خوردی. درسته یا نه؟ خیلی وقتها سر غذا داری کانال تلویزیونو تغییر
میدی.
همسرم در حالی که
لقمههای بزرگ بزرگ میگیرد: خوب مگه چند بار شده؟ شما دوتا کار همیشگیتونه.
من با کمال تعجب:
کار همیشگی؟ خوب تازه اینستا رو نصب کردیم**. برامون تازگی داره. بعدشم من که عکس
غذا کم میذارم، معمولا همون رو اُپن عکس میگیرم. حالا یکی دو بار اینطوری شده.
دخترم: ببین مامان
خوب شد؟
من: حالا غذاتو
شروع کن. بعد نگاه میکنم.
با این حال نمیتوانم
صبر کنم. گوشی را از او میگیرم و عکس نهایی را نگاه میکنم. «آره خوبه»
دخترم: میخوای اِفِکتهاشو
بیشتر تغییر بدم.
من: وای غزاله ول
کن. همین خوبه. غذاتو بخور فعلا.
همسرم: باباجان
غذاتونو بخورین... سرد شد.
دخترم: خوب مامان
چرا یه آیفون نمیخری؟ یا یه گلکسی؟ اکسپریا هم خوبه. محسن یگانه هم آیفون داره
هم گلکسی.
من: آهان گوشی
بگیرم همش دست تو باشه.
دخترم: من برا
خودت میگم. لایک عکسهات میره بالا. من اگه اینستا داشتم چه عکسهایی میگرفتم.
من: لایک میخوام
چه کار.
همسرم: من که از حرفهای شما چیزی سردرنمیارم. لایک و اِفِکت و اکسپریا و ...
خلاصه عکس آمادهی
ارسال میشود تا تصویری از سفرهی سه نفرهی ما جهانی شود و دیگران هم ببینند در
سفره ما چه خبر است. ما چه میخوریم و چه نمیخوریم!
یادم میآید دوران
بچگی، یادش بخیر، آن موقعها که هنوز مهمان سرزده مُد بود و هنوز مثل حالا بیکلاسی و از
محالات نبود، اگر سر سفره، مهمان سرزدهای میآمد، مادرم خیلی هل میشد. مخصوصا
اگر غذایمان از رویدادهای هفته و یا حاضری بود. کلا مادرم به اینکه سفره و
آشپزخانه و در کل زندگیاش سرزده دیده شود خیلی حساس است.
حالا دخترش عکس
سفره خودش را در شبکه اجتماعی به نام اینستاگرام ثبت میکند و از طرف دوست و آشنا
و فامیل و غریبه رویت میشود و لایک میخورد!
* از بعد از عید من
و دخترم گوشیهایمان را عوض کردیم. گوشی دخترم مثلا هوشمندتر است! و بعد از
امتحانات گوشیاش را پس گرفت L
** این خاطره مربوط به یک سال پیش است.