گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۱۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

رقص پروانه‌ها

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۹ ب.ظ


    امروز وسط یک عالمه شلوغیِ شهر، میان آن همه رهگذر و ماشین، من مفتخر به تماشای رقص دو تا پروانه شدم. دو تا پروانه‌ی یک‌شکل و رنگارنگ که البته سبز، رنگِ غالبشان بود. یکی از پروانه‌ها روی زمین نشسته بود و دیگری دورش می‌چرخید و می‌رقصید و بالا و پایین می‌رفت. انگار راهشان را گم کرده بودند. انگار پروانه‌ای که روی سنگفرش خیابان نشسته بود در حال قهر بود و دیگری داشت منتش را می‌کشید. صحنه‌ی فوق‌العاده‌ای بود. حس می‌کردم خدا دارد مرا می‌بیند. به گمانم پروردگار این پروانه‌ها را سر راهم قرار داده بود. مطمئن شدم این دو پروانه نشانه هستند. باورم شد خدای من حواسش به من هست. همیشه حواسش به همه بندگانش هست.

    چند دقیقه‌ای ایستادم و آنها را نگاه کردم. کمی جلوتر چند نفری از دکه‌داران بازارچه میوه، میخکوبِ منِ میخکوب شده بودند. به خیالشان من چه دل خوشی دارم که ایستادم و پرواز پروانه را تماشا می‌کنم!

رهگذران بی‌خیال رد می‌شدند. چند نفری پروانه‌ها را در مسیر نگاهشان می‌دیدند و حتی برنمی‌گشتند تا بیشتر ببینند. مگر در طول عمرشان چند بار دیگر چنین اتفاقی رخ خواهد داد که دو تا پروانه یکسان وسط این همه شلوغی سر راهشان قرار می‌گیرد؟

    دوست داشتم فریاد بزنم و همه را از وجود این دو پروانه آگاه کنم: بیایید ببینید و مثل من انرژی بگیرید.

پروانه‌ها خیلی شبیه بودند. نمی‌دانم مادر و دختر بودند، خواهر بودند، دخترخاله بودند، شاید هم زن و شوهر بودند که این طور دور هم می‌چرخیدند! حتما شنیده‌اید که مادر به دختر می‌گوید: دورت بگردم!


         خدایا شکرت که هنوز آنقدر احساس دارم که زیبایی پروانه‌هایت چشمم را می‌گیرد.


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۰:۰۹
طاهره مشایخ

گاهی از زمین و زمان می‌بارد؛ اما خدا را شکر

يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۸ ق.ظ


   این روزها کم می‌نویسم. بیشتر در حال خواندن و مطالعه هستم. حافظه‌ی گوشیم پر از ذرات صدایم شده. گاهی واژه‌ها مثل سیلاب روان می‌شوند و من چاره‌ای جز ضبط صدا ندارم. تنها صداست که می‌ماند.

   در حال حاضر لپ‌تاپ و تبلت و موبایل همه بسیج شده‌اند تا دلنوشته‌های مرا ثبت کنند. وای به روزی که موبایلم گم شود یا لپ‌تاپ هنگ کند یا تبلتم قاطی کند. آن وقت است که من هم قاطی خواهم کرد.


    روزهای غریبی است این روزها. از زمین و زمان می‌بارد. در هیچ دوره از عمرم اینطور دچار فکر و خیال نبودم؛ اما خدا را شکر. خالق من اگر درد و فکر و خیال می‌دهد، خودش هم به مخلوقش صبر و طاقت می‌دهد.

    طبق معمول در ناحیه گردن و انگشتان دستم دردهای عجیب و غریبی دارم. با این دردها روزی چند بار استراحت مطلق می‌شوم. اما من سعی می‌کنم این دردها را دوست داشته باشم. چون با وجودشان روزی هزار بار یاد خدا می‌افتم و خدا را شکر می‌کنم.


     برای مطالعه و روخوانی نهج البلاغه گروهی در تلگرام درست کردم. البته فعال گروه خودم هستم. اما چون نیت کردم که نهج البلاغه را در یک سال روخوانی کنم، این گروه را حتی فقط با یک نفر هم ادامه خواهم داد.

     در گروه دیگری با مدیریت یکی از دوستان وبلاگی مشغول مطالعه کتب استاد مطهری هستیم. فعلا کتاب حماسه حسینی را می‌خوانیم. همیشه آرزوی شرکت در گروه‌های کتابخوانی را داشتم. حالا این آرزو، هر چند به صورت مجازی، در حال تحقق است.

 

پ.ن: امروز مهمان دارم. خواهرزاده همسرم. خیلی خوشحالم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۰۹:۴۸
طاهره مشایخ

طفلی ما زن‌ها

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۷ ب.ظ



     اصولا ما زن‌های طفلی با مسایل اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و حتی جهانی طور دیگری رفتار می‌کنیم. یعنی در مقایسه با مردها خیلی متفاوت هستیم. آنقدر که صدای مردها درمی‌آید. مثلا اگر در گوشه‌ای از جهان سیل بیاید یا زلزله‌ای رخ دهد و یا جنگی اتفاق بیفتد ما زن‌ها خیلی نگران می‌شویم و غصه می‌خوریم. اگر آن سر جهان زلزله بیاید، ما زن‌ها در این سر جهان دیگر نمی‌توانیم آشپزی کنیم و سفره‌های رنگین بندازیم؛ کلا از خواب و خوراک میفتیم؛ اما شما مردها سر سفره در حالیکه دارید غذا را با ولع تمام می‌خورید به راحتی فیلم‌های اکشن و اخبار جنگ و زلزله و ... تماشا می‌کنید.

    حتی در مواجهه با مسایل خانوادگی و درون خانواده نیز ما زن‌ها خیلی حساس‌تر رفتار می‌کنیم. شاید به خاطر همین مسایل عاطفی و احساسی است که از میان ما زنان، کمتر کسی قاضی می‌شود و یا پلیس و حتی دزدِ زن هم کم داریم.

    اصولا مردها با تمام مسایل خیلی راحت‌تر کنار می‌آیند. و معمولا معترضند که ما زن‌ها مسایل را بزرگ می‌کنیم!

    والا به خدا خیلی وقت‌ها ما زن‌ها مسایل را بزرگ نمی‌کنیم. مسایل خودشان بزرگ هستند، خودشان بغرنج هستند و نیازی نیست که ما زن‌ها بزرگش کنیم.

    در واقع مردها معتقدند که ما زن‌های طفلی مبتلا به عارضه یا سندرم بزرگ‌نمایی هستیم. بسیار خوب، قبول، حق با شماست. اما شما مردها هم خیلی وقت‌ها مبتلا به سندرم بی‌خیالی هستید. به عبارت دیگر درست همان زمان که شما ما را به بزرگ‌نمایی متهم می‌کنید ما هم برچسب بی‌خیالی را به شما می‌زنیم.

   

    مثلا همین جنایت سعودی‌ها در روز عید قربان که داغ به دل همه جهان و انسانیت گذاشت چقدر روح و جسم و احساس ما زن‌ها را آزرد؟؟ دق کردیم از غصه، غمباد گرفتیم از این همه ظلم و سانسور رسانه‌ای آل سعود. مسلما ما زن‌ها خیلی بیشتر از شما غصه خوردیم. چون شما مردها توی تاکسی، توی بقالی، توی کوچه و خیابان و با همکاران‌تان در محیط کار می‌توانید در مورد این جنایات حرف بزنید؛ اما خیلی از ما زن‌های طفلی فقط اشک ریختیم و زار زدیم و دعا کردیم. ما مثل شما نمی‌توانستیم تصاویر را باوضوح تمام ببینیم و اخبار را با جزئیات بخوانیم. چون ما دل‌مان از دیدن این عکس‌ها ریش ریش می‌شود. در حالت عادی نیز، ما مثل شما نیستیم که از تماشای فیلم‌های اکشن و صحنه‌های بُکُش بُکُش لذت ببریم. ما از هر چه سلاح گرم و سرد است می‌ترسیم. حتی توی آشپزخانه هم بنا به نیاز مجبوریم چاقو دست بگیریم. ما به قول خودتان خیلی حساسیم. ما خیلی دل رحم هستیم.

   ما قبول می‌کنیم که شما مردهای طفلی ژنتیکتان این چنین است. خداوند شما را این گونه خلق کرده است تا بتوانید به وقت نیاز از ما زن‌ها دفاع کنید. مثلا اگر شما مردها هم از مارمولک و سوسک بترسید، آن وقت چه کسی مسوول کشتن و گرفتن سوسک و مارمولک در محیط گرم خانواده است؟؟؟

    قبول کنید که ما زن‌ها هم ژنتیک‌مان اینگونه است. یعنی اگر اینقدر مهرمان و بامحبت خلق نشده بودیم چگونه می‌توانستیم موجودات عجیب و غریبی مثل شما مردها را تحمل کنیم:)

    از آن گذشته همین مادری کردن بچه‌هایتان(مان) هم که خداوند به ما سپرده نیاز به محبت و صبوری زنانه و مادرانه دارد.

      خلاصه که ما زن‌های طفلی از این همه جنایت و کشتار و جنگ و ترور و... که بیشترین عاملش هم خود شما مردها هستید، خیلی غصه می‌خوریم. لطفا جهان را هم مانند کانون گرم و آرام خانواده، پر از صلح و آرامش کنید. شما مردها مسوول جهان هستید.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۴ ، ۱۳:۱۷
طاهره مشایخ

حسابرسی: نیمه دوم سال 94

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۲ ب.ظ


    امروز 4 مهر 1394، دقیقا 200 روز از سال 94 گذشته. در واقع بیشترش رفته و کمش مانده.

حتما ابتدای سال برای خودمان برنامه‌ریزی کرده‌ایم و از خودمان انتظاراتی داشته‌ایم.

    حالا باید بنشینیم و حسابرسی کنیم ببینیم کجای کار هستیم و چقدر از برنامه‌ها و آنچه در فکرمان بوده را انجام داده‌ایم و خلاصه ببینیم با خودمان چند چند هستیم!

    ان‌شاءالله که همگی از برنامه زمانی‌مان عقب نباشیم و بلکه جلوتر هم باشیم. البته تا پایان سال هنوز شش ماه، یعنی تقریبا 180 روز دیگر مانده و ان‌شاءالله بتوانیم عقب ماندگی احتمالی را جبران کنیم.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۲
طاهره مشایخ

گوسفند قربانیِ آدمیزاد شد

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۸ ب.ظ


      تا به حال دقت کردین به هوا و آسمانِ فصل بهار؟ اولِ صبح هوا آفتابیه، نزدیک ظهر یک دفعه رعدوبرق می‌زنه و آسمان تیره می‌شه و باران میاد؛ بعد یک دفعه آفتابی می‌شه و رنگین کمون می‌زنه!

عصر که می‌شه دوباره هوا می‌گیره و یه بارون رگباری تند و تیز می‌زنه! بعد هم ریز ریز می‌باره.

آسمان دل من امروز همچین وضعیتی داشت.

     البته من از اول پاییز و اول ماه مهر انتظار بیشتری داشتم. ایکاش با ما مهربان‌تر بود. خیلی وقت بود انتظار پاییز و مهر ماه را می‌کشیدم. اما امروز درست وسط دعای عرفه خورد توی ذوقم. نکند برای فردا که عید قربان است قربانی در راه باشد!؟

      بچه که بودم همیشه از عید قربان می‌ترسیدم. از این هراس داشتم که نکند امسال فرزندان باید قربانی شوند. کم کم مطمئن شدم که خطر از بیخ گوش فرزند آدمیزاد به خیری گذشته و گوسفند بیچاره قربانیِ آدمیزاد شده است.

 

خدا آخر و عاقبت همه ما را به خیر کند. ان‌شاءالله


عید قربان مبارک


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۵۸
طاهره مشایخ

ز حکمت گشاید در دیگری

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۳۸ ب.ظ


   به دلم افتاده اتفاقات خوب در راه است. چون به این ضرب المثل اعتقادِ قلبی دارم:

"خداوند گر ببندد در رحمتی، ز حکمت گشاید در دیگری"


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۸
طاهره مشایخ

تهران؛ پایتختِ عشق: تهران را دوست دارم

سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۵۸ ب.ظ


سالها بود تهران را دوست نداشتم. سالها تهران را برای خودم چنین معنا می‌کردم: تهران شهرِ شلوغی و انواع آلودگیِ هوا و صوتی؛ تهران جای زندگی نیست؛ تهران فقط ترافیک دارد و هیچ.

سعی می‌کردم کمتر به تهران سفر کنم؛ کمتر به تهران فکر کنم و کمتر ذهنم درگیر زیبایی‌های این شهر بشود. اما مدتی است تغییرِ اندیشه داده‌ام. به این فکر می‌کنم که من زاده‌ی تهرانم، هجده سال تمام در تهران زندگی کردم. با همسرم در این شهر آشنا شدم؛ مراسم ازدواجم تهران بوده، دخترم تهران متولد شده؛ کارشناسی ارشد را تهران خواندم؛ در این شهر با اساتید بزرگی مانند دکتر دبیرمقدم و زنده یاد دکتر حق شناس آشنا شدم.

از طرفی پدرومادرم، برادر و خواهرانم در این شهر زندگی می‌کنند. برادرزاده و خواهرزاده‌ام تهران هستند. تمام اقوام، فامیل و آشنایانم در این شهر بزرگ می‌زیند. بهترین دوستان دوران جوانیم نیز تهران زندگی می‌کنند. پس من باید عاشق تهران باشم. این همه نشانه‌های قشنگ!

من عاشق محله‌های قدیمی تهرانم. عاشق خیابان کرمان، همانجا که مادربزرگ نازنینم زندگی می‌کرد.

من عاشق پارک‌ها و بوستان‌های تهرانم.

من عاشق خیابان‌ها و بزرگراه‌ها، پل‌های زیرگذر و روگذر و تونل‌های تهرانم.

من عاشق خیابان ولی عصر(عج) تهرانم.

سه سال رفت‌وآمد به تهران برای کارشناسی ارشد، خاطرات خوبی برایم به جا نگذاشت. تحصیل با بچه کوچک، در اوج افسردگی و مشکلات روحیِ پس از زایمان، تمام خاطرات شیرین مرا تلخ کرد. اما حالا پس از سالها فکرم روشن شده؛ تصورم نسبت به تهران تغییر کرده.

اکنون تهران را دوست دارم. عاشق تهران شدم. شاید روزی به تهران برگردم. شاید.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۸
طاهره مشایخ

بعد از 8 روز بالاخره به خانه برگشتم

دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۵۰ ب.ظ


    بعد از هشت روز خاله بازی و عروسی و مهمونی و گردش، بالاخره به خانه برگشتم. یک شنبه قبل از سحر خانه‌ی خودمان بودم.

   این بار تهران رفتنم خیلی فرق داشت. قرار بود بیشتر از همیشه تهران بمانم. خیلی بیشتر از همیشه. وقتی داشتم خانه را ترک می‌کردم هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه خانواده‌ام را می‌بینم و ناراحت از اینکه همسر و خانه‌ام را می‌گذارم و می‌روم. مادرم حرف خوبی می‌زند: کسی که دلش برای خانه و زندگی‌اش تنگ شود یعنی از زندگی‌اش راضی است؛ یعنی دلبسته زندگی و همسرش می‌باشد. مادرم روان‌شناس نیست؛ اما ظاهرا درست می‌گوید. من علی‌رغم تنهایی و غربت و خیلی از مشکلات، رشت و زندگی‌ام را خیلی دوست دارم.

     این بار قرار بود وقتی تهران هستم دوستان قدیمی(دبیرستانی) را ببینم. دوستانی که بیست سال می‌شد از هم خبر نداشتیم. دوستانی که در آستانه چهل سالگی دوباره به هم رسیدیم. بیست سال پیش، وقتی از هم جدا شدیم هجده سال داشتیم و حالا که به هم رسیدیم همه صاحب بچه‌های نوجوان و جوان هستیم. دو تا از دوستانم، دختر و پسر هجده ساله دارند. دختر یکی از این دوستان سال دوم دندانپزشکی است و پسر یکی هم امسال دانشگاه قبول شده و حتی مشغول کار هم شده است. تازه مادر همین دختر دندانپزشک‌مان هم مادرزن شده! یادم باشد برای خودمان اسفند دود کنم و "ماشا الله و لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم" بگویم.

   

     در کل سفر خوبی بود. پبج شنبه 19 شهریور عروسی پسردایی‌ام بود و از صبح رفتیم پیشوا. اول رفتیم صحن امام‌زاده. سر قبر هر کدام از رفتگان که می‌رفتم زار می‌زدم. مدت‌ها بود که این طور گریه نکرده بودم. مزار مامان‌جان، آقا، مادر، پسرعمو محمد، عمو احمد، ابراهیم، محمد علایی، مریم و ... و آخرین سفرکرده فامیل: مرحومه مهری علایی. خدا همه رفتگان را رحمت کند. رفتم سر قبر مامانجان و قسمش دادم که ...

    دوست داشتم ساعت‌ها توی صحن بمانم و تک تک قبرها را ببینم و تجدید خاطره کنم و فقط اشک بریزم. این بار دلم خیلی پر بود. قبرستان بهترین مکان برای گریه کردن است. حداقل اینجا دیگر کسی مزاحمِ گریه کردنِ آدم نمی‌شود.

    شب توی سالنِ عروسی خیلی از اقوام و آشنایان را دیدم. حتی یکی از دوستان دوران کودکیم را هم دیدم: خانم مهشید جنیدی. دیدن مهشید سورپرایز بزرگی بود.


    کلا سفر اخیرم خیلی پربار بود؛ پر از روزی و برکت. یکی از این روزی ها مربوط به خانه دایی عزیزم، دایی حمیدم، هست که حتما روزی در مورد این روزی‌های خوب می‌نویسم.


پ.ن: در ضمن از شگفتیهای این سفر این بود که برای اولین بار اینترنت هم نداشتم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۰
طاهره مشایخ

زندگی مسالمت‌آمیز با مارمولک!

پنجشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۲۶ ب.ظ


   پارکینگ ما مثل همه پارکینگهای دیگر، مارمولک دارد؛ از نوع خاکی و تیره(سیاه)؛ و در اندازه‌های خیلی کوچک و بزرگ(حتی بیشتر از ده سانت!) و تقریبا سالی یک بار این مارمولک‌ها گریزی می‌زنند و خودشان را به داخل ساختمان می‌رسانند. من خیلی خیلی خیلی از مارمولک می‌ترسم. از سوسک نمی‌ترسم. سوسک و دوستانش چندش‌آور هستند؛ اما ترسناک نیستند. ولی از مارمولک و دوستانش(مار و ...) خیلی می‌ترسم. امسال فصل گرما هم مدت‌ها بود منتظرشان بودم. همیشه گوشه‌های اتاق و پذیرایی را مثل محافظ‌ها تحت نظر داشتم. تا اینکه انتظار به سر آمد. امروز وقتی از بیرون آمدم ظاهرا یک عدد مارمولک کوچولو با من وارد آپارتمان شده. خسته و کوفته، هنوز لباسم را عوض نکرده بودم که مارمولک را کنار یخچال دیدم. سریع خودش را رساند به زیر یخچال. منم از ترس مُردم. به دخترم گفتم کشیک بده تا مثلا تغییر مکان نده! بلافاصله جاروبرقی را آوردم. پیف پاف زدم تا بی‌حس شود. بعد به همسرم زنگ زدم که سریع خودش را با چسب موش برساند. همان مارمولک که منتظرش بودیم بالاخره آمد!

نیم ساعت من و دخترم چشم از یخچال برنداشتیم. همسرم یخچال را جابجا کرد؛ هیچ خبری نبود. مارمولک از قفس پریده بود!


     حالا چند ساعت است که ما با علم به حضور فیزیکی مارمولک در خانه‌مان داریم زندگی می‌کنیم. مدام به خودم دلداری می‌دهم که: ای بابا، مارمولک که ترس نداره!


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۶
طاهره مشایخ

مارجان تپل می‌شود

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۳۷ ب.ظ


خودم دارم رژیم لاغری می‌گیرم؛ اما در عوض مارجان دارد روز به روز تپل‌تر می‌شود. حدودا چهل هزار کلمه شده است. ان‌شاءالله پُرش رفته و کمش مانده. صبح تا ظهر دارم می‌نویسم. البته بیشتر در حال بازخوانیِ مارجان هستم. گاهی خیلی خسته می‌شوم. بعضی قسمت‌ها خیلی نفس‌گیر می‌شود. جاهایی کم می‌آورم؛ لپ‌تاپ را خاموش می‌کنم. به محض اینکه مشغول آشپزی یا ظرف شستن و کارهای خانه می‌شوم و یا می‌روم پیاده‌روی، مارجان واژه‌هایش را مسلسل‌وار شلیک می‌کند. برای همین دفتر یادداشتی روی اُپن گذاشتم تا به محض اینکه نکته‌ی مهمی به ذهنم رسید بلافاصله یادداشت کنم. گوشی همراه هم خیلی به کارم می‌آید؛ گاهی جمله‌ها و نکاتی را ضبط می‌کنم.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۷
طاهره مشایخ