گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۴۸ مطلب با موضوع «روزمره» ثبت شده است

حسابرسی: نیمه دوم سال 94

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۲ ب.ظ


    امروز 4 مهر 1394، دقیقا 200 روز از سال 94 گذشته. در واقع بیشترش رفته و کمش مانده.

حتما ابتدای سال برای خودمان برنامه‌ریزی کرده‌ایم و از خودمان انتظاراتی داشته‌ایم.

    حالا باید بنشینیم و حسابرسی کنیم ببینیم کجای کار هستیم و چقدر از برنامه‌ها و آنچه در فکرمان بوده را انجام داده‌ایم و خلاصه ببینیم با خودمان چند چند هستیم!

    ان‌شاءالله که همگی از برنامه زمانی‌مان عقب نباشیم و بلکه جلوتر هم باشیم. البته تا پایان سال هنوز شش ماه، یعنی تقریبا 180 روز دیگر مانده و ان‌شاءالله بتوانیم عقب ماندگی احتمالی را جبران کنیم.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۲
طاهره مشایخ

گوسفند قربانیِ آدمیزاد شد

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۸ ب.ظ


      تا به حال دقت کردین به هوا و آسمانِ فصل بهار؟ اولِ صبح هوا آفتابیه، نزدیک ظهر یک دفعه رعدوبرق می‌زنه و آسمان تیره می‌شه و باران میاد؛ بعد یک دفعه آفتابی می‌شه و رنگین کمون می‌زنه!

عصر که می‌شه دوباره هوا می‌گیره و یه بارون رگباری تند و تیز می‌زنه! بعد هم ریز ریز می‌باره.

آسمان دل من امروز همچین وضعیتی داشت.

     البته من از اول پاییز و اول ماه مهر انتظار بیشتری داشتم. ایکاش با ما مهربان‌تر بود. خیلی وقت بود انتظار پاییز و مهر ماه را می‌کشیدم. اما امروز درست وسط دعای عرفه خورد توی ذوقم. نکند برای فردا که عید قربان است قربانی در راه باشد!؟

      بچه که بودم همیشه از عید قربان می‌ترسیدم. از این هراس داشتم که نکند امسال فرزندان باید قربانی شوند. کم کم مطمئن شدم که خطر از بیخ گوش فرزند آدمیزاد به خیری گذشته و گوسفند بیچاره قربانیِ آدمیزاد شده است.

 

خدا آخر و عاقبت همه ما را به خیر کند. ان‌شاءالله


عید قربان مبارک


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۵۸
طاهره مشایخ

بعد از 8 روز بالاخره به خانه برگشتم

دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۵۰ ب.ظ


    بعد از هشت روز خاله بازی و عروسی و مهمونی و گردش، بالاخره به خانه برگشتم. یک شنبه قبل از سحر خانه‌ی خودمان بودم.

   این بار تهران رفتنم خیلی فرق داشت. قرار بود بیشتر از همیشه تهران بمانم. خیلی بیشتر از همیشه. وقتی داشتم خانه را ترک می‌کردم هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه خانواده‌ام را می‌بینم و ناراحت از اینکه همسر و خانه‌ام را می‌گذارم و می‌روم. مادرم حرف خوبی می‌زند: کسی که دلش برای خانه و زندگی‌اش تنگ شود یعنی از زندگی‌اش راضی است؛ یعنی دلبسته زندگی و همسرش می‌باشد. مادرم روان‌شناس نیست؛ اما ظاهرا درست می‌گوید. من علی‌رغم تنهایی و غربت و خیلی از مشکلات، رشت و زندگی‌ام را خیلی دوست دارم.

     این بار قرار بود وقتی تهران هستم دوستان قدیمی(دبیرستانی) را ببینم. دوستانی که بیست سال می‌شد از هم خبر نداشتیم. دوستانی که در آستانه چهل سالگی دوباره به هم رسیدیم. بیست سال پیش، وقتی از هم جدا شدیم هجده سال داشتیم و حالا که به هم رسیدیم همه صاحب بچه‌های نوجوان و جوان هستیم. دو تا از دوستانم، دختر و پسر هجده ساله دارند. دختر یکی از این دوستان سال دوم دندانپزشکی است و پسر یکی هم امسال دانشگاه قبول شده و حتی مشغول کار هم شده است. تازه مادر همین دختر دندانپزشک‌مان هم مادرزن شده! یادم باشد برای خودمان اسفند دود کنم و "ماشا الله و لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم" بگویم.

   

     در کل سفر خوبی بود. پبج شنبه 19 شهریور عروسی پسردایی‌ام بود و از صبح رفتیم پیشوا. اول رفتیم صحن امام‌زاده. سر قبر هر کدام از رفتگان که می‌رفتم زار می‌زدم. مدت‌ها بود که این طور گریه نکرده بودم. مزار مامان‌جان، آقا، مادر، پسرعمو محمد، عمو احمد، ابراهیم، محمد علایی، مریم و ... و آخرین سفرکرده فامیل: مرحومه مهری علایی. خدا همه رفتگان را رحمت کند. رفتم سر قبر مامانجان و قسمش دادم که ...

    دوست داشتم ساعت‌ها توی صحن بمانم و تک تک قبرها را ببینم و تجدید خاطره کنم و فقط اشک بریزم. این بار دلم خیلی پر بود. قبرستان بهترین مکان برای گریه کردن است. حداقل اینجا دیگر کسی مزاحمِ گریه کردنِ آدم نمی‌شود.

    شب توی سالنِ عروسی خیلی از اقوام و آشنایان را دیدم. حتی یکی از دوستان دوران کودکیم را هم دیدم: خانم مهشید جنیدی. دیدن مهشید سورپرایز بزرگی بود.


    کلا سفر اخیرم خیلی پربار بود؛ پر از روزی و برکت. یکی از این روزی ها مربوط به خانه دایی عزیزم، دایی حمیدم، هست که حتما روزی در مورد این روزی‌های خوب می‌نویسم.


پ.ن: در ضمن از شگفتیهای این سفر این بود که برای اولین بار اینترنت هم نداشتم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۰
طاهره مشایخ

زندگی مسالمت‌آمیز با مارمولک!

پنجشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۲۶ ب.ظ


   پارکینگ ما مثل همه پارکینگهای دیگر، مارمولک دارد؛ از نوع خاکی و تیره(سیاه)؛ و در اندازه‌های خیلی کوچک و بزرگ(حتی بیشتر از ده سانت!) و تقریبا سالی یک بار این مارمولک‌ها گریزی می‌زنند و خودشان را به داخل ساختمان می‌رسانند. من خیلی خیلی خیلی از مارمولک می‌ترسم. از سوسک نمی‌ترسم. سوسک و دوستانش چندش‌آور هستند؛ اما ترسناک نیستند. ولی از مارمولک و دوستانش(مار و ...) خیلی می‌ترسم. امسال فصل گرما هم مدت‌ها بود منتظرشان بودم. همیشه گوشه‌های اتاق و پذیرایی را مثل محافظ‌ها تحت نظر داشتم. تا اینکه انتظار به سر آمد. امروز وقتی از بیرون آمدم ظاهرا یک عدد مارمولک کوچولو با من وارد آپارتمان شده. خسته و کوفته، هنوز لباسم را عوض نکرده بودم که مارمولک را کنار یخچال دیدم. سریع خودش را رساند به زیر یخچال. منم از ترس مُردم. به دخترم گفتم کشیک بده تا مثلا تغییر مکان نده! بلافاصله جاروبرقی را آوردم. پیف پاف زدم تا بی‌حس شود. بعد به همسرم زنگ زدم که سریع خودش را با چسب موش برساند. همان مارمولک که منتظرش بودیم بالاخره آمد!

نیم ساعت من و دخترم چشم از یخچال برنداشتیم. همسرم یخچال را جابجا کرد؛ هیچ خبری نبود. مارمولک از قفس پریده بود!


     حالا چند ساعت است که ما با علم به حضور فیزیکی مارمولک در خانه‌مان داریم زندگی می‌کنیم. مدام به خودم دلداری می‌دهم که: ای بابا، مارمولک که ترس نداره!


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۶
طاهره مشایخ

مارجان تپل می‌شود

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۳۷ ب.ظ


خودم دارم رژیم لاغری می‌گیرم؛ اما در عوض مارجان دارد روز به روز تپل‌تر می‌شود. حدودا چهل هزار کلمه شده است. ان‌شاءالله پُرش رفته و کمش مانده. صبح تا ظهر دارم می‌نویسم. البته بیشتر در حال بازخوانیِ مارجان هستم. گاهی خیلی خسته می‌شوم. بعضی قسمت‌ها خیلی نفس‌گیر می‌شود. جاهایی کم می‌آورم؛ لپ‌تاپ را خاموش می‌کنم. به محض اینکه مشغول آشپزی یا ظرف شستن و کارهای خانه می‌شوم و یا می‌روم پیاده‌روی، مارجان واژه‌هایش را مسلسل‌وار شلیک می‌کند. برای همین دفتر یادداشتی روی اُپن گذاشتم تا به محض اینکه نکته‌ی مهمی به ذهنم رسید بلافاصله یادداشت کنم. گوشی همراه هم خیلی به کارم می‌آید؛ گاهی جمله‌ها و نکاتی را ضبط می‌کنم.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۷
طاهره مشایخ

اهل حساب و کتاب؟!؟

سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۲۰ ب.ظ


    صاحب مغازه معترض است: چرا شما خانم‌ها اهل حساب و کتاب نیستید؟

    می‌گویم: من دیگر خانم ها را نمی‌دانم. اما من خودم زیاد اهل حساب و کتاب نیستم. من اهل کتابم! کتاب!

 

     دوست دارم به جای حساب و کتاب و شمردن، شبانه‌روز زندگی کنم؛ مادری کنم، همسری کنم، کمی آشپزی کنم، کمی خانه را مرتب کنم، و برای خودم در آرامش کتاب بخوانم و بنویسم. در آرامش. در سکوت. بدون حساب و کتاب؛ فقط زندگی و کتاب.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۰
طاهره مشایخ

و تو چه می‌دانی مصیبت عظمی چیست!

يكشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۳۳ ب.ظ


    وزیر اقتصاد پرداخت یارانه‌ها را «مصیبت عظمی» برای دولت خواند.


    آقای وزیر اگر شما ماهی یک بار دچار کابوس و مصیبت عظمی می‌شوید، من خانواده‌های زیادی را می‌شناسم که هر روز و هر شب دچار مصیبت عظمی هستند: که مبادا یارانه‌شان به ناحق قطع شود.


    آقای وزیر، نه اقتصاد می‌دانم و نه اهل حساب و کتاب هستم. اما این را خوب می‌فهمم که زندگی با حقوق یک میلیون و دو میلیون بسیار سخت است. یارانه 45 هزار تومانی برای امثال من و شما رقمی نیست؛ اما خوب می‌دانم که این رقم برای یک خانواده سه نفره و چهار نفره و پنج نفره رقم قابل توجهی است.

     

     چند سال پیش همه چیز گران شد و به قول خودتان قیمت‌ها واقعی شدند؛ به این امید که یارانه‌ها به دست افراد واقعی برسد. اما عملا این طور نشد. خیلی‌هایی که مستحق این یارانه‌ها نیستند هنوز این یارانه‌ها را می‌گیرند و خیلی راحت و با افتخار می‌گویند: حداقل پول بنزین یک هفته ماشینمون(ماشین وارداتی) که میشه!

      برای عده‌ای هم این یارانه، پول پفک و چیپسِ دو روز بچه‌هاشون می‌شه!

 

   شما ماهی یک بار مصیبت عظمی دارید و خیلی‌ها هر روز مصیبت عظمی! حقوق‌های کم و اجاره خانه‌های بالا، هزینه سرسام‌آور زندگی. اینها چیزهایی است که برای خیلی‌ها مصیبت عظمی است.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۳
طاهره مشایخ

بفرمایین غذا

شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۷ ب.ظ


   نزدیک ظهر که بیرون باشیم، از کنار هر خانه رد می‌شویم، بوی غذا می‌آید. یکی اول غذا درست کردن است، دیگری مراحل آخر طبخ غذا، یکی هم سوت و کور؛ نه بویی، نه صدایی، انگار هنوز در خواب ناز هستند!

از خانه‌ای بوی پیازداغ می‌آید، بوی سیرداغ، بوی تفت گوشت، بوی سرخ شدن ماهی، بوی سرخ شدن کتلت، بوی زعفران دم کرده، بوی روغن داغ، عطر برنج شمال. این وسط‌ها بوهای نامطبوع هم می‌آید. بعضی روغن‌ها بوی خوبی ندارند.

    از همه دیوانه کننده‌تر این بود: از کنار خانه‌ای می‌گذشتم؛ صدای جِلِز وِلِزِ افتادن چیزی در روغن، مثل سیب زمینی، کتلت، ماهی...

    خیلی وقت‌ها شده خسته و کوفته از دانشگاه آمدم و غذایی آماده نداشتم. تندتند چیزی آماده کردم. یا مثلا سرما خوردم و حالم خوب نبوده و یا اصلا حوصله غذا درست کردن نداشتم. این جور وقتها حسابی غربت و دور بودن از خانواده‌ی خودم و همسرم خودش را نشان می‌دهد.

     یکی از آرزوهای دست نیافتنی من این است که وقتی بیرونم و خسته، به مادرم زنگ بزنم و بگویم من امروز نهار میام خونه شما. یا به خواهرم زنگ بزنم و خودم را نهار مهمان کنم.

    دخترم بارها با حسرت تعریف کرده که فلان دوستش به راننده سرویس گفته که امروز ظهر می‌روم خانه مادربزرگم:(

    شاید برای کسانی که به خانواده‌شان نزدیک هستند این آرزوها و حرف‌ها خیلی خاص نباشد؛ اما قضاوت عادلانه و منصفانه با کسانی است که تجربه دوری از خانواده را داشته باشند و یا مادرانشان در قید حیات نباشند.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۷
طاهره مشایخ

کمی زبانشناسی: یک تشکر خشک و خالی!

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۲۹ ب.ظ


    عبارت «یک تشکر خشک و خالی» را بارها شنیده‌ایم و حتما خودمان هم به کار برده‌ایم. از لحاظ زبانشناختی تکلیف معنی کلمه «تشکر» که روشن است: عبارتی است که وقتی از کسی لطفی مرحمتی دریافت می‌کنیم در قالب کلماتی مثل «تشکر، متشکرم، سپاسگزارم، ممنون، مرسی» بیان می‌کنیم. گاهی تشکر به شکل زبان بدن مثل سر تکان دادن، لبخند و یا دست تکان دادن است و گاهی نیز به صورت بوق ماشین و گاهی هم به همراه کادو و هدیه.


تشکر خشک و خالی هم حتما می‌شود همان تشکر زبانی و کلامی!

به نظر شما در تقابل با تشکر خشک و خالی آیا تشکر تَر و پُر هم داریم؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۹
طاهره مشایخ

وقتی مهمان می‌رود!

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۷ ب.ظ

   در فرهنگ ایرانیِ سنتی وقتی مهمان تشریف می‌برد فاز دوم فعالیت میزبان شروع می‌شود. مثلا اگر مهمان بچه کوچولوی کمی شیطون داشته باشد، باید وسایلی که به خاطر این بچه کوچولو استتار کرده‌اند دوباره به جایگاه اصلیشان بازگردانده شوند.

    و اما قلمروی همیشگیِ ما بانوان گرامی: آشپزخانه و جابجا کردن غذاهای اضافی، سالادها و میوه‌ها. ایکاش می‌شد غذا به اندازه تهیه می‌شد؛ میوه به تعداد؛ همه چیز اندازه و میزان؛ فوقش به اندازه دو نفر اضافه باشد!

    اما متاسفانه چون ما ایرانی‌ها در تعارف زبانزد جهان هستیم، در خصوص سفره و غذا هم تعارف می‌کنیم. خلاصه نتیجه‌اش می‌شود یک عالمه غذای فریزری و میوه‌های تابستانی که زود هم خراب می‌شوند و اسراف رخ می‌دهد؛ همان چیزی که خدا را خوش نمی‌آید.


    پ.ن: اگر من نزدیک خانواده خودم یا همسرم بودم، فاز آشپزخانه کمتر اذیتم می‌کرد. 

و یا اگر خانواده ضعیفی را می‌شناختم حتما غذاها را به بهترین شکل بسته بندی و تقدیمشان می‌کردم. اما افسوس و صد افسوس

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۷
طاهره مشایخ