گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۱۰ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

روزگار کودکی

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ب.ظ


دکتر به من گفت اگه میخوای خوب بشی نباید به گذشته فکر کنی. نباید توی گذشته بچرخی. گذشته رو بنداز دور. به سطل کنار اتاقش اشاره کرد و گفت: گذشته ت رو بنداز توی این سطل آشغال. به همین راحتی.

اول جا خوردم. به خودم که اومدم دیدم جلوی میز دکتر ایستادم. قاب عکس روی میز رو نشون دکتر دادم: شما خودت از گذشته ت رها شدی؟ پس این چیه؟ این عکس قدیمی از کوچه باغ های روستایی چیه.


زیر عکس نوشته بود:

روزگار کودکی برنگردد دریغا

قیل و قال کودکی برنگردد دریغا


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۶ ، ۲۲:۳۲
طاهره مشایخ

اولین بار

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۱ ب.ظ


این اولین بارها!

همه ما آدمها عادت داریم از اولین بار هر چیزی کوه بسازیم.

کاهی بیش نیست, اما تبدیلش میکنیم به کوهی بزرگ که رسیدن به قله باور کردنش کار حضرت فیل است.


مثلا در مقوله عینک زدن. تا شما را میبینند که عینکی شده اید شروع میکنند به ذکر خاطرات و گزارشات خود.

من اولین بار که عینک زدم تا یه هفته حالت تهوع داشتم, سرگیجه و سردرد, اما خوبیش این بود که دنیا رو واضح و شفاف میدیدم.


دیگری میگوید نمیدانی من چه کشیدم اولین بار که عینک زدم. اصلا انگار دنیا یه دنیای دیگه بود.


پیش خودم فکر کردم من چه حالی داشتم.

روز اولی که عینک زدم دنیای واژگانم کوچک شد. لا به لای کلمات گم شده بودم.

یعنی این من بودم که دنبال واژه میگشتم. مثل مجنون, گیج و حیران. مات و مبهوت این گیجی.

انگار میان دو عضو چشم و زبانم رابطه ای عمیق و مستقیم وجود داشت. در دید یکی تغییر حاصل شده بود و دیگری دچار تزلزل و بی قراری.


بنی آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۲:۵۱
طاهره مشایخ

کمی لبخند بزن

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۹ ق.ظ


چرا ما وقتی در اتوبوس کنار کسی می نشینیم سلام نمی کنیم.

قرار است چهار الی پنج ساعت با هم همسفر شویم.

این موضوع کوچکی نیست.

مدت زمان کمی هم نیست.

شاید اتوبوس دچار حادثه شود و ما با هم مسافر آن دنیا شویم.

یا شاید جراحت ناچیز باشد و با هم در یک اتاق از بیمارستان هم اتاقی شویم.


اصلا چرا این همه فکر بد و منفی.


از این مصاحبت چند ساعته شاید از هم چیزهایی یاد گرفتیم.

هر کدام از ما گنجینه خاطرات و حرفها و اسرار هستیم.

شاید من خواستم صندوق خاطراتم را برایت باز کنم.

ایکاش یک لبخند میزدی حداقلش. کمی کج و معوج شدن عضله های صورتت برای شکل گیری یک لبخند ناچیز و بی خرج, ورزش و نرمشی است برای صورتت.


آنقدر که اخم کرده ایم و عبوس هستیم این روزها, با هزار کوزه عسل هم نمیشود ما را مزه کرد و بلعید.

این لبخندها و سلام و مصاحبت ها را از هم دریغ نکنیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۰۹:۳۹
طاهره مشایخ

خاطرات شهر کتاب

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۴ ق.ظ


#خاطره


هیچ وقت فکر نمی‌کردم در یک روز پر از بی‌حوصلگی گرفتار یک آدم عجیب غریب شوم. گاهی آدم حوصله خودش را هم ندارد. چه برسد به پرت و پلاهای یک نفر غریبه که معلوم نیست از کجا پیدایش شده و سر راه آدم قرار گرفته. آن هم در شهر کتاب که نیاز به سکوت و آرامش دارم تا راحت‌تر بتوانم کتابها را تورق کنم. اما انگار خدا می‌خواست روز من را طور دیگری بسازد. شخص خاصی را سر راهم قرار داده بود تا نگاه تازه‌ای پیدا کنم. این آدم خاص لابه‌لای قفسه‌های کتاب راه می‌رفت و برای خودش بی‌خیال و بلند بلند فکر می‌کرد: چقدر کتاب. کی وقت می‌کنه این همه کتاب بخونه؟ کی وقت کرده این همه کتاب بنویسه؟

سعی کردم به روی خودم نیاورم. اما او بی‌خیال نمی‌شد. صدایش را بالاتر می‌برد. انگار می‌خواست جلب توجه کند.

در حال جستجوی قفسه‌های مختلف بودم که متوجه شدم پا به پای من در حرکت است. هر کتابی را که من برمی‌دارم او نیز بلافاصله بعد از من برمی‌دارد و لب و لوچه‌اش را کج و معوج می‌کند. عناوین را بلند می‌خواند و مسخره می‌کرد: چشمهایش! چه مسخره! چشمهای کی؟ وداع با اسلحه! پ ن پ، با اسلحه آشتی کنیم بزنیم همدیگرو بکشیم. من چراغها را خاموش می‌کنم! خوب خاموش کن. این که دیگه گفتن نداره. هرگز نشه فراموش، لامپ اضافه خاموش.

نتوانستم خنده‌ام را کنترل کنم. دیدم مسوول غرفه هم حال مرا دارد. هر دو زل زده بودیم به زن. مسوول غرفه دستش را به نشانه اینکه زن عقلش تعطیل است به سرش زد. خوبِ خوب نگاهش کردم. ظاهرش جوری نبود که بتوان برچسب دیوانگی یا مجنونی بهش زد. زن مسنی بود با سرووضع معمولی که شاید در مسیر بازگشت از پارک سر خیابان سر از شهر کتاب درآورده بود. درست است که اولش حرصم گرفته بود، اما کم کم حرکاتش برایم جالب شد.

دیگر منتظر من نبود تا کتابهایی که من نگاه می‌کنم را از قفسه بیرون بیاورد. خودکفا شده بود و تند تند عنوان کتابها را می‌خواند: مرگ دستفروش! طفلکِ دستفروش! هر چه درد و مرضه برا بدبخت بیچاره‌هاس. من پیش از تو، تو پیش از من، اینا دیگه چیه! مسخره بازی. جوجو هم شد اسم!

بعد از مدتی متوجه شدم خودم تا به حال از این منظر به عناوین کتابها نگاه نکرده بودم. خیلی هم بیراه نمی‌گفت. تصمیم گرفتم باب صحبت را با او باز کنم. حتما برای خودش حرفهای جالبی دارد. اما هر چه گشتم نیافتمش. انگار آب شده و رفته بود زیر زمین. من ماندم و یک حال خوشِ مجنونی و یک عالمه عناوین خنده‌دار کتابهای داخل قفسه. کتابی کوچک با جلد مشکی را از داخل قفسه بیرون کشیدم. سنگ سلام! یعنی چی؟ مگه به سنگ هم سلام می‌کنند؟



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۰۹:۱۴
طاهره مشایخ

خاطرات کودکی: آقای معلم‌زاده

يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۵۴ ب.ظ


    معلم‌زاده پیرمردی بلندقد بود که ما حاج آقا صدایش می‌کردیم. خیلی دل‌رحم بود. روحش شاد.

    دلش گنجشک بود. اما حرفش را می‌زد. صاحبخانه‌مان بود. یه صاحبخانه مهربان. ولی محبتش رو هم داشت. همین محبتش بود که ده سال دیرتر صاحبخانه شدیم.

   عینک ته استکانی می‌زد. اما خوب می‌دید. سنش بالا بود و نوه‌های بزرگ داشت, اما خوب راه می‌رفت. قوی بود. سالم سالم.

حاج خانم که خانمش بود می‌گفت خیلی به خودش می‌رسه. شام فقط نان و سبزی و ماست. غذاهای چرب نمی‌خورد.

 

   یکی از شبهای احیا شام می‌دادند. سرتاسر خانه‌شان سفره می‌افتاد. یادمه یه شب ما دیر رسیدیم و دورتا دور سفره پر شده بود. حاج آقا ما را برد تو آشپزخانه و برامون غذا آورد. نوشابه هم آورد. در نوشابه‌ها رو برامون باز کرد. بنده خدا از روی سادگی و محبت چندتا نی از صندوق نوشابه‌های دست خورده، برداشت و گذاشت تو شیشه نوشابه ما.

   مامانم چندش کرد و دیگه غذا نخورد. همون نون پنیری که افطارش رو باز کرده بود.

   دیگه لب به چلوکباب نزد.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۴
طاهره مشایخ

خاطرات کودکی: آقا مومن

شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۵۲ ب.ظ


   آقا مومن بقال سر کوچه‌مان بود. تمام ده سالی که ساکن خیابان گلستان پیروزی بودیم از او خرید می‌کردیم. مغازه بزرگی داشت که سر برج برایش بیسکویت و پفک می‌آوردند. مثلا اول برج ماشین شرکت مینو می‌آمد جلوی مغازه و تا جنس خالی کند کل محله صف بسته بودند. سهم هر خانواده چند تا ویفر و پفک و بیسکویت و تی‌تاب بود. آقا مومن خیلی باانصاف بود. از آن کاسبهایی که کارتون پفک و بیسکویت برای مشتری‌های خاص کنار می‌گذارند نبود. برای همین هم همیشه بدخلق می‌شد. چون خیلی ها توقع بیجا داشتند ازش. حواسش بود از هر خانواده فقط یک نفر باید سهمیه بگیرد. یک بار من به جای مامانم همراه همسایه‌مان توی صف بودم. تا نوبتم شد نگاهی به من و زن همسایه کرد و بسته سهمیه او را گرفت و گفت: این دفعه به هیچ کدوم‌تون نمیدم تا دیگه دوتا دوتا نیایین تو صف.

   من که همان اول زدم زیر گریه. زن همسایه مات و مبهوت که چرا اینطور شد. هر چه جیلیز ویلیز کرد که این دختر من نیست, مگه یادت رفته من سه تا پسر شیطون دارم, این دختر جای مادرش اومده, آقا مومن زیر بار نمی‌رفت. بنده خدا حق داشت. حتما من را بارها با زن همسایه دیده بود و آنقدر آدمها از هر خانواده چندتا چندتا توی صف می‌ایستادند که طفلک قاطی می‌کرد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۲
طاهره مشایخ

خاطرات کودکی: پروین خانم

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۵۱ ب.ظ


   پروین خانم از فامیل‌های دور بود. زنی خوشرو و بذله‌گو که همیشه می‌گفت و می‌خندید. همه دوستش داشتند. چادری بود. اما اگه چادرش می‌افتاد هم به جاییش برنمی‌خورد. تا وقتی رنگ مد بود که موهاش مرتب رنگ کرده بود. وقتی هم که مش مد شد موهاش همیشه مش بود. آنقدر تو دل برو بود که نیاز به این جنگولک بازی‌ها نداشت. اما خوب پدر مد بسوزد. رژ لب قرمز هم همیشه به لبش بود. انگار اتوماتیک وار رژلبش شارژ می‌شد.

   تو دوره‌های خانوادگی از همه زودتر می‌آمدند و از همه هم دیرتر می‌رفتند. یه پیکان سفید داشتند که سیمین خانم و بچه هاش عقب می‌نشستن و خودش و شوهرش هم جلو. سیمین خانم هووی پروین خانم بود. آخه پروین خانم بچه‌ش نمی‌شد. بیست سال که از ازدواجشون گذشت خواهرها دور از چشم پروین خانم دست به کار شدند و برای برادرشان زن گرفتند. یعنی همین سیمین خانم. در واقع دست اکبرآقا رو گذاشته بودند تو حنا. حالا راست و دروغش گردن خودشان.

   نامردی بود. آخه پروین خانم و شوهرش عاشق هم بودن. قرار گذاشته بودن و با هم کنار آمده بودند.

   یک شب که شوهرش خونه نیامد و پچ پچه‌های دروهمسایه و فامیل شروع شد, پروین خانم فهمید چه بلایی سرش آمده. اما اصلا به روی خودش نیاورد. دیگه هیچ وقت پا نگذاشت خانه خواهرشوهرها. اما آنها که می‌آمدند خانه برادرشان پروین خانم بی‌احترامی نمی‌کرد. اما کاری هم بهشان نداشت.

   دو تا هوو همه جا با هم بودند. خداییش سیمین خانم هم خیلی رعایت حال پروین خانم رو می‌کرد و سوگلی بودن رو از پروین خانم نگرفته بود. دو تا بچه آورد و رسما بچه ها پروین خانم را مادر خودشان می‌دانستند و پروین خانم هم برای این دوتا بچه می‌مرد.

   تا اینکه ده سال بعد پروین خانم بدون بچه ها رفت کربلا. توی حرم آنقدر گریه کرد که از حال رفت. بردنش دکتر. توی عکسش یک عالمه غده پیدا کردند.

   یک هفته بعد جنازه‌ش از کربلا آمد. توی حیاط خودشان غسلش دادند. و توی صحن امامزاده دفنش کردند.

   اکبرآقا سر سال پروین خانم زمینگیر شده بود و روی ویلچر بود.

   پروین خانم هنوز برای من زنده است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۱
طاهره مشایخ

نسبت ما با آدمها و اشیاء

جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۲۳ ب.ظ


   نسبت ما با آدمها و اشیاء رابطه مستقیم دارد با اثری که آنها بر ما می‌گذارند. مثلا دوستی که مرا متحول و زیرورو کند و باعث دگرگونی تمام وجودم شود با دوستان دیگر زمین تا آسمان توفیر دارد. حتی اگر صمیمیت بینمان هم به اندازه دیگر دوستان نباشد.

   این قانون در مورد فیلم و کتاب و عکس و شیء و مکان هم صدق می‌کند. مثلا فیلم و عکسی که ما را متحول کند، اول جایش در قلب ماست و بعد در هارد لپ‌تاپ ذخیره می‌کنیم. مکانی که روی ما تاثیر بگذارد هم در قلبمان جایگاه ویژه‌ای دارد. وقتی اسم آن مکان را بشنویم چشمهایمان برق می‌افتد و قلبمان تاپ تاپ می‌کند.

   خوشحالم که آدمهای موثر اطرافم زیاد هستند، فیلم و کتاب و عکس خوب هم کم نیست.

   به امید روزی که بیشتر و بیشتر شوند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۲۳
طاهره مشایخ

وقتی سباستین میخواندم...

پنجشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۵۰ ق.ظ


در حین خواندن سباستینِ منصور ضابطیان برمی‌خورم به "امپرسیونیسم". انگار برق مرا می‌گیرد و پرتم می‌کند به دنیای غریبِ آشنایی. خیلی آشنا. به کودکی‌های خیلی دور. چقدر این "امپرسیونیسم" برایم آشناست. ذهنم را بدجور قلقلک می‌دهد. "سبک خاصی از نقاشی"! پدرم نقاش بود یا مادرم؟! هر چه صندوق ذهنم را می‌گردم چیزی از هنر و نقاشی نمی‌یابم. از بستگانم کسی نقاشی بلد نبود. اما چرا "امپرسیونیسم" اینقدر به من نزدیک است. انگار بارها و بارها در گوشم زمزمه شده. مثل اسمم برایم آشنا بود. آنقدر نزدیک. از دریچه این کلمه به خاطراتی رسیدم که کمترین نسبت و ربطی به خانواده ام نداشت.

ترس برم داشت. نکند این "من" در مقطعی از زمان جایی دیگر بوده...


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۵۰
طاهره مشایخ

پاییز بود

چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۴۰ ق.ظ


پاییز بود. خیلی سال پیش.

باران نم نم. هوا لطیف و دلچسب. وسط جنگل کنار کلبه‌ای، زنِ گیسوبلندی بادمجان‌ها را دانه دانه روی آتش کباب می‌کرد و ترانه باران زمزمه می‌کرد. خاطره‌اش کمی محو است. ولی نه آنقدر که نتوانم چیزی در موردش بگویم. همین کافیست. یک زن کنار آتش و یک جنگل. برای مرور یک خاطره قشنگ کفایت می‌کند.


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۴۰
طاهره مشایخ