گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

از قضا

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۶ ب.ظ


    امروز اتفاقی افتاد که خاطره چند هفته گذشته را برایم زنده کرد. داستان از این قرار است که کتاب خوشدست «وقت بودن» را اوقات بیکاری بین دو کلاس شروع کردم و دوست نداشتم تمام شود. بد جور رفته بودم توی کتاب. درگیر موضوع جالب و چالش برانگیزش شده بودم. پدیده "زن طلاق".  کم کم استادان دیگر هم سر رسیدند. جالب بود که یکی از استادان اهل همان جا بود و درست روبرویم نشسته بود. خیلی دوست داشتم جرات و جسارت به خرج می‌دادم و موضوع را مطرح می‌کردم و در واقع نظر یک بومی محلی که با تمام وجود این موضوع را درک کرده را جویا می‌شدم. از اینکه این فرصت ناب را از دست دادم خیلی حسرت خوردم.

    از قضا امروز هم ایشان را دیدم. در مورد موضوعی چنان جبهه گرفته بود و بی‌منطق حرف می‌زد که بقیه استادان هم متعجب شده بودند از این همه بی‌منطقی و خودخواهی. پیش خودم فکر کردم عجب شانسی آوردم که موضوع "زن طلاق" را مطرح نکردم.


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۶
طاهره مشایخ

ذهن درگیر من

يكشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۹ ب.ظ


    گرفتاری یعنی گوساله‌ای که زاییدی هنوز گاو نشده، چند گوساله دیگر هم قصد به دنیا آمدن داشته باشند!

    هنوز در گیرودار مارجان هستم که دو سوژه مثل دارکوب توی سرم می‌کوبند و ذهنم را قلقلک می‌دهند. یکی مربوط به مسجدی است که هر روز سر راه دانشگاه می‌بینم. سالها پیش از بی‌خوابی نشستم شبانه چند صفحه‌ای در موردش نوشتم. یک هفته شبانه روز صد صفحه پر شد. روزگار و گرفتاری‌های روزمره باعث شد کلا یادم برود چنین چیزی نوشتم. البته خیلی خام و بی‌تجربه نگارش شده. اما سوژه و درونمایه خوبی دارد. باید سر فرصت بنشینم و حسابی بپزمش!

دومین سوژه خیلی خاص است. هنوز روی کاغذ نیامده. اما ذهنم را حسابی درگیر کرده.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۳:۲۹
طاهره مشایخ

سلام بر محمد مصطفی صلوات الله علیه

شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۳ ق.ظ


اَلسَّلامُ عَلَیْکَ أیُّهَا النَّبِیُّ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکَاتُهُ

اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکَاتُهُ

اَلسَّلامُ عَلَیْنَا وَعَلی عِبَادِ اللهِ الصّالِحِینَ

 

    حواسمون هست که در نمازهایمان روزی چند بار به پیامبرمان سلام می‌گوییم؟

    و پاسخ سلام هم واجب است. حتم پیامبر پاسخمان را می‌دهد، اما گوش‌های ما نمی‌شنود. ما تشنه مهربانی و رحمت هستیم. اما برای شنیدن محبت و مهربانی ناشنوا شدیم.

    روزی چندین بار برای رسولمان صلوات می‌فرستیم:

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

   امروز سالروز ولایت همین پیامبر است. پیامبر مهربانی‌ها، پیامبر رحمت. خاتم الانبیاء. محمد مصطفی

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۳
طاهره مشایخ

داستانک

جمعه, ۲۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ق.ظ


   پیرزن پاییز را دوست دارد. هر روز بعد از نماز و تا قبل از طلوع آفتاب چادرش را دور کمر می‌بندد و لچک به سر به حیاط می‌رود. پرتقالها و نارنجها را دانه دانه می‌چیند. آنهایی که نزدیک زمین‌اند با دست و آنهایی که نزدیک آسمان با کَردِخاله.

   پیرزن پاییز را دوست دارد. هر روز بعد از ورزش صبحگاهی، سر راهش از پیرزنی که کنار پیاده‌رو بساط پهن می‌کند پرتقال و نارنج می‌خرد. بعد از دوش، صدای غژغژ دستگاه آب پرتقال گیری توی خانه می‌پیچد.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
طاهره مشایخ

به اندازه یک نقطه

جمعه, ۲۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۴ ق.ظ


    مشغول خواندن کتاب به اندازه یک نقطه هستم.


همین


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۵ ، ۰۹:۴۴
طاهره مشایخ

زندگی

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ب.ظ


    وبلاگم را خیلی خیلی دوست دارم. دوست دارم همه چیز را اینجا بنویسم. از زندگی و جریانش. مثلا از این بنویسم که امروز میرزاقاسمی درست کردم و عطر سیرداغ و بادمجان کبابیش توی خانه پیچیده. تهدیگم هم ربی درست کردم تا همسرجان حسابی کیفور شود. در قابلمه پلو را که برداشتم عطر خوبی به مشامم رسید. یاد تهدیگ‌های ربی مادر همسرم افتادم. سالها قبل که دوران نامزدی یک هفته‌ای آمده بودم منزلشان. همان منزل امید ما. دستپختشان عالیست. به قول قدیمی‌ها دست و پنجه دارد. امروز دقیقا همان عطرهای خیلی دور برایم زنده شد. یاد همان روزهای عاشقی افتادم. همان روزهایی که به سرم زد می‌توانم از خانواده و پدرومادرم بگذرم و بلند شوم بیایم توی غربت. آخر دختر! تو مگر غربت رفته بودی که بدانی غربت چیست؟ خر شدم، عقل از کفم رفت. عشق کورم کرد. کر شدم. دو روز بعد را نمی‌دیدم. چه برسد به بیست سال بعد. الان کاسه چه کنم چه نکنم دست گرفته‌ام!

   مثلا می‌خواستم امشب بروم تهران و بعد از سه ماه پدرومادرم را ببینم. امشب بروم و فردا شب هم برگردم. صبح بلند شدم دیدم ای دل غافل! برف می‌بارد. ماشاالله! چه برفی! این هم از شانس من. تهران کلا کنسل شد. معلوم نیست کی دوباره به سرم بزند و قصد تهران کنم.


   اینجا با صدای بلند اعلام می‌کنم: من دلم برای مامان و بابام تنگ شده.


   برای دخترم: یادت باشه به خاطر درس و مشق و مدرسه تو از وظایف دختریم دارم می‌زنم.


  برای همسرم: چرا دوست داشتنت اینقدر گران تمام شد؟ چه کار کنم تا کمتر دوستت داشته باشم؟ دارویی چیزی کشف نشده؟ این چه وابستگی است که روز به روز هم دارد بیشتر و بیشتر می‌شود؟


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۵۹
طاهره مشایخ

داستانک

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ب.ظ


    بلیطهای مسابقه خیریه به نفع کودکان همه آنی فروش رفت. تا روز مسابقه چاپخانه‌ها شبانه روز بلیط چاپ می‌کردند. صفهای طولانی در مقابل کیوسکها و مراکز فروش بلیط گره‌های ترافیکی درست کرده بود. روز مسابقه فقط به تعداد انگشتان دست تماشاچی آمده بود.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۷
طاهره مشایخ


   دخترم چشم باز کرد مادرش را با کتاب و دفتر و قلم دید. کوچک که بود برایش کتاب می‌خواندم و مرتب به کتابفروشی می‌بردمش. کتاب‌ها را برایش اجرا می‌کردم. مثل تاتر و او لذت می‌برد. اما بزرگتر که شد هیچگاه خودش نرفت سراغ کتاب. یعنی کتابخوان نشد که نشد. همه جور کتاب برایش گرفتم. از شهر کتاب به سلیقه خودش و راهنمایی من، حتی کتابهایی با جلد گل گلی هم برایش گرفتم. اما نشد که نشد.

    بابا لنگ دراز و زنان کوچک را که خواند دیگر ندیدم کتابی دستش بگیرد. تا اینکه پرونده پنجشنبه فیروزه‌ای باز شد. کلی از کتاب تعریف کردم. گفتم شخصیت اصلی هم‌نام توست. همین باعث شد کتاب را یک هفته‌ای بخواند. البته حضور سلمان و شهاب هم بی‌تاثیر نبود در جذابیت کتاب. خلاصه بعد از پنجشنبه فیروزه‌ای رسما اعلام کرد که تمام کتاب‌های خانم سارا عرفانی را می‌خواهد. من هم از خدا خواسته. اگر آن سر دنیا هم بود برایش پیدا می‌کردم. لبخند مسیح را در کتابخانه داشتم. بعد از لبخند مسیح، هدیه ولنتاین را خواند. و مرتب پرس و جو می‌کرد که خانم عرفانی کتاب تازه ندارند. به من می‌گفت از ایشان بپرس که چرا کتاب جدید نمی‌نویسند. من هم مثل ندید بدیدها کلی ذوق می‌کردم که دخترم دارد کتابخوان می‌شود. اما با این وجود هیچ وقت نمی‌رفت سراغ کتابخانه و کتاب‌هایم. من انتظار داشتم خودش برود از توی کتابخانه کتاب انتخاب کند. اما این اتفاق نیفتاد.

   تا اینکه حضور امیرعلی نبویان در خندوانه باعث شد تمام چهار جلد قصه‌های امیرعلی را هم بخواند و حتی گاهی برای من و پدرش هم روخوانی کند. حتی یادم می‌آید فصل امتحانات بود و فقط دو جلد از قصه‌های امیرعلی را برایش گرفته بودم و خرید دو جلد بعدی را موکول کرده بودم به بعد از امتحانات. اما دخترم در اقدامی باورنکردنی یک روز با پدرش می‌رود شهر کتاب و با پول توجیبی‌اش جلد دیگر را می‌خرد. بعدها که به من گفت خیلی ذوق کردم. از اینکه خودش رفته و کتاب خریده خوشحال بودم. اگرچه اولش کمی اخم کردم و گفتم «ما تو خونه‌مون کار یواشکی نداریم.»

   ایام تابستان جاناتان مرغ دریایی را خواند و حسابی کیف کرد. از این کتاب خیلی خوشش آمد. رویای نیمه شب را بهش معرفی کردم. اما فکر می‌کنم تا نیمه بیشتر نخواند. گفت خسته کننده است!

   دیگر کتاب نخواند تا اینکه همین چند وقت پیش از یکی از دوستانش در مدرسه شنیده بود که مشغول مطالعه هنر شفاف اندیشیدن است!

    این کتاب را داشتم. از توی کتابخانه پیدا کرد و شروع کرد به خواندن. دو مطلبش را خواند و برای من تعریف کرد. کتاب برایش جذاب بود.

    همه اینها یک طرف، عامل اصلی هم یک طرف. عامل اصلی یکی از دبیرانش در مدرسه است. همیشه از او تعریف می‌کند. دبیر فیزیکشان مرد جوانی است که بسیار پرانرژی و باسواد و امروزی است. یعنی همان چیزی که نوجوانان و جوانان می‌پسندند. روز پنجشنبه این دبیر گرامی کمی در مورد زندگی و زندگی و زندگی برای دانش‌آموزان صحبت کرده بود. دخترم چنان تحت تاثیر حرفها و تجارب دبیرش قرار گرفته بود که تمام روز پنجشنبه و جمعه را فقط در مورد جناب دبیر صحبت کرد. از قضا ایشان برای بچه‌ها گفته بودند که «می‌خواهم بیشتر کتاب بخوانم. از اینکه این مدت کم کتاب می‌خوانم ناراحتم.»

    همین چند جمله چنان روی دخترم تاثیر گذاشته بود که مدام هنر شفاف اندیشیدن دستش بود و می‌گفت می‌خواهم تمامش کنم.


    این همه من گفتم دختر، بچه، مامان‌جان، عزیزم، فدات شم، قربونت برم، بشین کتاب بخون! گوش نداد که نداد! اما رفتار و سخنان دبیرش اینقدر بر او تاثیر گذاشته بود.

خدایا شکرت


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۴
طاهره مشایخ

داستان یک زن: مامان کی فسنجون درست می‌کنی؟

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۰ ب.ظ


    خسته کوفته یک فنجان قهوه اسپرسو برای خودم درست کردم و با شکلات تلخ تازه نشستم چند صفحه برادران کارامازوف بخوانم. غزاله هم کنارم نشسته مشغول خوردن کیک و آبمیوه.


غزاله: مامان فسنجون کی درست می‌کنی؟

من: تو توی چشمهای من فسنجون می‌بینی؟

غزاله: فردا نهار شیرین خورش درست کن یا فسنجون.

من: نه گردو داریم برا فسنجون و نه پیازداغ برا شیرین خورش.

غزاله: اِ... پس نهار چی می‌خوای درست کنی؟

من: تو چی دوست داری؟

غزاله: من که گفتم؛ یا فسنجون یا شیرین خورش.

من: ...

 

   گاهی فکر کردن در مورد اینکه «نهارو شام چی بخوریم» خیلی سخت‌تر از درست کردن غذاست. حالا من باید فکر کنم برای فردا نهار که هر سه نهار با هم هستیم چه تدارک ببینم. به فکر غذایی هستم که هم وقت کمی بگیرد و هم مورد علاقه این دو باشد!

   این روزها سرم خیلی خیلی شلوغ است. ان‌شاءالله باید آخرین بازخوانی و بازنویسی مارجان را تا آخر آذر تحویل دهم. نوشتن کار بسیار فرسایشی است. ذهن را خسته می‌کند. شیره روح و جان را می‌گیرد. از طرفی مسوولیت خانه و زندگی، کمی تدریس و سروکله زدن با غزاله و دانشجوها و مطالعه کتاب‌های تخصصی داستان‌نویسی و ... هم به گردنم هست. حالا بماند که این وسط‌ها نگرانی‌های همیشگی و دائمی و دردهای دست و گردن و سردردهای مزمن هم که همیشه برِ دلم لانه کرده‌اند.

 

   مهم: راستی دیروز روز دانشجو بود. تبریک

JJJ


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۲۰:۲۰
طاهره مشایخ

این مردم نازنین: راننده تاکسی کتابخوان

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ق.ظ


   امروز هم یکی دیگر از این مردم نازنین گل کاشت.

   از مسیر فلکه گاز تا گلباغ نماز، راننده تاکسی از قضا کتابخوان درآمد. آن هم چه کتابخوانی! خوره کتاب‌های تاریخی. حتما وقتی دید من توی ماشین کتاب می‌خوانم ذوق کرده و از اینکه یک گوش شنوا پیدا کرده برای تجارب کتابخوانی خیلی خوشحال شده. سن و سالش حدود 60 سال می‌خورد و تحصیلاتش سیکل بود. مرد بسیار پخته و باسوادی بود. می‌گفت عضو کتابخانه عمومی است و هر هفته کتاب امانت می‌گیرد و خیلی از کتاب‌ها را هم چندین بار دوره کرده.

   آن قدر از دیدن چنین راننده‌ی کتابخواری ذوق‌زده شده بودم که دوست داشتم ترافیک باشد و به مقصد رسیدن طول بکشد. در همان زمان باقیمانده هول هولکی روی یک تکه کاغذ اسم «حمیدرضا شاه آبادی» و کتاب «دیلماج» را نوشتم و گفتم حالا که به تاریخ علاقمند است حتما این کتاب و کتاب‌های دیگر این نویسنده تاریخ‌نویس را بخواند. چنین افرادی که به صورت دلی کتاب می‌خوانند و با شبکه‌های مجازی و کتابخوانی ارتباطی ندارند گاهی نیاز به جهت‌گیری و پیشنهادهای ویژه دارند.

   اگر مخاطبم خانم بود حتما شماره‌اش را می‌گرفتم و ارتباطم را با او قطع نمی‌کردم.


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۰:۱۲
طاهره مشایخ