گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زن» ثبت شده است

سلوچ کجایی! دقیقا کجایی!

جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۱۶ ب.ظ


#جای_خالی_سلوچ. 📚


سُلوچ کجایی! دقیقا کجایی!

نبودی سُلوچ! و قصه‌ای آغاز شد. برخی داستان‌ها با ورود شخصیت شروع می‌شود؛ اما رمان دولت‌آبادی دقیقا صبح روزی که سلوچ رفته بود آغاز می‌شود. داستانِ بهت و حیران یک زن و بی‌سرپرستی سه نوجوان از همان لحظه‌ای آغاز می‌شود که سلوچ سایه‌اش را از خانه کند و رفت. فقدان یک مرد همیشه‌ی تاریخ حوادث بسیاری را می‌آفریند که این بار دستمایه رمان جای خالی سلوچ دولت‌آبادی می‌شود.

دولت‌آبادی جای خالی سُلوچ را در چهار بخش نوشته است. افتتاحیه رمان، خواننده را یاد افتتاحیه پیرمرد و دریای ارنست همینگوی می‌اندازد. قدرت رمان‌نویسی دولت‌آبادی در همان جمله‌های آغازین رخ می‌نماید و با بیان شخصیت‌ها و مسئله داستان تکلیف خواننده روشن می‌شود:

«مِرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود. بچه‌ها هنوز در خواب بودند: عباس، اَبراو، هاجر.»  

خلاصه داستان از این قرار است که سُلوچ، پدر خانواده که دیگر تاب تحمل فقر و بیکاری را نداشته همسر و فرزندانش را ترک می‌کند و مرگان صبح که از خواب برمی‌خیزد شوهرش را نمی‌بیند. ابتدا گیج و منگ است و خودش را به بی‌تفاوتی می‌زند. بعد کم کم درمی‌یابد که هنوز سلوچ را دوست دارد. برای یک لقمه نان هر کاری می‌کند؛ از قبیل سفیدکاری خانه مردم تا خدمت در مراسم عزا و عروسی. در این میان نیش و کنایه اهالی و دو پسرش را نیز به جان می‌خرد. عباس و اَبراو با هم نمی‌سازند و هر کدام ساز خودشان را می‌زنند. ابراو گاهی یاد پدرش می‌افتد و در موردش پرس و جو می‌کند. عباس اما بی‌خیال است و دنبال قمار و خلاف می‌رود که دردسرهایی برای مرگان درست می‌کند. مرگان از شدت فقر و نداری مجبور می‌شود در عوض سر کار رفتن پسرها دخترش هاجر را در نوجوانی به علی گناو که زن افلیج دارد شوهر دهد. نبود مرد در خانه و به حساب نیاوردن عباس و ابراو راه را برای مزاحمت‌های مردهای حریص(کربلایی دوشنبه و سردار) باز می‌کند. عباس شتربانی شترهای سردار را می‌پذیرد، اما با یکی از شترها درگیر می‌شود و ترسش باعث پیری و سفید شدن موهایش می‌شود. از طرفی بر اساس اصلاحات ارضی شاهنشاهی، کدخدا و بزرگترهای روستا زمین‌های خدازمین را می‌فروشند و عملا مرگان و دیگران زمینی برای کشت ندارند. فلاکت و بی‌زمینی باعث می‌شود مرگان دختر پا به ماه و پسر بزرگش را بگذارد و به همراه ابراو و برادرش به جایی مثل معدن کوچ کند که می‌گفتند سلوچ را دیده‌اند.

جای خالی سلوچ که رمانی رئال و واقع‌گراست دومین رمان محمود دولت‌آبادی می‌باشد که سال56 بعد از آزادی نویسنده از زندان ساواک در 70 روز نوشته شده است. اگرچه سیاه‌نمایی و گزنده بودن و تلخی جای خالی سلوچ زیاد است، اما آیا می‌توان گفت زندگی یک خانواده با سه فرزند در نبودِ پدر شیرین خواهد بود؟ آیا ما جامعه خود را نمی‌شناسیم که چگونه عده‌ای انگشت‌شمار برای زنی تنها نقشه می‌کشند؟ به هر جهت می‌توان گفت دولت‌آبادی جامعه روستایی آن زمان را خوب می‌شناخته و تقریبا رنج‌نامه و دردنامه‌ای از اوضاع آن زمان ترسیم کرده، هر چند تلخ و گزنده. 

صحنه‌های مهم و تاثیرگذار رمان جای خالی سلوچ از قرار زیر است:

سالار به دنبال بدهی‌اش آمده و چارتکه مس و تاسی که برادر مرگان جهیزیه‌اش کرده عوض طلب می‌خواهد و سر آن بین خانواده سلوچ و سالار دعوا و نزاع می‌شود.

علی گناو در حال کندن قبر مادرش از دختر مرگان خواستگاری می‌کند.

مرگان هاجر، دختر دوازده ساله‌اش را برای شب عروسی آماده می‌کند.

شتربانی عباس و مست شدن یکی از شترها که منجر به فرار و پناه گرفتن عباس در چاه می‌شود. جدالش با شتر و نهایتا مار باعث پیری و سفیدی موهایش می‌شود.

مرگان در زمین‌های خدازمین گودالی قبر مانند درست کرده بود و به همراه عباس می‌خواست مانع کار مامور ثبت احوال و تراکتور شود. از آن طرف ابراو بعد از دشنام و ناسزا گفتن به مادرش می‌خواست با تراکتور رو به مرگان یورش برد.

یکی از شترهای سردار داخل چاه مادر افتاده و اهالی روستا می‌خواهند با ریسمان و طناب آن را از چاه بیرون بیاورند. و آخر سر هم نشد که شتر را درسته از چاه بدر بکشند.

مرگان باروبنه‌اش شامل چارتکه پیراهن و یک کفن را بست و به همراه ابراو در پی مولا امان شد به قصد ولایتی که سلوچ را آن جاها دیده‌اند.

📚

#جای_خالی_سلوچ

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۶ ، ۲۳:۱۶
طاهره مشایخ

زن زیادی جلال

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۷ ق.ظ


زن زیادی جلال خون به جیگر کرد ما را

جلال آل احمد مرد همه فن حریف عالم ادبیات است که در مقوله ادبیات تنها دستش به شعر و نظم باز نشده. وگرنه در بقیه ژانرها مثل مقاله نویسی، سفرنامه، داستان کوتاه، رمان، ترجمه دستی دارد و برای خودش سبک خاص و ویژه‌ای ایجاد کرده است. زن زیادی یکی از مجموعه داستان‌های جلال است که در سال 1331، در 29 سالگی جلال چاپ شده است. این کتاب شامل 9 داستان کوتاه شامل مضامین و موضوعات مختلف می‌باشد. پژوهش‌های مردم شناسی، جهان‌بینی خاص و حس مطالبه‌گری و تفکر انتقادی او در این کتاب نیز دیده می‌شود. گنجاندن رساله پولوس رسول به کاتبان در ابتدای کتاب نشان می‌دهد که قلم و کلمه و نوشتن حقایق برای جلال بسیار اهمیت دارد و به نوعی کتاب نون و القلمش را در ذهن تداعی می‌کند.

جلال آل احمد در طول زندگی کوتاهش خوب دیده و شنیده و دنیا را هم خوب گشته و با ذهن انتقادی و پرسشگر توانسته در مورد مردم و مخصوصا زنان بنویسد. جلال نویسنده مردم‌مدار است. یعنی در میان مردم زیسته و درد و رنج آنها را خوب و دقیق مشاهده کرده و سپس برای همین مردم نوشته. به همین دلیل نثرش روان و ساده است و از اصطلاحات و ضرب‌المثل‌های خود مردم و نیز به سبک خودشان از جمله‌های تلگرافی، صمیمی، کوتاه و بریده بهره برده است. به ریزه کاری زندگی مردم و حتی زنان توجه دارد. جلال حتی از نفرین‌ها و ناسزاهای شایع بین مردم هم خوب بهره گرفته. مثلا در سمنوپزان به خاطر موضوع نفرت و کینه کلمات زننده و نفرین و دشنام فراوان است:

«آهای عباس ذلیل شده! اگر دستم بهت برسه دم خورشید کبابت می‌کنم.»

«اوا! صغرا خانم خاک بر سرم! دیدی نزدیک بود این زهرای جونم مرگ شده هووی تورم خبر کنه. اگر این مادر فولاد زره خبردار می‌شد...»

جلال آل احمد از 9 داستان این مجموعه چند داستان(سمنوپزان، خانم نزهت‌الدوله، زن زیادی) را به زنان و محرومیت‌های آنان نظیر هوو داشتن، درمان نازایی، طرد شدن از خانه شوهر، شوهر دادن دختران دم بخت و ... اختصاص داده و در سایر داستانهایش(دزدزده، جاپا، دفترچه بیمه، خدادادخان) نیز نشانه‌هایی از شغل معلمی و گرایشات سیاسی جلال دیده می‌شود. در این یادداشت چند داستان مورد بررسی قرار می‌گیرد.

اولین داستان مجموعه، سمنوپزان، در مورد ماجرای دو هوو است که هووی بزرگتر برای از چشم انداختن هووی تازه و نیز باز شدن بخت دخترش بساط سمنوی نذری راه می‌اندازد. زنان این داستان هر کدام در حالیکه گرفتار ماجرای زندگی خود هستند، دلمشغول زندگی دیگران هم هستند. «همه تندوتند می‌رفتند و می‌آمدند؛ به هم تنه می‌زدند، سلام می‌کردند، شوخی می‌کردند، متلک می‌گفتند یا راجع به عروس‌ها و هووها و مادرشوهرهای هم‌دیگر نیش و کنایه ردوبدل می‌کردند.» در این داستان می‌بینیم که بی‌سوادی و فقر زن‌ها را به دنبال طلسم و خرافه‌پرستی می‌کشانده.

دومین داستان، ماجرای طنزآلود خانم نزهت‌الدوله، نماینده زنان اشرافی و مدگرای آن روزگار است که سه بار ازدواج کرده و همچنان در آرزوی شوهری جوان و آرمانی است. «گرچه سروهمسر و خویشان و دوستان می‌گویند که پنجاه سالی دارد ولی او هنوز دو دستی به جوانی‌اش چسبیده و هنوز هم در جست و جوی شوهر ایده‌آل خود به این در و آن در می‌زند.» انجام جراحی پلاستیک بر روی بینی این زن، نوعی حس همذات‌پنداری با مخاطب زن عصر حاضر به وجود می‌آورد.

زن زیادی نیز آخرین داستان مجموعه است که از قضا تلخ و گزنده‌ترین ماجرای زنانه را روایت می‌کند. زن سی و چهارساله‌ای بعد از چهل روز در حالی که هنوز تازه عروس است به خاطر کلاه گیس داشتن و بدجنسی مادر و خواهرشوهر از خانه شوهر رانده می‌شود.

همان دم در اتاق ایستاد و گفت: «دلت نمی‌خواد بریم خونه‌ی پدرت؟» و من یکهو دلم ریخت.

وسط حیاط که رسیدیم نکبتی بلند بلند رو به گفت: «این فاطمه خانم‌تون. دست‌تون سپرده. دیگه نگذارین برگرده.»

فرومایگی و ذلت و حقارت زن دهه سی در این داستان به نمایش گذاشته شده است. یعنی مخاطب با بستن کتاب موجی از رنج و یاس و حقارت نصیبش می‌شود.

با خواندن دفترچه بیمه، داستان مدیر مدرسه و ماجراهایش در ذهنمان تداعی می‌شود. جلال با توصیف محیط دفتر مدرسه مژده رسیدن دفترچه بیمه را می‌دهد.

«خوب، تبریک عرض می‌کنم، آقایان! امروز قرار است دفترچه‌های بیمه را بدهند.»

و بلافاصله طنز داستان با کلام معلم تاریخ نمایان می‌شود: «مرده شورشان را ببرد با بیمه‌شان. من اصلا نمی‌خواهم بیمه شوم. خودم بیمه هستم. من که اصلا قبول نمی‌کنم.»

جلال از داستان دفترچه بیمه در جهت بیان مشکلات معلمان بهره می‌برد؛ آنجا که معلم نقاشی در مطب دکتر مشکلات مربوط به تدریس و معلمی را در قالب شرح حال بیان می‌کند. کلام طنزآلود نویسنده وقتی دکتر نسخه معلم نقاشی را می‌پیچد هویدا می‌شود: معلم نقاشی همانطور که به دکتر گوش می‌داد، در دل می‌خندید: «اگر اینها بود اصلا چرا پیش تو می‌آمد؟ زنم خیلی بهتر از تو اینها را بلد است. همین حرفها را می‌زند.» پاره کردن نسخه و در آب انداختنشان هم نشان از طنز تلخ ماجرا دارد.

با خواندن زن زیادی جلال، می‌توان به گذشته سفر کرد. گذشته‌ای که خانه‌ها آب انبار و محله‌ها میراب محل داشتند. دلاک‌ها در حمام عمومی‌ها خبررسانی و دوبه‌هم‌زنی می‌کردند. اسامی آدمها مانند سکینه، عمقزی، خاله خانباجی، گلین خانم، نیز در داستان‌های جلال خاطره‌گونه است. فرهنگ و اداب و رسوم مردم دهه سی تهران در داستان جلوه‌گر است. مثلا مراسم سمنوپزان و طلسم‌گیری و دعا خواندن و قلیان و بادبزن برای مهمانان و نیز ضرب‌المثل‌ها و کنایات ناب مانند گوسفند قربانی رو تا چاشت نمی‌رسونند یا خونه خرس و بادیه مس، سوزن به تخم چشم کسی زدن، شکوه ادبی و سنتی خاصی به اثر داده است.


#زن_زیادی

#جلال_آل_احمد

📚


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۰:۱۷
طاهره مشایخ

آداب تجدید فراش در عربستان

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۱۳ ب.ظ


📚

در عربستان از آداب اختیار کردن همسر جدید این است که باید برای همسر قبلی یک کمربند طلا خریداری شود.😁


#برگ_اضافی

#منصور_ضابطیان 📚


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۴:۱۳
طاهره مشایخ

الیف شافاک و بعد از عشق

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۲۱ ق.ظ


📚

قاعده ای هست که تا به امروز تغییر نکرده: مردهای نویسنده را ابتدا "نویسنده" می بینند, بعد "مرد".

اما زنهای نویسنده را ابتدا "زن" می بینند, بعد "نویسنده".


#بعد_از_عشق ص62

#الیف_شافاک


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۰۹:۲۱
طاهره مشایخ

خاطرات کودکی: پروین خانم

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۵۱ ب.ظ


   پروین خانم از فامیل‌های دور بود. زنی خوشرو و بذله‌گو که همیشه می‌گفت و می‌خندید. همه دوستش داشتند. چادری بود. اما اگه چادرش می‌افتاد هم به جاییش برنمی‌خورد. تا وقتی رنگ مد بود که موهاش مرتب رنگ کرده بود. وقتی هم که مش مد شد موهاش همیشه مش بود. آنقدر تو دل برو بود که نیاز به این جنگولک بازی‌ها نداشت. اما خوب پدر مد بسوزد. رژ لب قرمز هم همیشه به لبش بود. انگار اتوماتیک وار رژلبش شارژ می‌شد.

   تو دوره‌های خانوادگی از همه زودتر می‌آمدند و از همه هم دیرتر می‌رفتند. یه پیکان سفید داشتند که سیمین خانم و بچه هاش عقب می‌نشستن و خودش و شوهرش هم جلو. سیمین خانم هووی پروین خانم بود. آخه پروین خانم بچه‌ش نمی‌شد. بیست سال که از ازدواجشون گذشت خواهرها دور از چشم پروین خانم دست به کار شدند و برای برادرشان زن گرفتند. یعنی همین سیمین خانم. در واقع دست اکبرآقا رو گذاشته بودند تو حنا. حالا راست و دروغش گردن خودشان.

   نامردی بود. آخه پروین خانم و شوهرش عاشق هم بودن. قرار گذاشته بودن و با هم کنار آمده بودند.

   یک شب که شوهرش خونه نیامد و پچ پچه‌های دروهمسایه و فامیل شروع شد, پروین خانم فهمید چه بلایی سرش آمده. اما اصلا به روی خودش نیاورد. دیگه هیچ وقت پا نگذاشت خانه خواهرشوهرها. اما آنها که می‌آمدند خانه برادرشان پروین خانم بی‌احترامی نمی‌کرد. اما کاری هم بهشان نداشت.

   دو تا هوو همه جا با هم بودند. خداییش سیمین خانم هم خیلی رعایت حال پروین خانم رو می‌کرد و سوگلی بودن رو از پروین خانم نگرفته بود. دو تا بچه آورد و رسما بچه ها پروین خانم را مادر خودشان می‌دانستند و پروین خانم هم برای این دوتا بچه می‌مرد.

   تا اینکه ده سال بعد پروین خانم بدون بچه ها رفت کربلا. توی حرم آنقدر گریه کرد که از حال رفت. بردنش دکتر. توی عکسش یک عالمه غده پیدا کردند.

   یک هفته بعد جنازه‌ش از کربلا آمد. توی حیاط خودشان غسلش دادند. و توی صحن امامزاده دفنش کردند.

   اکبرآقا سر سال پروین خانم زمینگیر شده بود و روی ویلچر بود.

   پروین خانم هنوز برای من زنده است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۱
طاهره مشایخ

پاییز بود

چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۴۰ ق.ظ


پاییز بود. خیلی سال پیش.

باران نم نم. هوا لطیف و دلچسب. وسط جنگل کنار کلبه‌ای، زنِ گیسوبلندی بادمجان‌ها را دانه دانه روی آتش کباب می‌کرد و ترانه باران زمزمه می‌کرد. خاطره‌اش کمی محو است. ولی نه آنقدر که نتوانم چیزی در موردش بگویم. همین کافیست. یک زن کنار آتش و یک جنگل. برای مرور یک خاطره قشنگ کفایت می‌کند.


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۴۰
طاهره مشایخ

اسمش پروین بود

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۳۹ ق.ظ


اسمش پروین بود. چقدر به او میآمد. صورتی گرد با چشمانی ریز قد تیله. با همان برق و تلولو. همین هم نگاهش را نافذ می‌کرد. تا مغز استخوان اسیرش می‌شدی.

به نظرم اسم پروین در خودش یک گردیِ خاصی دارد. شاید پروین اعتصامی یا علی پروین در این تداعی بی تاثیر نباشند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۳۹
طاهره مشایخ

زندگی

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ


از آن روزهاست این روزها

روزهایی که صدای خرد شدنم را میشنوم

صدای تکه تکه شدنم

نه اینکه فکر کنید ویران و نابود شدم

یا میشوم

نه

این خرد شدن همان

از پیله درآمدن است

پوست انداختن است

هم مرگ است و هم احیاء

هم درد است و هم شفا

و

من هنوز هستم

و صدای خرد شدنم را میشنوم

چرا تمام نمیشوم؟

چرا داستان به آخرش نمیرسد؟

همان که آخرش خوش است

این همه نقطه اوج و گره افکنی!

پس کجاست گره گشایی؟


یا غیاث المستغیثین

یا ارحم الراحمین



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۲:۰۰
طاهره مشایخ

این روزها: هراس

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۴ ق.ظ


می‌رسد آن چه هراس داشتم.

ترس شده مونس شب و روزم.

راضیم به رضایش.

او خواسته و منِ بنده‌ی مستاصل باید در برابر تقدیرش سر به زیر آورم.


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۴
طاهره مشایخ

خداحافظ سال 1395

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۴۶ ب.ظ

   امروز 29 اسفند مصادف شده با سالروز میلاد باسعادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها. به همین مناسبت مثلا امروز روز ما زنها و مادرهاست. مثلا امروز ما باید پادشاهی کنیم. اما دریغ از لحظه‌ای نشستن بر تخت پادشاهی. امروز به این فکر می‌کردم که مادران و زنهای این مرز و بوم در هیچ روز مادری اینقدر کار نکرده بودند. مثلا روز مادر و روز زن است. اما در این روز به اندازه تمام روزهای زندگی‌مان بدو بدو کردیم و کار انجام دادیم. فقط چند ساعت به تحویل سال مانده و هنوز کارهای خرده ریز مانده.

  غزاله برای کادوی روز مادر کتاب "شب‌های حرم خانه" را برایم خرید. یعنی امروز در صفحه اینستاگرام نشر اسم دیدم این کتاب را و کنجکاو شدم برای داشتنش. قبلا در کتابفروشی بدر این کتاب را دیده بودم. سریع زنگ زدم و گفتم برایم کنار بگذارند تا همسرم سر راه بگیرد. این کتابفروشی از بخت خوب من درست روبروی شرکت همسرم هست و خیلی وقتها کتاب را تلفنی سفارش می‌دهم تا همسرم بگیرد. اینجوری حساب بانکی من هم ثابت می‌ماندJ

 

   حالا از سالی که گذشت بگوییم. سالی که...

   سال 95 چه سال عجیب غریبی بود برای خانواده من و کشورم. چقدر حادثه و نگرانی و قصه. چقدر عذاب و ناراحتی.

   حتی تا همین روزهای آخر هم ترکش‌هایش را فرستاد. چه لحظه‌های سختی رقم خورد این هفته آخر. چه گذشت بر ما. ما که شدیم اسطوره صبر و تحمل. تنها چیزی که این روزها آرامم می‌کند کتاب است و کتاب است و کتاب.

   حوصله کسی را ندارم. حالم خوب نیست، اما مجبورم لبخند بزنم. مجبورم روز عید به اقوام زنگ بزنم و سال نو را تبریک بگویم. بعد بگویم خوبیم و خوشیم و به به!

   دوست داشتم برای مدتی از همه چیز انصراف دهم. از مادری و همسری و دختری و خواهری و عروس بودن و عضو جامعه بودن و در کل هر چیزی که مرا به دنیای آدمها پیوند می‌دهد.

   دوست داشتم می‌رفتم به جایی که دست هیچ بنی بشری بهم نرسد. هیچ کس صدایم نکند: مامان، مامانی، مامانی جونم، طاهره، خانم، عزیزم، خانمم...

   ایکاش میشد از همه این نسبت‌ها برای مدتی انصراف می‌دادم. به کنج عزلت پناه می‌بردم و مدتی پنهان از همه می‌شدم.

   خانه تکانی تقریبا تمام شد. اتاق آخری که تراس دارد حسابی مرتب کردم تا دوباره به آنجا پناه ببرم. مثل سالهای گذشته. مثل آن روزهایی که معرفت نفس می‌خواندم. مثل همان وقتها که به صدای گنجشکها انس گرفته بودم و ساعتها تماشایشان می‌کردم. همان روزهایی که خیلی خوش بود.

   تلخ نوشتم. آری تلخ است. چون اکنون زندگی تلخ و سیاه است. به تلخی زهر. به سیاهی شب. نمی‌توانم شیرین بنویسم. چون اکنون زندگی تلخ است، به تلخی شکلات تلخ 96 درصد.


   از 27 اسفند یک چله قرآنی شروع کردم. خواندن سوره مبارکه حشر و تفکر در مورد آیات و کلماتش.

 

   ان‌شاءالله سال 96 سال خوب و پربرکتی برای همه مردم سرزمینم باشد.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۴۶
طاهره مشایخ