گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۴۸ مطلب با موضوع «روزمره» ثبت شده است

کمی لبخند بزن

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۹ ق.ظ


چرا ما وقتی در اتوبوس کنار کسی می نشینیم سلام نمی کنیم.

قرار است چهار الی پنج ساعت با هم همسفر شویم.

این موضوع کوچکی نیست.

مدت زمان کمی هم نیست.

شاید اتوبوس دچار حادثه شود و ما با هم مسافر آن دنیا شویم.

یا شاید جراحت ناچیز باشد و با هم در یک اتاق از بیمارستان هم اتاقی شویم.


اصلا چرا این همه فکر بد و منفی.


از این مصاحبت چند ساعته شاید از هم چیزهایی یاد گرفتیم.

هر کدام از ما گنجینه خاطرات و حرفها و اسرار هستیم.

شاید من خواستم صندوق خاطراتم را برایت باز کنم.

ایکاش یک لبخند میزدی حداقلش. کمی کج و معوج شدن عضله های صورتت برای شکل گیری یک لبخند ناچیز و بی خرج, ورزش و نرمشی است برای صورتت.


آنقدر که اخم کرده ایم و عبوس هستیم این روزها, با هزار کوزه عسل هم نمیشود ما را مزه کرد و بلعید.

این لبخندها و سلام و مصاحبت ها را از هم دریغ نکنیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۰۹:۳۹
طاهره مشایخ

وقتی سباستین میخواندم...

پنجشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۵۰ ق.ظ


در حین خواندن سباستینِ منصور ضابطیان برمی‌خورم به "امپرسیونیسم". انگار برق مرا می‌گیرد و پرتم می‌کند به دنیای غریبِ آشنایی. خیلی آشنا. به کودکی‌های خیلی دور. چقدر این "امپرسیونیسم" برایم آشناست. ذهنم را بدجور قلقلک می‌دهد. "سبک خاصی از نقاشی"! پدرم نقاش بود یا مادرم؟! هر چه صندوق ذهنم را می‌گردم چیزی از هنر و نقاشی نمی‌یابم. از بستگانم کسی نقاشی بلد نبود. اما چرا "امپرسیونیسم" اینقدر به من نزدیک است. انگار بارها و بارها در گوشم زمزمه شده. مثل اسمم برایم آشنا بود. آنقدر نزدیک. از دریچه این کلمه به خاطراتی رسیدم که کمترین نسبت و ربطی به خانواده ام نداشت.

ترس برم داشت. نکند این "من" در مقطعی از زمان جایی دیگر بوده...


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۵۰
طاهره مشایخ

زندگی

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ


از آن روزهاست این روزها

روزهایی که صدای خرد شدنم را میشنوم

صدای تکه تکه شدنم

نه اینکه فکر کنید ویران و نابود شدم

یا میشوم

نه

این خرد شدن همان

از پیله درآمدن است

پوست انداختن است

هم مرگ است و هم احیاء

هم درد است و هم شفا

و

من هنوز هستم

و صدای خرد شدنم را میشنوم

چرا تمام نمیشوم؟

چرا داستان به آخرش نمیرسد؟

همان که آخرش خوش است

این همه نقطه اوج و گره افکنی!

پس کجاست گره گشایی؟


یا غیاث المستغیثین

یا ارحم الراحمین



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۲:۰۰
طاهره مشایخ

این روزها: هراس

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۴ ق.ظ


می‌رسد آن چه هراس داشتم.

ترس شده مونس شب و روزم.

راضیم به رضایش.

او خواسته و منِ بنده‌ی مستاصل باید در برابر تقدیرش سر به زیر آورم.


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۴
طاهره مشایخ

عروسی رنگین کمانی

يكشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۰۹ ب.ظ


   بهار که می‌شود باید منتظر ضیافت رنگها در آسمان باشیم. رنگها گرد هم می‌آیند و عروسی رنگین کمانی رخ می‌دهد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۰۹
طاهره مشایخ

جزیره‌ی آدم‌خوارها

يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۱۵ ب.ظ

    جزیره آدم‌خوارها جایی است که تعدادی آدم در کنار هم زندگی می‌کنند. اما بعضی از این آدم‌ها در تلاش هستند تا از بقیه آدم‌ها سواری بگیرند. این سواری گرفتن به هر شکلی می‌تواند باشد. مثلا گاهی آدم‌خواری به شکل خودخواهی خود را نشان می‌دهد. بدین صورت که یک نفر فقطِ فقط خود را می‌بیند و در تلاش است به هر قیمتی که شده علایق و خواسته‌های مشروع و نامشروعش را به دیگران تحمیل کند. در این نوع آدم‌خواری که بسیار هم مشهود و شایع است، شخص آدم‌خوار خود را برتر از دیگران می‌بیند و درواقع تافته جدا بافته است. این موجود می‌تواند ظاهری دوست داشتنی و جذاب هم داشته باشد و لزوما از روی چهره افراد نمی‌توان به تهِ تهِ درونشان پی برد. برای همین هم خیلی‌ها در دام این آدم‌خوارها می‌افتند و حسابی رُس‌شان کشیده می‌شود.


تا گزارش دیگری از جزیره آدم‌خوارها بدرود!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۱۵
طاهره مشایخ

ظلمتُ نفسی

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ق.ظ


   ظلمتُ نفسی

نمی‌دانم در عالم غیب و اذکار عددِ ظلمتُ نفسی چند است.

چند ظلمتُ نفسی باید بگویم تا افاقه کند.

حال که نمی‌دانم به غلط کردم رضایت می‌دهم.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۱
طاهره مشایخ


    تازه یک کم سرم خلوت شده و نشستم پای لپ تاپ عزیزم. جارو پارو هم تمام شد. فقط مانده یک گردگیری که اگر خدا بخواهد دست غزاله را می‌بوسد. پنجشنبه‌ها کارم خیلی زیاد است. ساعت هفت، بسم الله گفتم و چراغ مطبخ را روشن کردم. اول از همه نخود را از فریزر درآوردم و گذاشتم بخارپز بشود. بعد سیب زمینی و تخم مرغ را گذاشتم بپزد. می خواهم برای خیرات ساندویچ نخودفرنگی و پیازچه درست کنم. امروز سالگرد فوت پدربزرگ پدریم است. خدا همه رفتگان را بیامرزد. ایشان در سن جوانی مامانجانم را با پنج بچه قدونیم قد تنها گذاشت و به سفر باقی رفت. هر بار مامانجانم از روزهای بیوه شدنش خاطره تعریف می‌کرد بی‌اختیار بغضم می‌ترکید و به اندازه تمام دنیا دلم پر از غصه می‌شد. روح هر دو شاد.

   به قول مادر همسرم خدا به شما سلامتی بدهد. حرف عروسی بزنیمJ

  برویم سر اصل ماجرا. کاکای گیلان. کدوی پخته توی یخچال داشتم. پریروز پخته بودم و آماده کرده بودم تا امروز که همه صبحانه خانه هستیم کاکا درست کنم. دو تا تابه‌ای درست کردم و بقیه‌ش را توی ساندویچ ساز ریختم. غزاله و پدرش تابه‌ای را بیشتر دوست دارند. چون برشته و روغنی میشود! اگرچه هر کاری بکنم کاکایی که مادر همسرم درست میکند یک چیز دیگر است.

   خلاصه از آنجا که غزاله هوس فسنجون کرده بود بساط فسنجون را هم گذاشتم روی گاز و الان دارد برای خودش غل می‌زند. پارسال یکی از دوستانم رب انار بهم داده. از آن ربهای ترش و سیاه که زنهای سنتی و قدیمی گیلان درست می‌کنند. به قول دوستم مادرشوهرش یک تکه آهن توی دیگ می‌اندازد و رب حسابی سیاه می‌شود. دستش درد نکند که باعث شد ما امروز یک فسنجون گیلکی بخوریم J برنج را هم آبکش کرده‌ام. دیگر کار زیادی نمانده. فقط آماده کردن سالاد نخودفرنگی مانده که آن هم سریع انجام می‌شود.


   دیروز کتاب دیلماج نوشته حمید شاه آبادی را شروع کردم. کتاب جالبی است.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۹:۵۹
طاهره مشایخ

این روزها: من، زندگی، مارجان

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ق.ظ


   فردا یک‌شنبه 31 مرداد است. صبح باید غزاله را ببرم مدرسه. بعد ساعت 2 بروم دنبالش. این روزها اصلا از خانه بیرون نمی‌روم. نمی‌دانم شهر چه رنگی شده. چه خبر هست و چه خبر نیست. سرم به قدری شلوغ کارهای نوشتن و خواندن شده که اصلا فرصت پیاده‌روی هم ندارم. گاهی با ماشین تا شهر کتاب می‌روم.

   خانه‌ام هم حسابی به هم ریخته و نامرتب شده. از صبح که بلند می‌شوم می‌نویسم و می‌خوانم و یادداشت برمی‌دارم. از قضا این روزها مشغله‌های فکری هم دارم. سندرم نوجوانی غزاله گاهی خیلی اذیتم می‌کند. الهی شکر چند روزی است بهتر شده. ارتباط گرفتن با نسل فعلی خیلی سخت شده. هر چقدر کوتاه می‌آیم و بیشتر مدارا می‌کنم انگار کمتر فایده دارد.

   یکی دو ماه اخیر حوصله کار خانه ندارم. فقط غذا درست می‌کنم، ظرف می‌شویم، لباس‌های ماشین لباس‌شویی را روی بند پهن می‌کنم، جارو و تی می‌کشم. همین. هیچ کار دیگری انجام نمی‌دهم. اصلا حوصله کار دیگری ندارم. دوست دارم فقط بنشینم بنویسم و مطالعه کنم.


   تصمیم دارم از این به بعد علی‌رغم میل باطنیم برای کارهای خانه ماهی دو بار کارگر بیاورم. تمام این سالها خودم همه کارهایم را انجام دادم. همسرم بارها می‌گفت کمک بیاورم. اما من دوست نداشتم کسی به غیر از خودم کارهای خانه‌ام را انجام دهد. حالا فکر می‌کنم در حال حاضر تا کار مارجان به نتیجه نرسد، حوصله کار دیگری ندارم.


   پنجشنبه ظهر آخرین بسته بادمجان کبابی داخل فریزر را تبدیل به میرزاقاسمی کردم. همان شب از منزل پدرشوهرم که می‌آمدیم سر راه ده کیلو بادمجان گرفتیم. دیروز همه‌شان را کباب کردم. کمی هم پیازداغ درست کردم تا یخچال بدون پیازداغ نماند. ایکاش نوشتن هم به راحتی همین پیازداغ درست کردن بود. فقط یک ساعت وقت گرفت.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۱
طاهره مشایخ

این روزها: خورش تره فرنگی!

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۱۶ ب.ظ


    پنجشنبه صبح که عید مبعث بود، با آقای همسر دوتایی، بی غزاله، رفتیم بیرون. آقای همسر به سمت اداره و من هم کتابفروشی فرازمند. به من گفت ماشین را بیار سر کوچه. خودش هم زباله را برد همان سر کوچه. من ماشین را از پارکینگ بیرون آوردم به سمت همان سر کوچه که آقای همسر منتظر ایستاده بود. به من گفت خودت بشین پشت فرمون! انگار می‌خواست آزمون شهر از من بگیرد!

    تا صیقلان رفتیم. راضی بود از رانندگیم. لبخند رضایتش برایم خیلی ارزش داشت. من پیاده شدم و ماشین را به خودش سپردم و تا فرازمند پیاده رفتم. از وسط بازار و کوچه پس کوچه‌های قدیمی شهر خودم را رساندم به کتابفروشی فرازمند. از قضا یکی از کتابخوان‌هایی را دیدم که چند روز پیش به شهر کتاب آمده بود. از دیدن هم خوشحال شدیم. دو تا آدمِ خوره‌ی کتاب همدیگر را در یک هفته دو بار دیده بودند، آن هم در دو کتابفروشی مختلف در دو سر شهر! بهش گفتم: به امید دیدار بعدی در یک کتابفروشی دیگر!

    کتاب از جزء تا کل و فیض بوک را خریدم و راهی خانه شدم. سر راه یک سر هم رفتم کتابفروشی مهران. با همسرم تماس گرفتم که من دارم میام که با هم بریم خانه. تمام مسیر فرازمند تا پیچ سعدی را پیاده روی کردم. خیلی کیف داد.

    سر پیچ سعدی سوار ماشین آقای همسر شدم و با هم رفتیم بازارچه نزدیک خانه. باقالی و نخود و تره فرنگی و بلال و کمی خرت و پرت‌های دیگر خریدیم و پیش به سوی خانه.

   خورش تره فرنگی از خورش‌های هفتگی‌مان نیست. توی بازار دیدم و خریدم. به آقای همسر و دخترم گفتم می‌خوام یه خورش درست کنم معرکه نباید غر بزنین.

   صبح جمعه خورش را بار گذاشتم. زنگ زدم از مامانم دستور کاملش را گرفتم. اصرار داشت حتما کمی سبزی قورمه بهش اضافه کنم تا لعاب‌دار بشه! خلاصه با راهنمایی مامانم خورش تره فرنگی خوشمزه و باحالی شده بود.

   سر سفره همه راضی بودند الهی شکر. خوشحالم که با غذاهای متنوع رضایت خانواده را به دست می‌آورم. گاهی تنوع در غذا معجزه می‌کند.


     نقد کتاب جزء از کل

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۱۶
طاهره مشایخ