یه چیزی به من میگه انگار دولت آبادی داستانهاش رو مهندسی میکرده. تصمیم میگیره چندین شخصیت رو بذاره کنار هم و با توجه به چند خرده روایت هدف خودش رو پیش ببره. هدفی که یه سیاه نمایی روشنفکری تهش داره. یه مشت آدم بدبخت کنار همدیگه به خون هم تشنه و آخر داستان هم همه بدبخت تر. اگر خوشبختی هم باشه در جهت منفیه. مثلا رقیه و عباس دارن بهبودی پیدا میکنن. اما رقیه به فکر طلاقه و در آرزوی یه شیره کش خونه و عباس هم به فکر قمارخونه!
مرگان سرسختی میکنه در قبال فروش زمین. تا جاییکه قبر میکنه و در مقابل تراکتور ابراو قرار میگیره. یعنی تا سر حد مرگ پیش میره.
اما چرا بالاخره تسلیم شد و این خدازمین رو گذاشت و رفت شهر؟!
📚
#جای_خالی_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
زن زیادی جلال خون به جیگر کرد ما را
جلال آل احمد مرد همه فن حریف عالم ادبیات است که در مقوله ادبیات تنها دستش به شعر و نظم باز نشده. وگرنه در بقیه ژانرها مثل مقاله نویسی، سفرنامه، داستان کوتاه، رمان، ترجمه دستی دارد و برای خودش سبک خاص و ویژهای ایجاد کرده است. زن زیادی یکی از مجموعه داستانهای جلال است که در سال 1331، در 29 سالگی جلال چاپ شده است. این کتاب شامل 9 داستان کوتاه شامل مضامین و موضوعات مختلف میباشد. پژوهشهای مردم شناسی، جهانبینی خاص و حس مطالبهگری و تفکر انتقادی او در این کتاب نیز دیده میشود. گنجاندن رساله پولوس رسول به کاتبان در ابتدای کتاب نشان میدهد که قلم و کلمه و نوشتن حقایق برای جلال بسیار اهمیت دارد و به نوعی کتاب نون و القلمش را در ذهن تداعی میکند.
جلال آل احمد در طول زندگی کوتاهش خوب دیده و شنیده و دنیا را هم خوب گشته و با ذهن انتقادی و پرسشگر توانسته در مورد مردم و مخصوصا زنان بنویسد. جلال نویسنده مردممدار است. یعنی در میان مردم زیسته و درد و رنج آنها را خوب و دقیق مشاهده کرده و سپس برای همین مردم نوشته. به همین دلیل نثرش روان و ساده است و از اصطلاحات و ضربالمثلهای خود مردم و نیز به سبک خودشان از جملههای تلگرافی، صمیمی، کوتاه و بریده بهره برده است. به ریزه کاری زندگی مردم و حتی زنان توجه دارد. جلال حتی از نفرینها و ناسزاهای شایع بین مردم هم خوب بهره گرفته. مثلا در سمنوپزان به خاطر موضوع نفرت و کینه کلمات زننده و نفرین و دشنام فراوان است:
«آهای عباس ذلیل شده! اگر دستم بهت برسه دم خورشید کبابت میکنم.»
«اوا! صغرا خانم خاک بر سرم! دیدی نزدیک بود این زهرای جونم مرگ شده هووی تورم خبر کنه. اگر این مادر فولاد زره خبردار میشد...»
جلال آل احمد از 9 داستان این مجموعه چند داستان(سمنوپزان، خانم نزهتالدوله، زن زیادی) را به زنان و محرومیتهای آنان نظیر هوو داشتن، درمان نازایی، طرد شدن از خانه شوهر، شوهر دادن دختران دم بخت و ... اختصاص داده و در سایر داستانهایش(دزدزده، جاپا، دفترچه بیمه، خدادادخان) نیز نشانههایی از شغل معلمی و گرایشات سیاسی جلال دیده میشود. در این یادداشت چند داستان مورد بررسی قرار میگیرد.
اولین داستان مجموعه، سمنوپزان، در مورد ماجرای دو هوو است که هووی بزرگتر برای از چشم انداختن هووی تازه و نیز باز شدن بخت دخترش بساط سمنوی نذری راه میاندازد. زنان این داستان هر کدام در حالیکه گرفتار ماجرای زندگی خود هستند، دلمشغول زندگی دیگران هم هستند. «همه تندوتند میرفتند و میآمدند؛ به هم تنه میزدند، سلام میکردند، شوخی میکردند، متلک میگفتند یا راجع به عروسها و هووها و مادرشوهرهای همدیگر نیش و کنایه ردوبدل میکردند.» در این داستان میبینیم که بیسوادی و فقر زنها را به دنبال طلسم و خرافهپرستی میکشانده.
دومین داستان، ماجرای طنزآلود خانم نزهتالدوله، نماینده زنان اشرافی و مدگرای آن روزگار است که سه بار ازدواج کرده و همچنان در آرزوی شوهری جوان و آرمانی است. «گرچه سروهمسر و خویشان و دوستان میگویند که پنجاه سالی دارد ولی او هنوز دو دستی به جوانیاش چسبیده و هنوز هم در جست و جوی شوهر ایدهآل خود به این در و آن در میزند.» انجام جراحی پلاستیک بر روی بینی این زن، نوعی حس همذاتپنداری با مخاطب زن عصر حاضر به وجود میآورد.
زن زیادی نیز آخرین داستان مجموعه است که از قضا تلخ و گزندهترین ماجرای زنانه را روایت میکند. زن سی و چهارسالهای بعد از چهل روز در حالی که هنوز تازه عروس است به خاطر کلاه گیس داشتن و بدجنسی مادر و خواهرشوهر از خانه شوهر رانده میشود.
همان دم در اتاق ایستاد و گفت: «دلت نمیخواد بریم خونهی پدرت؟» و من یکهو دلم ریخت.
وسط حیاط که رسیدیم نکبتی بلند بلند رو به گفت: «این فاطمه خانمتون. دستتون سپرده. دیگه نگذارین برگرده.»
فرومایگی و ذلت و حقارت زن دهه سی در این داستان به نمایش گذاشته شده است. یعنی مخاطب با بستن کتاب موجی از رنج و یاس و حقارت نصیبش میشود.
با خواندن دفترچه بیمه، داستان مدیر مدرسه و ماجراهایش در ذهنمان تداعی میشود. جلال با توصیف محیط دفتر مدرسه مژده رسیدن دفترچه بیمه را میدهد.
«خوب، تبریک عرض میکنم، آقایان! امروز قرار است دفترچههای بیمه را بدهند.»
و بلافاصله طنز داستان با کلام معلم تاریخ نمایان میشود: «مرده شورشان را ببرد با بیمهشان. من اصلا نمیخواهم بیمه شوم. خودم بیمه هستم. من که اصلا قبول نمیکنم.»
جلال از داستان دفترچه بیمه در جهت بیان مشکلات معلمان بهره میبرد؛ آنجا که معلم نقاشی در مطب دکتر مشکلات مربوط به تدریس و معلمی را در قالب شرح حال بیان میکند. کلام طنزآلود نویسنده وقتی دکتر نسخه معلم نقاشی را میپیچد هویدا میشود: معلم نقاشی همانطور که به دکتر گوش میداد، در دل میخندید: «اگر اینها بود اصلا چرا پیش تو میآمد؟ زنم خیلی بهتر از تو اینها را بلد است. همین حرفها را میزند.» پاره کردن نسخه و در آب انداختنشان هم نشان از طنز تلخ ماجرا دارد.
با خواندن زن زیادی جلال، میتوان به گذشته سفر کرد. گذشتهای که خانهها آب انبار و محلهها میراب محل داشتند. دلاکها در حمام عمومیها خبررسانی و دوبههمزنی میکردند. اسامی آدمها مانند سکینه، عمقزی، خاله خانباجی، گلین خانم، نیز در داستانهای جلال خاطرهگونه است. فرهنگ و اداب و رسوم مردم دهه سی تهران در داستان جلوهگر است. مثلا مراسم سمنوپزان و طلسمگیری و دعا خواندن و قلیان و بادبزن برای مهمانان و نیز ضربالمثلها و کنایات ناب مانند گوسفند قربانی رو تا چاشت نمیرسونند یا خونه خرس و بادیه مس، سوزن به تخم چشم کسی زدن، شکوه ادبی و سنتی خاصی به اثر داده است.
#زن_زیادی
#جلال_آل_احمد
📚
شهر موادزده
شهر انگار طاعونزده بود. چیزی مثل شهرهای جنگزده. پیادهروها و خیابانها پر از خرده شیشه. انگار به مغازهها حمله شده بود. قفسهها همه واژگون. از همان ورودی شهر ماکتهایی شبیه آدمیزاد توجهم را جلب کرد. انگار یک نفر رفته داخل بلوز و شلوار و جوراب و کفش و از سمت دیگرش درآمده. گویی صاحبش از کالبد لباس خارج شده. چندتایی که از این ماکتها دیدم وحشتم چندبرابر شد. شهر سوت و کور بود. هیچ موجود زندهای دیده نمیشد. نه سگی نه گربهای، نه آدمیزادی، فقط ساختمان و درخت. درختها هم همه بیبرگ. این وقت سال و برگریزان درختها خیلی عجیب بود. فقط چهل روز از شهر دور بودم. وقتی میرفتم پشت کوه، هنوز بهار بود. تمام وسایل ارتباطی را هم در شهر گذاشته بودم. فقط خودم و لباس تنم. وقتی شهر را ترک میکردم همه چیز آرام بود. شهر شلوغ و پر از آدم بود.
حالا انگار سالهاست شهر خالی از سکنه بوده. جرات کردم وارد فروشگاه بزرگ شهر شدم. قفسهها واژگون. بیشتر شبیه انبار خالی بود تا سوپرمارکتی بزرگ. فقط چندتایی قفسه مواد شوینده دست نخورده بود. مقابل در خروجی فروشگاه باز هم یک عالمه لباس و کیف و کفش و چادر کنار هم انباشته شده بود. انگار یکی همه را با نظم و ترتیب کنار هم چیده. مثلا از بلوز مردانه گرفته تا شلوار و جوراب و کفش. حتی کمربند هم به شلوار وصل بود. یا مثلا روسری، مانتو، کیف و شلوار و کفش و جوراب. یاد گورهای دسته جمعی که در فیلمها دیده بودم افتادم. گاهی توهم میزدم و صداهایی میشنیدم یا فکر میکردم کسی از پشت سر دنبالم میآید. اما هیچ خبری نبود. شهر بیکس و کارتر از این حرفها بود.
دریغ از ماشین و وسیله نقلیه. پای پیاده از دروازه شهر خودم را به مرکز شهر رساندم. هوا پر بود از بوی خاک و دود و نوعی عطر که تمام شهر را گرفته بود. عطری خوشبو که برایم ناآشنا بود. خیلی ناآشنا و غریب بود. شبیه هیچ بویی نبود. دقیقا از وقتی از کوه پایین آمدم و نزدیک شهر شدم این بو به مشامم رسید.
گردنم خارش گرفته بود. انگار چیزی روی گردنم راه میرفت. دست بردم زیر روسری، تکهای مو توی دستم آمد. وحشت کردم. مثل سرطانیها شده بودم. انگار شیمی درمانی میشدم. چندش کردم. بالای لبم هم انگار مورچه راه میرفت. مدام صورتم را با دستم پاک میکردم. ولی انگار نه انگار. مرکز شهر از همه جا نزدیکتر بود. سر راه به بانک هم سر زدم. این بار ماکت افقی یک سرباز را دیدم که اسلحه هم کنارش بود. لحظهای از ذهنم گذشت اسلحه را برای دفاع از خودم بردارم. اما منصرف شدم.
به عقلم رسید شاید مخزن کتابخانه ملی از همه جا امنتر باشد و بتوانم آنجا آدمیزادی پیدا کنم. اینجا هم چند ماکت افقی دیدم از نوع لباس اداری. از پلهها که بالا رفتم یادم افتاد سالها در حسرت این بودم که به مخزن کتابخانه ملی دسترسی داشته باشم. حالا من داخل مخزن بودم. کنار پیشخوان یک روسری و لباس فرم کتابخانه آویزان بود. در همان امتداد هم یک جفت کفش. خودکار روی دفتر نشان میداد که کسی چیزی مینوشته:
«امروز دوشنبه 20 مرداد 1396، به طور قطعی اعلام شد که گازهای کشنده از کارخانه آب معدنی که در حال آزمایش مواد شیمیایی بوده در شهر نشت کرده و تمام مدت هشدارهای مردمی درست بوده. از پریروز که این خبر در شهر پیچید مردم به سوپرمارکتها و بانکها حمله کردند و تمام قفسههای مغازهها را خالی کردند. غافل از اینکه این ماده شیمیایی که در هوا پخش شده اشتهایشان را کور میکند، بدنشان را به صورت گاز متصاعد میکند و دیگر نیازی به خوراک و پوشاک ندارند. خیلی وحشتناک است...جسم آدمها چنان تبدیل به گاز میشود که انگار از اول بدنی نبوده... نمیدانم میتوانم بگویم شبیه قیامت. آخر من که قیامت ندیدهام. اما هر چه هست مصیبت بزرگی است. هر کار میکنم گریهام نمیگیرد. صبح که بیدار شدم از پدرومادرم فقط لباسهایشان باقی مانده بود. هر دو کنار هم. وحشتناک بود. اما اشکم درنیامد. دیدن این همه لباس بیبدن در شهر و پیادهرو هم اشکم را درنمیآورد. از آدمها به غیر از لباس تنشان چیزی باقی نمیماند. فقط نمیدانم چرا همه با هم تبدیل به گاز نمیشوند. گویا سن و تغذیه یا عوامل دیگر هم بیتاثیر نیست... به هر جهت...ظاهرا این ماده شیمیایی از همه چیز رد میشود، الا کوه. پس خوشا به حال آنها که پشت کوهاند. اما مگر چه خوش به حالی دارد. چرا من اشک نمیریزم. چرا نمیترسم. حافظهام دارد ته میکشد انگار. فکر میکنم قبلاها اگر در فیلم این صحنهها را میدیدم خیلی میترسیدم و گریه میکردم. حالا چرا اینقدر بیتفاوتم. اصلا چه اهمیتی دارد.
میگویند این ماده شیمیایی را برای این ساختهاند تا به وقت نیاز به خورد کشورها و مردمی بدهند که موی دماغ میشوند. راحت و بیدردسر. بدون خونریزی و کشتار. نه خانی آمده و نه خانی رفته... فقط نمیدانم چرا از این اتفاقات گریهام نمیگیرد. من که قبلا اینقدر حساس بودم چرا حالا...»
نوشته همینجا تمام میشود. شاید خودش هم متصاعد شده بود. از ترس و وحشتم کم شده بود. بیتفاوت شده بودم. یک دفعه چهره یک آدم از توی آینه روبرو توجهم را جلب کرد. خودم بودم. اما چرا اینقدر تفاوت. نزدیک رفتم. رنگ صورتم به بنفشی میزد. مژه و ابرو هم نداشتم. چقدر وحشتناک. پس آن موقع که صورتم خارش داشت نگو ابرو و مژه و حتی موهای داخل بینیام ریزش داشت. دستم را خواستم بیاورم بالا تا به صورتم بکشم. اما فقط آستینم حرکت کرد. کم کم حس کردم آینه بالا میرود. نگو آینه سر جایش هست. این من هستم که دارم کم میشوم. به سطح زمین نزدیک میشدم. تمام شدم.
#داستان
#تخیل
📚
دکتر به من گفت اگه میخوای خوب بشی نباید به گذشته فکر کنی. نباید توی گذشته بچرخی. گذشته رو بنداز دور. به سطل کنار اتاقش اشاره کرد و گفت: گذشته ت رو بنداز توی این سطل آشغال. به همین راحتی.
اول جا خوردم. به خودم که اومدم دیدم جلوی میز دکتر ایستادم. قاب عکس روی میز رو نشون دکتر دادم: شما خودت از گذشته ت رها شدی؟ پس این چیه؟ این عکس قدیمی از کوچه باغ های روستایی چیه.
زیر عکس نوشته بود:
روزگار کودکی برنگردد دریغا
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا
📚
در عربستان از آداب اختیار کردن همسر جدید این است که باید برای همسر قبلی یک کمربند طلا خریداری شود.😁
#برگ_اضافی
#منصور_ضابطیان 📚
📚
توارُد یعنی موضوعی همزمان, به ذهن دو نفر وارد بشود... به ذهن تو و او!
📚
#سنگ_سلام ص29
#محمدرضا_بایرامی
📚
این اولین بارها!
همه ما آدمها عادت داریم از اولین بار هر چیزی کوه بسازیم.
کاهی بیش نیست, اما تبدیلش میکنیم به کوهی بزرگ که رسیدن به قله باور کردنش کار حضرت فیل است.
مثلا در مقوله عینک زدن. تا شما را میبینند که عینکی شده اید شروع میکنند به ذکر خاطرات و گزارشات خود.
من اولین بار که عینک زدم تا یه هفته حالت تهوع داشتم, سرگیجه و سردرد, اما خوبیش این بود که دنیا رو واضح و شفاف میدیدم.
دیگری میگوید نمیدانی من چه کشیدم اولین بار که عینک زدم. اصلا انگار دنیا یه دنیای دیگه بود.
پیش خودم فکر کردم من چه حالی داشتم.
روز اولی که عینک زدم دنیای واژگانم کوچک شد. لا به لای کلمات گم شده بودم.
یعنی این من بودم که دنبال واژه میگشتم. مثل مجنون, گیج و حیران. مات و مبهوت این گیجی.
انگار میان دو عضو چشم و زبانم رابطه ای عمیق و مستقیم وجود داشت. در دید یکی تغییر حاصل شده بود و دیگری دچار تزلزل و بی قراری.
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار