گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «این مردم نازنین» ثبت شده است

تلگرام فیلتر شده

دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۴۲ ق.ظ

تلگرام از غروب ۱۰ دی فیلتر شده.

همین‌طور اینستاگرام.

لعنت به باعث و بانی‌ش.

مردم اسیر شدن.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۶ ، ۱۱:۴۲
طاهره مشایخ

اولین بار

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۱ ب.ظ


این اولین بارها!

همه ما آدمها عادت داریم از اولین بار هر چیزی کوه بسازیم.

کاهی بیش نیست, اما تبدیلش میکنیم به کوهی بزرگ که رسیدن به قله باور کردنش کار حضرت فیل است.


مثلا در مقوله عینک زدن. تا شما را میبینند که عینکی شده اید شروع میکنند به ذکر خاطرات و گزارشات خود.

من اولین بار که عینک زدم تا یه هفته حالت تهوع داشتم, سرگیجه و سردرد, اما خوبیش این بود که دنیا رو واضح و شفاف میدیدم.


دیگری میگوید نمیدانی من چه کشیدم اولین بار که عینک زدم. اصلا انگار دنیا یه دنیای دیگه بود.


پیش خودم فکر کردم من چه حالی داشتم.

روز اولی که عینک زدم دنیای واژگانم کوچک شد. لا به لای کلمات گم شده بودم.

یعنی این من بودم که دنبال واژه میگشتم. مثل مجنون, گیج و حیران. مات و مبهوت این گیجی.

انگار میان دو عضو چشم و زبانم رابطه ای عمیق و مستقیم وجود داشت. در دید یکی تغییر حاصل شده بود و دیگری دچار تزلزل و بی قراری.


بنی آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۲:۵۱
طاهره مشایخ

کمی لبخند بزن

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۹ ق.ظ


چرا ما وقتی در اتوبوس کنار کسی می نشینیم سلام نمی کنیم.

قرار است چهار الی پنج ساعت با هم همسفر شویم.

این موضوع کوچکی نیست.

مدت زمان کمی هم نیست.

شاید اتوبوس دچار حادثه شود و ما با هم مسافر آن دنیا شویم.

یا شاید جراحت ناچیز باشد و با هم در یک اتاق از بیمارستان هم اتاقی شویم.


اصلا چرا این همه فکر بد و منفی.


از این مصاحبت چند ساعته شاید از هم چیزهایی یاد گرفتیم.

هر کدام از ما گنجینه خاطرات و حرفها و اسرار هستیم.

شاید من خواستم صندوق خاطراتم را برایت باز کنم.

ایکاش یک لبخند میزدی حداقلش. کمی کج و معوج شدن عضله های صورتت برای شکل گیری یک لبخند ناچیز و بی خرج, ورزش و نرمشی است برای صورتت.


آنقدر که اخم کرده ایم و عبوس هستیم این روزها, با هزار کوزه عسل هم نمیشود ما را مزه کرد و بلعید.

این لبخندها و سلام و مصاحبت ها را از هم دریغ نکنیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۰۹:۳۹
طاهره مشایخ

خاطرات شهر کتاب

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۴ ق.ظ


#خاطره


هیچ وقت فکر نمی‌کردم در یک روز پر از بی‌حوصلگی گرفتار یک آدم عجیب غریب شوم. گاهی آدم حوصله خودش را هم ندارد. چه برسد به پرت و پلاهای یک نفر غریبه که معلوم نیست از کجا پیدایش شده و سر راه آدم قرار گرفته. آن هم در شهر کتاب که نیاز به سکوت و آرامش دارم تا راحت‌تر بتوانم کتابها را تورق کنم. اما انگار خدا می‌خواست روز من را طور دیگری بسازد. شخص خاصی را سر راهم قرار داده بود تا نگاه تازه‌ای پیدا کنم. این آدم خاص لابه‌لای قفسه‌های کتاب راه می‌رفت و برای خودش بی‌خیال و بلند بلند فکر می‌کرد: چقدر کتاب. کی وقت می‌کنه این همه کتاب بخونه؟ کی وقت کرده این همه کتاب بنویسه؟

سعی کردم به روی خودم نیاورم. اما او بی‌خیال نمی‌شد. صدایش را بالاتر می‌برد. انگار می‌خواست جلب توجه کند.

در حال جستجوی قفسه‌های مختلف بودم که متوجه شدم پا به پای من در حرکت است. هر کتابی را که من برمی‌دارم او نیز بلافاصله بعد از من برمی‌دارد و لب و لوچه‌اش را کج و معوج می‌کند. عناوین را بلند می‌خواند و مسخره می‌کرد: چشمهایش! چه مسخره! چشمهای کی؟ وداع با اسلحه! پ ن پ، با اسلحه آشتی کنیم بزنیم همدیگرو بکشیم. من چراغها را خاموش می‌کنم! خوب خاموش کن. این که دیگه گفتن نداره. هرگز نشه فراموش، لامپ اضافه خاموش.

نتوانستم خنده‌ام را کنترل کنم. دیدم مسوول غرفه هم حال مرا دارد. هر دو زل زده بودیم به زن. مسوول غرفه دستش را به نشانه اینکه زن عقلش تعطیل است به سرش زد. خوبِ خوب نگاهش کردم. ظاهرش جوری نبود که بتوان برچسب دیوانگی یا مجنونی بهش زد. زن مسنی بود با سرووضع معمولی که شاید در مسیر بازگشت از پارک سر خیابان سر از شهر کتاب درآورده بود. درست است که اولش حرصم گرفته بود، اما کم کم حرکاتش برایم جالب شد.

دیگر منتظر من نبود تا کتابهایی که من نگاه می‌کنم را از قفسه بیرون بیاورد. خودکفا شده بود و تند تند عنوان کتابها را می‌خواند: مرگ دستفروش! طفلکِ دستفروش! هر چه درد و مرضه برا بدبخت بیچاره‌هاس. من پیش از تو، تو پیش از من، اینا دیگه چیه! مسخره بازی. جوجو هم شد اسم!

بعد از مدتی متوجه شدم خودم تا به حال از این منظر به عناوین کتابها نگاه نکرده بودم. خیلی هم بیراه نمی‌گفت. تصمیم گرفتم باب صحبت را با او باز کنم. حتما برای خودش حرفهای جالبی دارد. اما هر چه گشتم نیافتمش. انگار آب شده و رفته بود زیر زمین. من ماندم و یک حال خوشِ مجنونی و یک عالمه عناوین خنده‌دار کتابهای داخل قفسه. کتابی کوچک با جلد مشکی را از داخل قفسه بیرون کشیدم. سنگ سلام! یعنی چی؟ مگه به سنگ هم سلام می‌کنند؟



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۰۹:۱۴
طاهره مشایخ

برانگیختگی

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۱۲ ب.ظ

  

   آدمها همیشه دنبال یک برانگیختگی هستند. چیزی که آنها را حرکت دهد. روحشان را جلا دهد. جسمشان را شفا دهد. حالشان را جا آورد.

   این برانگیختگی گاهی با فیلم است، گاهی با قطعه موسیقی و گاهی با یک خط کتاب. گاهی یک شاخه گل و برگ درخت و حتی یک لبخند.

   کسی که امکانش را دارد می‌رود به طبیعت و این برانگیختگی و بعثت را مستقیم از دار و درخت و جنگل و سبزه‌زار می‌گیرد. صدای جریان آب رودخانه نه تنها گوشهایش را نوازش می‌دهد، در تمام سلولهای تنش نیز نفوذ می‌کند و تا مدتها از لحاظ روحی و عاطفی و جسمی تضمینش می‌کند. انگار که واکسینه شده. واکسن مبارزه با غصه و غم.

   دیدن آدمهای خاص هم می‌تواند موجب برانگیختگی شود. آدمهایی که موجبات بعثت و حرکت را در آدمی فراهم می‌کنند و او را تا بلندای آسمانها می‌برند. آدمهایی که به دیگران شرف و آبرو می‌دهند و زمین از اینکه زیر قدوم آنها است به خود می‌بالد. آدمهایی که چشم دل‌شان به آسمان است و چشم تن‌شان به زمین و زمین از این همه فروتنی آنها آسمانی می‌شود.

انسانم آرزوست


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۲
طاهره مشایخ

جواب در آستین!

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۵۹ ب.ظ


   چندی پیش به بنده خدایی گفتم مشغول کتاب "برادران کارامازوف" هستم.

   این بنده خدا درجا گفت: خواهر ندارن این برادران کارامازوف؟

 

   من هنوز در حالت بهت و حیرانی هستم!


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۵۹
طاهره مشایخ

داستانک

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ب.ظ


    بلیطهای مسابقه خیریه به نفع کودکان همه آنی فروش رفت. تا روز مسابقه چاپخانه‌ها شبانه روز بلیط چاپ می‌کردند. صفهای طولانی در مقابل کیوسکها و مراکز فروش بلیط گره‌های ترافیکی درست کرده بود. روز مسابقه فقط به تعداد انگشتان دست تماشاچی آمده بود.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۷
طاهره مشایخ

این مردم نازنین: راننده تاکسی کتابخوان

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ق.ظ


   امروز هم یکی دیگر از این مردم نازنین گل کاشت.

   از مسیر فلکه گاز تا گلباغ نماز، راننده تاکسی از قضا کتابخوان درآمد. آن هم چه کتابخوانی! خوره کتاب‌های تاریخی. حتما وقتی دید من توی ماشین کتاب می‌خوانم ذوق کرده و از اینکه یک گوش شنوا پیدا کرده برای تجارب کتابخوانی خیلی خوشحال شده. سن و سالش حدود 60 سال می‌خورد و تحصیلاتش سیکل بود. مرد بسیار پخته و باسوادی بود. می‌گفت عضو کتابخانه عمومی است و هر هفته کتاب امانت می‌گیرد و خیلی از کتاب‌ها را هم چندین بار دوره کرده.

   آن قدر از دیدن چنین راننده‌ی کتابخواری ذوق‌زده شده بودم که دوست داشتم ترافیک باشد و به مقصد رسیدن طول بکشد. در همان زمان باقیمانده هول هولکی روی یک تکه کاغذ اسم «حمیدرضا شاه آبادی» و کتاب «دیلماج» را نوشتم و گفتم حالا که به تاریخ علاقمند است حتما این کتاب و کتاب‌های دیگر این نویسنده تاریخ‌نویس را بخواند. چنین افرادی که به صورت دلی کتاب می‌خوانند و با شبکه‌های مجازی و کتابخوانی ارتباطی ندارند گاهی نیاز به جهت‌گیری و پیشنهادهای ویژه دارند.

   اگر مخاطبم خانم بود حتما شماره‌اش را می‌گرفتم و ارتباطم را با او قطع نمی‌کردم.


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۰:۱۲
طاهره مشایخ

این مردم نازنین

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۴۹ ب.ظ


    مشغول مطالعه بودم که تلفن خانه زنگ خورد. شماره را نگاه کردم، ناآشنا بود.

-بله. بفرمایین.

-... اِ... اشتباه گرفتم... الهی بمیرم...ببخشید... الهی بمیرم.

-خواهش می‌کنم. خدا نکنه.

 

   و من ماندم و یک لبخند بر لبم. همین تماس اشتباه حال خوبی بهم داده بود. زنی که مرا نمی‌شناسد از اینکه اشتباه شماره‌گیری کرده، چقدر شرمنده شده و چند بار می‌گوید: «الهی بمیرم»


گاهی این مردم نازنین چه حالی به همدیگر می‌دهند. دمشان گرمJ


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۴۹
طاهره مشایخ